eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
648 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطوره‌ام باش مادر 4⃣
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطوره‌ام باش مادر 4⃣فصل چهارم از روزی که رفتی زینب سادات گفت: نمی خواستم مزاحمتون بشم دیگه! حس شیرینی در جان احسان پیچید: قرار تا آخر عمر مزاحم همدیگه باشیم و این مزاحمت از دیشب که قبولم کردید شروع شده، پس خوش باشید و دل من هم خوش کنید. زینب سادات لبخند محجوبی زد و احسان نگاهش را به سختی از صورتش دور کرد. دلش را این همه حجب و حیا می برد. بانو! جواب صبر و قدم گذاشتن در راه خدا اگر چون تویی باشد، پس بهشت چه زیباست! تو که خنده هایت رحمت خداست! تو از بهشت آمده ای یا بهشت را از روی تو ساخته اند؟ هر چه باشد، شبیه توست و تو بهترین پاداش صبر در راه خدایی! زینب سادات بیشتر با غذایش بازی می کرد. احسان کمی او را به حال خود رها کرد اما خیلی نتوانست تحمل کند و گفت: غذاتون رو دوست ندارید، بگم عوض کنن!؟ زینب سادات: نه ممنون. خوبه. احسان: پس چرا نمی خورید؟ زینب سادات: فکرم درگیر هستش، شما بفرمایید. و قاشقی از غذا در دهانش گذاشت. احسان: چی فکر شما رو مشغول کرده؟ زینب سادات: خیلی چیز ها. احسان اصرار کرد: مثلا چی؟ زینب سادات: مثلا ایلیا. بیمارستان. خرید جهاز و خیلی چیز های دیگه احسان جدی شد و ابرو در هم کشید: چرا ایلیا؟ اتفاقی افتاده؟ زینب سادات نا امیدانه گفت: من‌نمیدونم یک نوجوان رو چطور بزرگ کنم! چطور راه و چاه نشونش بدم. بعد از ازدواجمون چطور مواظبش باشم! من نمیتونم براش جای مامان بابا رو پر کنم! صورت احسان نرم شد و گفت: فکر کردم اتفافی براش افتاده! من رو ترسوندین! اولا اینکه جای کسی رو قرار نیست پر کنی. جای اونها همیشه خالی میمونه و شما باید نقش خواهری خودتون رو درست و قوی تر از همیشه ایفا کنید. دوما ازدواج ما قرار نیست تاثیر منفی روی زندگی ایلیا بگذاره. چون یک نفر به زندگی اون اضافه میشه و قرار نیست من شما رو ازش جدا کنم. قراره براش برادر باشم. سوما، مگه من ُمردم که شما نگران ایلیا شدی؟ خودم دستش رو میگیرم و از خطرات حفظش میکنم. درضمن ما راهنمایی های آقا سید و مامان رهایی رو داریم! قرار نیست تنها باشیم. زینب سادات با شک و تردید و صدایی آرام پرسید: اگه خدایی نکرده، بعد از صد و بیست سال، اتفاقی برای مامان زهرا بیفته، ایلیا... احسان حرفش را تا ته خواند و زینبش را از تردید ها رها کرد: با ما زندگی میکنه. حتی اگه بخواهد از روزی عروسیمون میتونه بیاد پیش ما زندگی کنه. ایلیا برای من هم عزیزه! یادگار مردی که در حق من پدری کرد. اون سفر، سفر عشق بود و خودشناسی و من اون رو مدیون پدر شما هستم. زینب سادات قاشق دیگری از غذا در دهان گذاشت و دلش آرام شد. احسان آرام شدن دل زینبش را دید و دلش آرام شد. همان شب، بخاطر دل احسان، رها همه را دور هم جمع کرد. مادر که باشی، نگاه بی تاب میوه دلت را میشناسی! شرم نگاه های احسان، باعث شده بود مهدی حسابی اذیتش کند. زینب سادات در میان این همه شور و شوق خانواده، سعی در پنهان کردن خود از احسان داشت، احسانی که همیشه نگاهش دنبالش بود و میدانست او کجاست. بعد خجالت میکشید سر به زیر می انداخت. دوباره با حرکت زینبش، نگاهش او را دنبال میکرد و دوباره شرمگین به خود می آمد. ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول 👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطوره‌ام باش مادر 4⃣
