eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
647 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
﴿بھ‌نام‌خداۍ‌شهیده‌ِشہیدپرۅر!ツ‌﴾ - بسـٰم‌رب‌الحسـٰین🌹- ⊰-!ـاݪسَّݪآمُ‌؏ـݪیك‌یآـاَبآ‌؏َـبدـاللهّٰ...!🖐🏼🖤!-⊱
هدایت شده از 🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
|•💗•|•🌸•|•💗•|•🌸•| السلام علیکَ یا رسولَ الله🧡🍀 السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین💛☘ السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ❤️🌿 السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی💙🌱 السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ💚🥀 السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ💜🌱 السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ💖🌱 السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ🧡🍃 السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ💛🍃 و رحمة الله و برکاته🌝🖐🏽 السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی❤️🍀 و رحمة الله وبرکاته🙂🖐🏽 السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ💙🌿 السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی💚🌿 السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری💜🌿 السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان🌼💗🥀 و رحمة الله و برکاته🌙🙃✋🏻 التماس دعا... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلوات خاصه امام رضا(علیه السلام) اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى ... الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ ،صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَة ًمُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْت َ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‏.🍃🌷 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطوره‌ام باش مادر 4⃣
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطوره‌ام باش مادر 4⃣فصل چهارم از روزی که رفتی زینب سادات خواب آلود بود. آن لحظه که مقابل احسان ایستاد، چشمهای پف کرده اش هم دل احسان را لرزاند. زینب ساداتی که در حال باز کردن در، با خودش غرغر میکرد و میگفت: آخه کی فردای عقدش میره سرکار؟ لبخند احسان عمق گرفت. نگاه زینب سادات که به نگاه احسان دوخته شد، لپ هایش که از شرم سرخ شد و احسانی که دست دراز کرد و دستهایش را گرفت، صدای همسرش را شنید: سلام. احسان با تمام احساسش گفت: سلام خانوم! سلام بانو! صبحت بخیر! غرغرو بودی و من نمیدونستم؟ زینب سادات لب گزید و احسان خندید: همیشه دوست داشتم ببینم این پسرها چی از تو دیدن که میگن شما خیلی سر به هوا و شیطونی! بعد چشمکی به زینب سادات شرمگین زد و با خنده ادامه داد: البته شما همیشه خانمانه رفتار میکنید ها! و این شیطنت هایی که برای خانواده داری، و قرار هست برای من هم باشه، همون چیزی هست که من میخواستم. دوستت دارم بانو! و این اولین دوستت دارمی بود که احسان گفت. در حیاط خانه محبوبه خانم! چه کسی فکرش را میکرد؟ یک روز، دختری به نجابت مهتاب، در میان چادر سیاهش، ایستاده در هوای صبحگاهی، زیر نور ملایم آفتاب، دست در دست مردی که فرسنگ ها از او و عقایدش دور بود، اینطور عاشقانه بشنود واژه‌ی (دوستت دارم)را؟ تمام راه تا بیمارستان، در ذهنش تکرار شد و تکرار شد. آنقدر که دلش پر از خوشی شد. آنقدر سرحال شده بود که واکنش همکارانش برایش مهم نبود. احسان لبخند عمیقش را دید. دید و دلش بی قرار شد. دید و دلش بیشتر خواست. دلش بیشتر از این لبخند ها خواست. دلش صدای بلند خنده هایش را خواست. چقدر شیرین است، مسئول خنده های کسی باشی که دوستش داری! ********* صدای خنده های بلندی در بخش پیچید. زینب سادات سرکی به راهرو کشید و احسان را دید که مقابل ایستگاه پرستاری ایستاده و به حرف چند تن از خانم های همکارش میخندد. نگاهش به خنده های پر رنگ و لعاب همکارانش نشست و کمی دلش گرفت. حق دارد؟ یا حق ندارد؟ زینب ساداتی که شب گذشته ازدواج کرده بود. تا کنون خنده های بلند احسان را نشنیده بود. تا کنون او را اینگونه ندیده بود. چرا احسان خنده های زیبایش را، همانی که زینب سادات تازه فهمیده بود چقدر زیباست را تقدیم کسی جز او کرده بود؟ خودش را در اتاق پنهان کرد. صدای حرف زدن احسان را میشنید اما کلمات از آن فاصله قابل فهم نبود. چند دقیقه ای بغض کرد و چشم بست و با صدای احسان چشم گشود. احسان: خسته نباشی بانو! لبخند زدن به لبخند های احسان، آسان بود: سلام. شما هم خسته نباشی! احسان دوباره خندید: دلم برات تنگ شد، اومدم ببینمت که این همکارات وقت من رو گرفتن! نمیدونی چی میگفتن! زینب سادات لب ورچید و غر زد: هر چی گفتن معلوم بود خیلی خنده داشت که اونجوری خندیدی، هیچ وقت اینجوری نخندیده بودی! احسان غم صدای زینبش را شنید، دلنوازی کرد: چون مزخرف تر از این نشنیده بودم!چون حرف نبود، جوک بود! خیلی بی شرمانه به من میگن:(امیدوارم مهریه سنگین نگرفته باشید! این جور دختر ها اهل زندگی نیستن!) زینب سادات گفت: این که خنده نداشت! ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول 👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطوره‌ام باش مادر 4⃣
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطوره‌ام باش مادر 4⃣فصل چهارم از روزی که رفتی احسان هر دو دست زینبش را در دست گرفت و دلجویانه گفت: خنده داشت! چون امروز به تویی حسادت کردن که جز مهربونی چیزی براشون نداشتی! خنده دار بود چون نفهمیدن ظاهری قضاوت نکنن! نفهمیدن شادی من بخاطر داشتن تو هست. نفهمیدن عشق چی هست. بهشون گفتم نگران نباشن چون اومدم مهریه تو رو بدم. اونها هم فکر کردن فردای عقد پشیمون شدم و داشتن سعی میکردن خودشون رو قالب من کنن! من هم فرار کردم اومدم پیشت تا مواظبم باشی ندزدنم! زینب سادات نق زد: احسان! و این اولین بود و اولین ها زیبا هستند... احسان: جانم! شوخی کردم عزیزم. اما اون قسمت اولش راست بود ها! اما من گفتم نگرانش نیستم! زینب سادات گالیه کرد: دیگه اونجوری برای دخترها نخند. احسان سر کج کرد: چشم. اما باور کن شوق دیدن تو دلم رو اونقدر شاد کرده بود که حتی اگه فحش هم میدادن، من همینطور میخندیدم! زینب سادات نق زد: اما