🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part228
زینب سادات: سلام.
مریم: سلام عزیزم. خوبی؟
زینب سادات: بله ممنون.
مریم: میدونم انتظار تماس منو نداشتی. اما باید باهات حرف میزدم.
زینب سادات: من واقعا نمیتونم با اخلاق و رفتار...
مریم میان حرفش آمد: برای این زنگ نزدم. زنگ زدم بگم تو کار درست رو انجام دادی. کاری که من انجام ندادم. فکر کردم میتونم شرایط رو درست یا بهتر کنم اما نشد. هیچی بهتر نشد. هیچی درست نشد. من زندگیمو باختم. عمر من رفت و هیچ چیزی ارزش این باخت رو نداشت.
فکر کردم تصمیمم درسته. خیلی ها شاید با دیدن زندگی من، بگن کار درست رو انجام داد اما من میگم با کسی که احترام به زن رو بلد نیست، نمیشه زندگی کرد. با کسی که من باشه و نیم من نشه، نمیشه زندگی کرد. تو کار درست رو انجام دادی. خوشحالم که تو قرار نیست بسوزی.
برای محمدصادق هم بهتره که زنی بگیره با شرایط خودش. زنی که فکر کنکنه، اطاعت کنه. تو اینجوری نبودی. خوبه که تصمیم درست رو گرفتی.
تو دختر آیه ای! فرق تو با من اینه! ببخشید مزاحمت شدم. خوشبخت
بشی، خداحافظ.
تماس قطع شد و زینب سادات هاج و واج باقی ماند...
*****************صدرا در واحد بالا را زد: احسان!خونه
ای؟ احسان.
وارد خانه شد. قریب به یک سال بود که احسان ساکن این خانه بود.
صدایی از اتاق خواب شنید. به سمت اتاق رفت و احسان را ایستاده بر سجاده دید. لبخند زد و به تماشایش ایستاد. مثل آن روزها که رها را تماشا میکرد. آرام نماز میخواند. با تمام صبر و حوصله اش و صدرا با همه احساسات پدرانه اش تماشایش میکرد.
سلام نماز را که داد گفت: قبول باشه!
احسان به پشت سرش برگشت و لبخند زد: ممنون. از این طرفا؟
صدرا: افطار حاضره. دیشبم کشیک بودی، نگرانته!
احسان: این رهایی از دلنگرانی خسته نمیشه؟
صدرا: نه. بعضیا آفریده شدن که مهربون باشن و مهربونی کنن و دنیا رو قشنگ کنن. خانوم منم یکی از اونهاست.
احسان بلند شد: بریم.
نگاه صدرا به قرآن کنار تخت افتاد. همان که روزهای زیادی مهمان دستان ارمیا بود و این روزها مهمان دستان احسان: چند بار خواستم اون قرآن رو از ارمیا بگیرم، نداد. به جونش وصل بود. چی شد که داد به تو؟
احسان: نمیدونم اما میدونم منم به شما نمیدمش! زمینه چینی نکن.
صدرا: چیز جالبی داخلش پیدا کردی؟
احسان: خیلی زیاد. اما از همه جالبتر برام آیه بود که انگار سیدمهدی خیلی ارادت داشت بهش. همین طور آقا ارمیا.
صدرا: چطور؟
احسان: اون صفحه خیلی خونده شده. زیر آیه خط کشیده شده، چند جای دیگه هم دیدم با دو تا دست خط نوشته شده.
صدرا کنجکاو شد: اون آیه چی بود؟
احسان: الیس الله بکاٍف عبده! آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟
صدرا: چی این آیه توجه هر دو اونا رو جلب کرد؟
احسان متعجب به صدرا نگاه کرد. باورش نمیشد که صدرا عمق این کلام را نفهمیده.
احسان: یک لحظه صبر کن عمو. الان میام.
احسان به اتاق رفت. قرآن را برداشت و صفحه مورد نظرش را آورد.
خودکارش را در دست گرفت و کنار آن دو دست خط نوشت: الیس الله
بکاٍف عبده.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