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطوره‌ام باش مادر 4⃣فصل چهارم از روزی که رفتی آنقدر این روند ادامه داشت که صدرا گفت: ز ینب جان عمو، بیا بشین! این پسر چشماش چپ شد بس که دنبال تو گشت! همه خندیدند و زینب سادات سرخ شد از شرم و نشست و چقدر این شرم به چهره معصوم زینبش می آمد... بعد از شام بود که سیدمحمد جعبه ای مقابل زینب سادات گذاشت و گفت: این هم از آخرین امانتی! زینب سادات نگاه پر از تعجبش را به سید داد و سیدمحمد ادامه داد: بازش کن. زینب سادات جعبه را در دست گرفت و باز کرد. در جعبه را گشود. نگاهش به جعبه بود. سکوتش طولانی شد. احسان نگران بود. اما زینب سادات بغض داشت. نگاهش به انگشتر عقیق ارمیا بود. به حلقه ساده مادرش. نامه که نمونه ای از آن، در کمد خودش هم بود و در نهایت، انگشتر بزرگ و پر زرق و برق داخل جعبه که اصلا برایش آشنا نبود. انگشتر را در دست گرفت. همان که آشنا نبود.به عمو جانش گفت: همه رو شناختم جز این! درد را در چهره عمومحمدش دید و صدای پر بغضش را شنید: حلقه مادرت! داداشم براش خرید! پدرت، سیدمهدی! قطره اشک اجازه نگرفت و از چشم زینب سادات چکید. پشت سرش قطره ای دیگر. نگاه زینب سادات روی انگشتر رفت و به دقت به آن نگاه کرد. دنبال عاشقانه های آیه و سیدمهدی بود. دنبال لبخند روزی که آن را خریدند. زیر لب گفت: چرا هیچ وقت ندیدمش؟ سیدمحمد توضیح داد: روز عقد آیه و ارمیا بود که این رو از دستش در آورد و به مامان فخری داد تا برای تو نگهداره. آیه این رو پسندید و سیدمهدی خرید. زینب سادات نگاهش روی انگشتر ساده مادرش افتاد. همان که ارمیا خریده بود. همان که ساده بود. همان که برای آیه، نشان از قلب بزرگ ارمیا داشت! سایه گفت: اگه دوست نداری استفاده کنی اشکالی داره. هم ما، هم آیه درک میکنیم. زینب سادات سرش را به طرفین تکان داد و گفت: مسئله این نیست. به ایلیا نگاه کرد و گفت: ایلیا بیا اینجا! ایلیا از کنار محسن و مهدی بلند شد و کنار زینب سادات نشست. زینب سادات حلقه سنگین را به سمت ایلیا گرفت: این برای تو باشه؟ دوستش داری برای همسرت؟ ایلیا سرخ شد و گفت: این چیزا چیه میگی؟ چه ربطی داره؟مال تو هستش. زینب سادات گفت: اگه مامان بود، اینو میداد به عروسش. چون میدونه من طلاهای بزرگ دوست ندارم. بعد انگشتر ارمیا را برداشت و گفت: تصمیم گیری برای این با تو هست. سیدمحمد گفت: اون حلقه پدر تو بود. مادرت براش گرفت. بعد از شهادتش دست مادرت موند تا روز عقد که داد به ارمیا. ارمیا گفت امانت دستم هست تا بده به همسر تو! زینب سادات گیج شد: مال بابا مهدی بود؟ تایید درون چشمان سیدمحمد برایش کافی بود. به احسان گفت: پس این مال شماست، البته اگه دوست ندارید لطفا بگید. احسان بلند شد و انگشتر عقیق را گرفت و در انگشت حلقه اش کرد. کاملا اندازه بود. احسان: اندازه است! ممنون که منو لایق دونستید. زینب سادات پاکت را به سمت احسان گرفت: این هم مال شماست. نامه بابا مهدی برای دامادش ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول 👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطوره‌ام باش مادر 4⃣
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطوره‌ام باش مادر 4⃣فصل چهارم از روزی که رفتی حال احسان دگرگون شد. نامه را گرفت و خواست بنشیند که صدای زینب سادات حواسش را پرت کرد. زینب سادات: از نظر شما اینها حلقه های ما باشه، اشکال نداره؟ احسان لبخند زد: افتخاره برام. فقط پول حلقه شما رو کنار گذاشتم، هر کاری دوست دارید انجام بدید. زینب سادات: پول حلقه هایی که باید میخریدیم میدونم چکار کنم. رها لبخندش را شناخت. سیدمحمد هم شناخت. دختر سیدمهدی، خیلی شبیه ارمیا فکر میکرد. آن پول، حلقه ای برای ازدواج دو یتیم، از بچه هایی شد که ارمیا پدرشان بود و پدری میکرد برایشان... دو روز بعد در بیمارستان برای زینب سادات، روزهای بدی بود. اصلا تصورش را نمیکرد. رفتارهایی میدید که در ذهنش هم نمی گنجید. انسانهای دو رو، کینه ای و حسود! یک سوال در ذهنش بود! تقصیر او چه بود که دکتر احسان زند، او را برای زندگی و آینده اش میخواست؟ تقصیر او چه بود که نجابت زینبی اش از مد ها و ایدآل های هالیوودی پیشی گرفت و دل مردی که اهل ازدواج و خانواده بود را اسیر کرده بود؟ تقصیر زینب سادات چه بود که مردهای کمی اهل ازدواج بودند و زیادشان دنبال خوشی؟ تقصیر زینب سادات چه بود که خدا گفته است مردان طیب و زنان طیب؟ تقصیر نجابت مهتابی زینب سادات چه بود که هر که او را میخواست، برای همیشه‌اش میخواست؟ تقصیر زینب سادات چه بود که دور خودش خط قرمزی به نام حجاب و حیا کشیده بود و دست هوس را کوتاه کرده بود؟ احسان شیفته متانت ذاتی او بود. دختری که چادر بازیچه و اجبار و هیچ چیز دیگر جز ایمانش نبود. وقار و آرامشش، شیطنت های درون خانه اش، زیبایی مرواریدی اش دل احسان را لرزانده بود. احسانی که بین ساعات کاری اش برای همان سلام با خجالت و شرم دخترانه زینب سادات، از این بخش به آن بخش میرفت... دل است دیگر... تنگ میشود! میدانی چرا؟ چون با فکر کردن به محبوب، قند در دل آب میشود و این قند های آب شده به دل مینشیند و دل را تنگ میکند. آنقدر قند و آب و دل آبرفته بهانه میگیرند تا دل به رخسار محبوب رساند و کمی جا باز کند. اما امان از محبوبی که با دیدنش هم قند در دلت آب شود... احسان در یکی از همان دیدارهای کوتاه بود که احسان گفت: بعد ساعت کاری، وقت دارید درباره موضوعی صحبت کنیم؟ زینب سادات هنوز نگاه از چهره احسان میدزدید: خیلی مهمه؟ احسان سر به زیر لبخند زد: مهم که هست اما نه اندازه خستگی شما! زینب سادات: نه، خسته نیستم. گفتم اگه خونه بیاید صحبت کنیم بهتره. دوست ندارم دور از چشم خانواده باشه. و احسان در دل گفت: کی عقد کنیم یک دل سیر نگاهت کنم بانو! بعد آرام، طوری که زینب سادات بشنود گفت: چشم، چون درباره عقد میخواستم صحبت کنیم، بهتره که همه باشن. فقط شما یک پیش زمینه داشته باشید که شیدا ده روز دیگه از ایران میره. حرف نگفته احسان را زینبش فهمید! دل نگران عقدی بود که مادرش نباشد. هر چند که شیدا، همیشه شیدا بود اما مادر است دیگر! دلت محبت مادر نخواهد، دل نیست؛ سنگ است! احسان رفت و زینب سادات به کارش مشغول شد. از اتاق کناری صدای همکارانش را شنید که گفتند: چند ماه هست احسان همه شیفت هاشو با این دختره بر میداره! اینقدر قیافه علیه السلامی داره که هیچ کس بهش شک نکرد. و صدای دیگری گفت: اما من شک کردم! بعدش احسان گفت دختر خاله اش هست، گفتم شاید نقشه مادر هاشون باشه! اصلا به نظر من، مادر احسان، مجبورش کرده با این دختره ازدواج کنه! احسان با اون تیپ و هیکل، اصلا به این دختره میاد؟ ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول 👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطوره‌ام باش مادر 4⃣
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطوره‌ام باش مادر 4⃣فصل چهارم از روزی که رفتی نه مادری دارد که خواهرش را اجبار کند و نه مادر احسان او را میخواهد... خدا حواست هست؟ اینجا دل بنده ای را میشکنند که نه مادر دارد، نه پدر! احسان به همراه رهایی اش، مقابل زهرا خانم و زینب سادات نشسته بود. زهرا خانم گفت: بگو مادر! خجالت نکش. غریبه بین ما نیست، راحت باش! احسان گفت: یک در خواستی دارم از شما! نمیدونم یا مطرح شدنش چه فکری درباره من می کنید. رها گفت: ما قضاوتت نمیکنیم پسرم! بگو احسان نفس گرفت و پشت هم گفت: شیدا ده روز دیگه میره! دوست دارم در مراسم عقد باشد. لطفا اگه مخالف هستید یا در این مدت نمیشه مراسم گرفت، یا هر دلیل دیگه ای، بگید! رها گفت: شیدا مادرت هست و حق داری بخواهی تو مراسم عقدت باشد. احسان: شیدا رفتار خوبی با زینب خانم نداشت! میدونم... زینب سادات حرف احسان را قطع کرد: به نظرم بهتر باشد زودتر اقدام کنیم. حالا چون ده روز هستند دلیل نمیشه ما روز آخر مراسم بگیریم. شاید ایشان روزهای آخر برنامه خاصی داشته باشند. زهرا خانم گفت: شما خرید ها را انجام بدهید، ما هم به مراسم میرسیم. وقت رفتن، احسان در کنار زینب سادات ایستاد و با لبخند گفت: ممنون. زینب سادات پرسید: برای چه؟ احسان گفت: برای همه چیز... رفت و زینب سادات هم لبخندی زد. به خواست زینب سادات، مراسم در خانه بود. مهمان ها بیشترشان اقوام خاندان زند بودند. زینب سادات در آن پیراهن سفید و ساده، با آن چادر زیبا با طرح های محو، آرایش ملایمی که با رو گرفتن از نامحرمان پنهان شده بود، در کنار احسان نشست. شیدا کنار پسرش ایستاده بود. هر چند راضی به این وصلت نبود، اما آبروداری میکرد. مقابل احسان و زینب سادات ایستاد. نگاه هر دو را که جلب کرد، گفت: امیدوارم خوشبخت باشید. امیدوارم هیچ وقت از انتخابتان پشیمان نشوید. امیدوارم همیشه عاشق بمانید. من