اونها به من فحش دادن و تو خندیدی. احسان اخم کرد: زینب جانم! اونها به تو حسادت میکنن، نه به خاطر من، بخاطر اینکه خواستنی هستی، بخاطر اینکه نمیتونن مثل تو باشن! به دل نگیر. شما همکار هستید. و یادت نره که من هرگز از تو و دوست داشتنت دست نمیکشم! دنیا دنیا جمع بشن، عشق اگه عشق باشه ثابت میمونه! زینب سادات جوابش را داد: همونطور که زن باید نجیب باشه، مرد هم باید نجابت کنه! همیشه طوری رفتار کن که دوست داری با تو اونطور رفتار کنن! همونطور که زن باید عفت داشته باشه و خودش رو از نامحرم دریغ کنه، مرد باید نگاهش عفت داشته باشه! همه چیز دو طرفه است. نمیتونی خودت به زنها نگاه کنی و انتظار داشته باشی به زنت نگاه نکنن! احسان به فکر فرو رفت... * سر قبر آیه ایستادند. دسته گلی در دست احسان بود. آمده بود مادرزن سلام! سلام آیه! سلام مادر! سلام لبخند خدا! برایمان دعا کن! تو با دل بزرگ و مهربان مادری ات برایمان دعا کن! تو با همه ی آیه بودن هایت برایم دعا کن. تو با همه خدایی شدنت برایمان دعا کن! دعای مادر مستجاب است! مادر باش برایم! مادری کن برایم! زینب سادات میان پدر و مادر نشست و نگاه کرد. قرآن خواند! دعا کرد. سنگ ها را بوسید. خاطراتش را ورق زد و یادآورد بودن ها و حضورهایشان را... احسان کنارش نشست. احسان: مردن سخته؟ زینب سادات: مثل تولد میمونه برای بچه ها! هر راه تازه ای، سختی های خاص خودش رو داره. میدونی که موقع زایمان، بسته به اینکه بچه با چه حالتی در مسیر زایمان قرار بگیره، کم و زیاد درد داره و دچار مشکل میشه! یک بچه با پا دنیا میاد، یکی با سر، یکی با صورت! ما هم هر کاری بکنیم، هر احوالی داشته باشیم، موقع تولد آخرمون، میتونیم دچار مشکل بشیم! بعضی ها راحت میمیرن و بعضی ها سخت! احسان: مادرت سخت مرد یا آسون؟ زینب سادات: آسونش هم سختی داره! یادمه هفتم مادرم بود که خواب دیدم... زینب سادات به یاد آورد... آیه مقابل زینب سادات بود. در کنار رودخانه ای در میان درختان سبز و سرکشیده. زینب سادات به آیه گفت: مامان! اینجا چکار میکنی؟ تو که ُمرده بودی! آیه گفت: الانم ُمرده ام! امروز حساب کتاب من تموم شد و به من اجازه دادن بیام. ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول 👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطوره‌ام باش مادر 4⃣
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطوره‌ام باش مادر 4⃣فصل چهارم از روزی که رفتی زینب سادات: یعنی هفت روز طول کشید؟ آیه: برای تو هفت روز طول کشید، زمان اینجا متفاوت هست. خیلی بیشتر برای من گذشت. زینب سادات: بابا ارمیا چی؟از بابا خبر داری؟ آیه: کار اون بیشتر طول میکشه. ارمیا مسئولیت های زیادی داشت! حساب کتاب مسئولین سخت تر از مردم عادی هستش! زینب سادات: من چی مامان؟ از اوضاع من خبر داری؟ آیه: مواظب خودت باش! از تو انتظار بیشتری هست. بیشتر تلاش کن. زینب سادات: کسی رو اونجا دیدی؟ از اقوام و دوستان خبری داری؟ بابا مهدی رو دیدی؟ آیه: اوضاع خیلی از اقوام بده. خیلی ها سالهاست گرفتار حساب پس دادن هستن. سیدمهدی هم دیدم. جایگاهش بالاتر از من هست. زینب سادات: مامان! تا حالا پیامبر یا امیرالمومنین رو دیدی؟ آیه: فقط یک بار از دور! جایگاه اونها خیلی بالاست. زینب سادات: مامان من چکار کنم؟ آیه: بیشتر به چیز هایی که میدونی عمل کن. به خودت مغرور نشو! زندگی رو جدی نگیر، اینجا جدی هست! هر کاری میکنی ببین به درد اینجا میخوره یا نه! نگاه نکن دیگران از تو تعریف میکنن یا تو کمتر از دیگران گناه داری، هر چی بیشتر برای خودت توشه جمع کنی، اینجا راحت تری و آسایش بیشتری داری! اینجا خیلی جا داره و هر چی بیشتر رشد بدی خودت رو، جایگاه بهتر ی خواهی داشت. زینب سادات: مامان برام دعا کن. آیه لبخند زد. مثل همیشه های آیه. مثل لبخند های پر مهر احسان به لبخند زینب سادات نگاه کرد. به خواب عجیبش اندیشید. خوش به حال آیه ای که گذر کرد از حساب و کتابهایش... ساعتی بعد در کنار سنگ قبر سیدمهدی نشستند و فاتحه خواندند. زینب سادات برای پدر زمزمه کرد: پدر، برامون دعا کن! هوای ما و زندگی ما رو داشته باش! احسان گفت: سید! برای من هم رفاقت کن! دست آقا ارمیا رو گرفتی، دست من رو هم بگیر! نذار از زیانکاران باشم سید! شما که حق پدری گردن من دارید! شما که نازدونه دلتون رو دست من سپردید! برام دعا کنید. من خیلی راه دارم تا یاد بگیرم... تلفن همراه احسان زنگ خورد. نام صدرا روی صفحه خود نمایی کرد. احسان جواب داد: جانم بابا! صدرا: سلام پسرم! خوبی؟ زینب سادات خوبه؟ احسان: سلام. ممنون. ما هم خوبیم . صدرا: زینب جان پیش تو هست؟ احسان: بله. کاری باهاش دارید؟ صدرا: گوشی رو بذار رو آیفون؟ احسان بلندگو را روشن کرد و صدای صدرا در گلزار شهدای قم پیچید: سلام زینب جان! اذان صبح امروز، قاتل پدر و مادرت اعدام شد. دیگه خیالت راحت... زینب سادات گفت: ممنون عمو. احسان بعد از قطع کردن تماس پرسید: خبر نداشتی؟ زینب سادات :میدونستیم. هم من هم ایلیا. اما گفتم روزش رو به ما نگن تا تموم بشه! درسته که حق ما بود قصاص کنیم و از قصاصش راضی هستم اما دلم اونقدر سخت نشده که لحظه های آخر حیات یک انسان رو بشمرم! احسان: چرا نبخشیدی؟ زینب سادات ایستاد و باد در زیر چادرش پیچید: اول اینکه فقط ما نبودیم و چند خانواده دیگه هم بودن، دوم هم اینکه از کارش پشیمون نبود ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول 👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطوره‌ام باش مادر 4⃣
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطوره‌ام باش مادر 4⃣فصل چهارم از روزی که رفتی نبود و محق میدونست خودش رو و سوم هم به دلیل اینکه جرم های دیگه هم داشت و در هر حال بخاطر هر کدوم از جرایمش اعدام میشد. احسان: دلت آروم شد؟ زینب سادات: دل من هیچ وقت آروم نمیشه! هر روز مادری، هر روز پدری، هر وقت پدری دست نوازش رو سر دخترش بکشه، هر مادری که زخم زانوی پسرش رو ببوسه، هر وقت خنده جمع خانواده ای رو ببینم، هر وقت دختری عروس بشه و بگه با اجازه پدر و مادرم، و هر پسری که پدرش کت دامادیش رو تنش کنه، وقتی بچه دار بشم و پدر و مادرم نباشن تا برای بچه ام اذان بگن و با لذت بغلش کنن، و هر لحظه از عمرم دلم میسوزه و غم همخونه چشمهام میشه! هیچ وقت دلم آروم نمیشه! احسان گفت: و من هر کاری میکنم تا دلت رو آروم کنم! قول میدم هیچ وقت کاری نکنم که ته دلت بگی اگه پدر و مادرم بودن، این کار رو با من نمیکرد! زینب سادات لبخند زد. از همان لبخند های آیه وار. همانهایی که دل احسان را میبرد. در کنار هم قدم زدند. زینب سادات گفت: همیشه دوست داشتم مثل مادرم باشم. مادرم رو از من گرفتن! احسان: پس مادرت اسطوره بود برات؟ زینب سادات سری به تایید تکان داد: آره! سالها اسطوره ام مادرم بود. اما یک روز از مادرم پرسیدم الگوی تو کیه؟ مادرم گفت حضرت زهرا! پرسیدم چرا؟ گفت چون الگوی ما باید بهترین باشه و بهترین الگو دختر نبی اکرم (ص) هستن! از اون روز الگوی من مادرم حضرت زهرا (س) هستن. کاش میشد کمی شبیه ایشون بشم! احسان با خود اندیشید: اسطوره! اسطوره من چه کسی هست؟ بعد لبخند زد و زمزمه کرد: اسطوره ام باش پدر... 1399/4/4 من الله توفیق َسنیه منصوری رهبر انقلاب: اگر همسران جوانی که شوهران فداکار و جوانمردشان به میدانهای نبرد رفته بودند، به بهانه‌ی داشتن فرزندان، زبان شکوه باز میکردند، باب شهادت و مجاهدت بسته میشد. شما به گردن این انقلاب و این کشور و این ملت و تاریخ ما حق دارید. پـــــــــــــــــــایــــــــــــــــــان♥️ ✍به قلم سنیه منصوری ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول 👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
من‌ڪہ‌آهو‌نیستم‌اما‌پر‌از‌دلتنگیم ضامن‌چشمان‌آهوها‌بدادم‌میرسی _ 🌱_ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|🌱🌼|• السـلام علیک یـآ علی ابنِ موسی الرضا . . _ 🌱_ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
<💛🌼> • • میـفَـر‌مــٰآیَنـد : ـاِستِغفــٰآرڪُن‌غَ‌ـم‌ـاَزدِلـِت‌میـرِھ!' ـاَگَـر‌ـاِستغفــٰآر‌ڪَرد؎ُ‌غ‌َ‌ـم‌ـاَزدِ‌لِـت‌نَـرفـت یَعنـۍ‌دـٰآر؎خــٰآلـۍ‌بَنـد؎میڪُنـۍ🚶🏿♂!' بِگَـرد‌گُنـٰآهِتـو‌پِیـدـٰآڪُن‌وـاِع‌ـتـرـٰآ‌ف‌ڪُن‌بِهِـش‌シ🌿!' • • ❁ ¦↫ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹☁️🌿› ‌ ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ مادربزرگ‌شھید‌مغنیھ‌ میگفت؛ مدتِ‌طولانےبعد‌شھادتش‌اومد‌به‌خوابم بھش‌گفتم:چرا‌دیرڪردۍ!؟منتظرت‌بودم! گفت:چون‌طول‌ڪشیداز‌بازرسےها‌رد‌شدیم گفتم‌:چه‌بازرسے؟! گفت:بیشتراز‌همه‌سرِبازرسے"نماز"وایستادیم.. بیشتراز‌همه‌درباره‌ۍ"نمازصبح"می‌پرسند! نذاریم‌تنبلےمانع‌سعادت‌ما‌بشھ:)!♥️ ‹شہید‌جھاد‌مغنیہ› •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«رَبِّ‌إنّیِ‌لِمآأنزَلتَ‌إلیَّ‌مِن‌خَیرٍفَقیرٌ»قصص|۲۴ پروردگارا !... به‌آنچه‌ازخیربرمن‌نازل‌میکنی‌،نیازمندم؛)♥️🌼 🌻 . •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