اگر گفتم نه، پای بدجنسی من نگذارید. پسر ها شبیه پدرها می شوند. امیر هم اول خیلی با پدرش فرق داشت اما به مرور تمام افکار و عقاید و رفتار های پدرش در او ظاهر شد. اگر می خواهی زنت را خوشبخت کنی، مثل پدرت نباش! تفاوت خانواده ها را ببین! باید خیلی ثابت قدم باشی احسان! صدرا را ببین و الگو کن! اگر تا سفر بعدی من این زندگی دوام آورد، آن وقت یک کادوی خوب پیش من دارید. آن موقع است که تو عروس من می شوی! بعد صورت احسان و زینب سادات را بوسید و زیر گوش زینب سادات گفت: خوش بخت باش و پسرم را خوشبخت کن. زندگی با ما برایش خوب نبود. تو زندگی خوبی برایش بساز! بخاطر مادرت هم متاسفم! مادرت تنها زن چادری بود که من از ته دل اون را قبول داشتم. بعد رفت و به خوش آمد گویی هایش مشغول شد. بالاخره مادر داماد بود! عاقد آمد! جای خالی آیه در چشمان چند نفر، زیادی پر رنگ بود. زینب سادات تمام جاهای خالی را بغض کرد. بغض کرد برای آیه ای که نبود. برای ارمیا و سیدمهدی که نبودند! برای حاج علی و فخرالسادات. چقدر جای خالی دارد این جشن! چقدر همه هستند و او نیست. مادر نیست... پدر نیست... دست آشنایی روی دستش نشست. ایلیا کنارش روی زمین نشسته بود و دست خواهرش را گرفته بود. او هم بغض داشت و صدایش میلرزید: ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول 👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطوره‌ام باش مادر 4⃣
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطوره‌ام باش مادر 4⃣فصل چهارم از روزی که رفتی داداش احسان! من فقط همین یک دانه خواهر را دارم! ما را از هم جدا نکنید! احسان برادرانه نگاهش کرد: من بدون تو خواهرت را نمیخواهم! چشمکی با لبخندش زد و ادامه داد: من فقط زن نمیخواهم، خانواده میخواهم! تو و زینب خانم، خانواده من هستید و هیچ وقت از هم جدا نمیشویم! ایلیا پرسید: حتی اگر از این خانه بروید؟ احسان سری به تایید تکان داد: هر جا برویم با هم هستیم! زینب سادات دلش گرم شد. به همین سادگی... عاقد شروع کرد و پارچه روی سرشان آمد و قند سابیده شد. احسان قرآن را مقابلشان گشود و زینب سادات دست ایلیا را محکم گرفت. دلش هوای مادر کرد و جای خالی پدر خار چشمهایش شد. چه کسی میداند چقدر سخت است در مهم ترین روز زندگی ات، چشمت به قاب خالی حضور بودن یعنی چه؟ چه کسی میداند درد یعنی چه؟ مرگ یعنی چه؟ زینب سادات بغض را میشناخت که راضی شد زودتر عقد کنند تا احسان هم درد نکشد. درد او را حس نکند. درد آنقدر زیاد است تا دلت را بسوزاند که دعا کنی، خدایا! هیچ کس رو بی کس نکن! بعد زبانش را گزید. چطور مهربانی های بی حساب عمومحمد و سایه اش را فراموش کرده بود؟ چطور پشتیبانی همیشگی صدرا و رهایش را از خاطر برد؟ چطور مادرانه های زهرا خانم را حراج بغضش کرد؟ خدایا شکرت که غریب نیستم. زینب سادات با غربت چشمان ارمیا، آشنا بود. بی کسی یعنی ارمیا! ارمیایی که آیه، همه کس او شد! جای خالی ها درد دارد و عاقدی که بار سوم خواند دوشیزه مکرمه را و احسان میان قرآن بسته ای گذاشت و زینب ساداتی که بغض کرد و دنبال اجازه گشت! زینب سادات: با اجازه... دهانش قفل شد. سکوت بود. همه منتظر بودند عروس بله بگوید که دست بزنند و هلهله کنند. سیدمحمد از کنار عاقد بلند شد. سفره عقد را دور زد. رها و سایه اشک ریختند. چقدر دردهای زینب سادات درد داشت برای قلبشان. سیدمحمد کنار زینب سادات رسید و شانه اش را لمس کرد: همه اینجا هستند! مطمئن باش که هستند. آیه دخترش را تنها نمیگذارد. مهدی که این روز را از دست نمیدهد. ارمیا دخترکش را رها نمیکند! بگو عمو جان! بگو جان عمو! بگو! بابایت هست! مادرت هست! زینب سادات قطره اشکی ریخت و خیره به قرآن گفت: با اجازه پدر و مادرم... بله... صدای صوت و دست و جیغ و هلهله بلند شد. احسان قلبش فشرده شد از این حجم بی کسی های همسرش... چقدر این دخترک صبور آیه را دوست داشت... جشن و سیل تبریک و شام و پذیرایی میان دلتنگی های زینب سادات و ایلیا، برپا بود. ایلیایی که کنار احسان بود و احسان برادرانه خرجش میکرد. برادرانه هایش نه از سر اجبار بود و نه ریا! برادرانه بود فقط! آن شب امیر و همسرش زود رفتند و شیدا آخرین نفر بود! هر چه باشد، مادر است! و امیر سخت از مجلس پسرش دل کند اما مجبور بود. گاهی اجبار ها سخت تر از همیشه می شوند! صدرا پدری کرد و امیر دلش به حال خودش سوخت! احسان در خانه را زد و به انتظار ایستاد. چقدر دلش هوای دیدن همسرش را داشت. همسری که شب قبل نامش را در شناسنامه اش هک کرد اما مدتها دلش را به نام او زده بود. چقدر خوب است که دلت به قرارش برسد... ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول 👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
ان‌شاءالله فردا قسمت های پایانی بارگذاری میشه🌹 امیدوارم از این رمان خوشتون اومده باشه🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 واکنش مادران شهدای اعدامی توسط رژیم عربستان صعودیتصاویر به شدت منقلب کننده است اگر دلش را دارید ببینید ❌ ان شاءالله به زودی انتقام این شهدا هم گرفته خواهد شد و این خون های پاک ستون های حکومت منحوس آل صعود را در هم خواهند شکست آقای من ای گل نرگس، یا ثائر الحسین یا جهان منتظر ظهور توست تا اصلی را از شیطان و عیادی جهنمی اش زیر پرچم شما گرفته شود
🛑قابل توجه عزیزان شما میتونید با شماره *100*64# از همراه اول اینترنت رایگان دریافت کنید.🌿
_ _ ایمان بهـ خدا یعنی این ! • استادپناهیان🌱' •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
؛ آیت‌الله‌حائری‌،در‌جریان‌دو‌رو‌بودن‌بعضیا‌ می‌فرمان: -ما‌به‌جای‌اینڪه‌رنگِ‌خدا‌گرفته‌باشیم؛ به‌خدا‌رنگ‌زده‌ایم(:! ‍[🔖] •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
1f9ae79d0c64413eccf128d457cb8366b103510a.mp3
11.55M
[🌱🎤] - بن‌بست !' ‌• استادرائفے‌پور + علی‌فانے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️روز جوان بود و روز چهل جوان شیعه ♦️قلبمان به درد آمد♦️ ♦️به محضر تسلیت عرض می کنیم. 🔴 آل یهود و آماده نابودی باشید.
ای‌شنونده‌آن‌کس‌که‌‌شنوند‌ه‌ای‌نـدارد🌿!'