از دلتنگے برات بگم :) یا از بغضِ شبونہ هام .. یا از اشڪای رو گونہ هام ذکرِ بارون امام رضا .. خوابِ شبام امام رضا رفیقِ روزاۍ بی ڪسے .. بمون باهام امام رضا :)) _نوایِ‌جنابِ‌علیمی🌱!'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ♥️ | یڪ‌خٻـابانِ‌دوطرفـہ یڪ‌سو اربابـ °• یڪ‌سو علمدار °• و یڪ‌جفٺ‌چشم‌ِ‌حریص ڪه‌نمیداندڪدام را نگاه‌ڪـند 👀 این‌یعنۍبزرگترین و زیبـاتریݩ سردرگمۍ.. سر در گمـم میانِ شمـس و قمـرش:))🌙 [اللهم‌ارزقناڪربـلا🌱] •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻آۍ شہدا دلاے ‌ما تنگہ‌ براتونּ...💔🌿 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اصلا‌‌تو‌بگو‌جنگ‌دیده‌ام، انقلاب‌چشیده‌ام، اصلا‌تو‌بگو‌صداۍ‌موشڪ‌هاۍ‌دشمن‌، داخل‌گوش‌هایم‌خراش‌میدهد! اصلا‌تو‌بگو‌با‌اعلامیه‌هاۍ‌امام‌داخل‌خیابان‌چرخیده‌ام! اما‌من‌میگویم . .(: تو‌دیده‌اۍ‌و‌انقلابۍ‌مبارزه‌میڪنی(: ولۍ، نسلۍ‌را‌میشناسم‌که‌ندیده‌و‌نچشیده‌به‌ میدان‌جنگ‌رفته‌‌است . .✋🏿🕶-! . . (: •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چهارشنبه های امام رضایی✋🏻🌱 اللهُم صل علی علی ابن موسی الرضا المرتضی🌹 !' •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
+ قشنگ زندگے کن'! - مثلا چطوری؟ - شهیدانهـ(: •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
✋🏻 هرکاری‌میتونی‌بکن‌کہ‌گناه‌نکنی🌱 وقتایی‌کہ‌موقعیتِ‌گناه‌پیش‌میاد دقیقا‌قافلہ‌ڪربلاۍحُسین‌زمان روبروتو‌یہ‌دره‌عمیق‌خطرناڪ پشتِ‌سرت ! اگہ‌بہ‌گناه‌بلہ‌بگی❝ بہ‌هَل‌مَن‌معین‌ِمهدۍفاطمہ‌‌ نہ‌گفتی !💔 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از ماهِد | mahed ! '
ـ ــــ مهربان باش شاید فردایۍ نباشد . .
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
ـ ــــ مهربان باش شاید فردایۍ نباشد . .
منبع متن های مذهبی و عارفانه مخصوص هر چی مشتی😎👇🏿(: (: https://eitaa.com/DokhtaranZahraye ^^•• حاجۍ چرا هنوز وایسادی زود عضو شو 🤍🌸🥤...!'
⚠️♨️ بعضے‌از گـناهـان یه‌جوري‌‌بین‌مون عادي‌شدن، که‌تا به‌طرف‌میگی‌،چرااینکارو انجام‌میدی !؟ میگه: «همـه»‌انجام‌میدن،حالابرامن‌عیبه ... ! این‌خیلی‌چیزخطرناکیه ...!❌ به‌این‌افرادباید‌‌گفت: اون‌دنیا‌دیگه‌، «همــه» قرارنیست ‌**بجای توبرن‌ جهنم، تو خودت بایدبری** ..! 💡**یادمون‌نره:** خودمون‌مسئول‌‌کارهایی‌ڪه ‌انجام‌میدیم‌، هستیم... پس بابهانه،خودمونو فریب‌ندیـم ..!🚶🏾‍♂ ️•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻دستور الھی، پیشرفٺ دین خدا اون موقع در این بود ڪہ... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔺 🌹عجب ماهیه این اسفند ماه 🥀شهید حمید باکری ۶ اسفند 🥀شهید حسین خرازی ۸ اسفند 🥀شهید امیر حاج امینی ۱۰ اسفند 🥀شهید حاج ابراهیم همت ۱۷ اسفند 🥀شهید حجت الله رحیمی ۱۸ اسفند 🥀شهید عبد الحسین برونسی ۲۳ اسفند 🥀شهید حاج عباس کریمی ۲۴ اسفند 🥀شهید مهدی باکری ۲۵ اسفند 🌹لقاء الله مبارڪ شما باد، عارفان گمنام و مردان بۍ ادعا 🕊 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_ __ استاد جاودان می‌فرماید که؛ ‏هر روز بہ ‎امام زمان[عج‌اللّٰہ] خالصانہ و با توجہ ڪامل متوسل شوید،کہ همین، دواے اصلے شماست و عنایت ایشان، حلال اصلے مشڪلات است! [🤍] •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نزدیڪترین فرد در روز قیامت به من کسے اسٺ که بیشتر از همہ بر من صلوات فرستادھ باشد. _پیامبر صلی اللہ علیه و آله 🌼°| •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•