Γ📲🍃•• . . براۍ‌آنچه‌ڪه اعتقاد‌دارید ایستادگے‌ڪنید حتے‌اگر‌هزینہ‌اش تنها‌ایستادݩ‌باشد(:💜 . . _حاج‌احمد‌متوسلیاݩ✍🏼_ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⸀📽 . . • . . چراکارایی‌روکه‌خداگفته انجام‌بدین‌تاپیش‌مـن‌عزیـزبشیـد روانجام‌نمیدیم‌ولی‌حاضریم کارایی‌روکه‌مردم‌دوست‌دارن رواونم‌باانگیـزه‌خیلـی‌زیاد‌انجام‌بدیـم تاپیش‌اوناعزیزبشیـم! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔴امروز بیست و چهارم اسفند ماه سالروز انفجار بمب در مراسم نماز جمعه تهران توسط منافین کوردل ♦️در زمانی که رژیم بعث، مردم را از رفتن به نماز جمعه بر حذر می داشت و به بمباران و موشک باران نماز جمعه تهدید می کرد، منافقان نیز بیکار ننشسته و با یک طرح از قبل تعیین شده و هماهنگ با رژیم عراق، نماز جمعه تهران را در ۲۴ اسفند ۶۳ به خاک و خون کشیدند. ♦️در این جنایت ۱۴ نفر شهید و ۸۸ نفر مجروح شدند. مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای که در آن زمان در مقام ریاست جمهوری و امامت جمعه تهران در حال ایراد خطبه های نماز بودند، پس از انفجار بمب، با صلابت و بدون هیچ گونه تزلزلی به خطبه هایش ادامه دادند و این امر موجب تقویت روحیه ضداستکباری نمازگزاران و امت شهید پرور ایران گردید. •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔴ویژه| دیدگاه شهید مطهری درباره ♦️استاد شهید مرتضی مطهري: چهارشنبه آخر سال می شود، بسیاری از خانواده ها (که باید بگوییم: خانواده های نادان) آتشی و هیزمی روشن می کنند، بعد آدم های سر و مر و گنده از روی آتش می پرند: ای آتش زردی من از تو، سرخی تو از من! این چقدر حماقت است.می پرسیم چرا چنین می کنید؟ می گویند: این سنتی است میان ما مردم، از قدیم پدران ما چنین می کرده اند. قرآن می گوید:«اولو کان آباوهم لا یعقلون شیئا.» ♦️اگر هم پدران گذشته تان چنین کاری می کردند شما وقتی می بینید یک کار احمقانه است و دلیل حماقت پدران شماست رویش را بپوشانید. چرا این سند حماقت را سال به سال تجدید می کنید؟ این فقط یک سند حماقت است که کوشش می کنید این سند حماقت را همیشه زنده نگه دارید، ماییم که چنین پدر و مادرهای احمقی داشته ایم: «اولو کان آباوهم لا یعقلون شیئا». بقره170 📚کتاب خدا در زندگی انسان، صفحه۶۴ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•🌸💕• إنَـہُ‌عَلیـمّ‌بِذَاتِ‌الصُّـدُورِ‌ بِدرستۍ‌ڪِہ‌خُدآوَنـدبِہ‌آنچِـہ‌دَرونِ‌دِلهـآست، دآنآسـت..♥シ!' 🌻🌱•° •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «اسلحہ‌ هاۍ آخرالزمان» 👤 استاد 🖥 باید تخصص‌های لازم جنگ آخرالزمانی رو ڪسب کنیم... ⁉️ این تخصص‌ها چیا هستن؟! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
4_5836965206437136103.mp3
12.03M
فایل صوتے دوم؛ شعبان، بعد از استحمام رجب... میرسد؛ برایِ پیراستنِ دݪ! ظرف دل کہ تطہیر می‌شود؛ دیگر میشود در و دیوارش را آذین بست؛ براے قدم گذاشتنِ دلبر 🌟!
. • آگاه باشيد كه‍‌‌ دانش آينده، اخبار گذشته‍‌‌ و درمان دردهايتان و نظم ميان شما در قرآن است! • مولاعلی ؏ • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•