eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
648 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
•••|✏|‌••• وصیتم‌بہ‌مردم‌ایران‌🇮🇷 و‌در‌بعضے‌از‌قسمت‌ها براےمردم‌عراق‌🇮🇶 این‌است‌ڪہ‌من‌الان‌حدودسہ‌سال‌است‌ڪہ‌ خارج‌از‌ڪشور‌زندگےمےڪنم‌ مشڪلات‌خارج‌ڪشور‌ بیشتر‌ازداخل‌ڪشور‌است‌ قدرڪشورمان‌را‌بدانند🌱 و‌پشت‌سر‌ولے‌فقیہ‌باشند‌ و‌با‌بصیرت‌باشند چون‌همین‌ولےفقیہ‌است‌ڪہ‌باعث‌شده ایران‌از‌مشڪلات‌بیرون‌بیاید ✌🏻 °•🕊⃝⃡❁•°⇔ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 رمـان‌بدون‌تو‌هرگز #پارت43 سه، چهار ماه به همين منوال گذشت. توي
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 رمـان‌بدون‌تو‌هرگز و از اتاق رفتم بيرون... برنامه جديد رو که اعلام کردن، برق از سرم پريد، شده بودم دستيار دايسون! انگار يه سطل آب يخ ريختن روي سرم... باورم نمي شد. کم مشکل داشتم که به لطف ايشون، هر لحظه داشت بيشتر مي شد... دلم مي خواست رسما گريه کنم. براي اولين عمل آماده شده بوديم. داشت دست‌هاش رو ميشست... همين که چشمش بهم افتاد با حالت خاصي لبخند زد ولي سريع لبخندش رو جمع کرد... - من موقع کار آدم جدي و دقيقي هستم و با افرادي کار مي کنم که ريزبين، دقيق و سريع هستن و... داشتم از خجالت نگاه‌ها و حالت هاي بقيه آب مي شدم. زيرچشمي بهم نگاه مي کردن و بعضي‌ها لبخندهاي معناداري روي صورت شون بود. چند قدم رفتم سمتش و خيلي آروم گفتم... - اگر اين خصوصياتي که گفتيد. در مورد شما صدق مي کرد، ميدونستيد که نبايد قبل از عمل با اعصاب جراح بازي کنيد؛ حتی اگر دستيار باشه... خنديد... سرش رو آورد جلو... - مشکلي نيست... انجام اين عمل براي من مثل آب خوردنه... اگر بخواي، مي توني بايستي و فقط نگاه کني. براي اولين بار توي عمرم، دلم مي خواست از صميم قلب بزنم يه نفر رو له کنم. با برنامه جديد، مجبور بودم توي هر عملي که جراحش، دکتر دايسون بود حاضر بشم؛ البته تمرين خوبي هم براي صبر و کنترل اعصاب بود. چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله اي در مورد شخصيتش نطق مي کرد و من چاره اي جز گوش کردن به اونها رو نداشتم. توي بيمارستان سوژه همه شده بديم. به نوبت جراحي‌هاي ما ميگفتن، جراحي عاشقانه... يکي از بچه‌ها موقع خوردن نهار رسما من رو خطاب قرار داد. - واقعا نميفهمم چرا انقدر براي دکتر دايسون ناز مي کني! اون يه مرد جذاب و نابغه‌هست و با وجود اين سني که داره تونسته رئيس تيم جراحي بشه... همين طور از دکتر دايسون تعريف مي کرد و من فقط نگاه مي کردم واقعا نمي دونستم چي بايد بگم يا ديگه به چي فکر کنم. برنامه فشرده و سنگين بيمارستان، فشار دو برابر عمل‌هاي جراحي، تحمل رفتار دکتر دايسون که واقعا نميتونست سختي و فشار زندگي رو روي من درک کنه، حالا هم که... چند لحظه بهش نگاه کردم. با ديدن نگاه خسته من ساکت شد، از جا بلند شدم و بدون اينکه چيزي بگم از سالن رفتم بيرون... خسته‌تر از اون بودم که حتي بخوام چيزي بگم. سرماي سختي خورده بودم، با بيمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامهام رو عوض کنن. تب بالا، سردرد و سرگيجه... حالم خيلي خراب بود. توي تخت دراز کشيده بودم که گوشيم زنگ زد... چشمهام مي سوخت و به سختي باز شد. پرده اشک جلوي چشمم نگذاشت اسم رو درست ببينم. فکر کردم شايد از بيمارستانه؛ اما دايسون بود... تا گوشي رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن... - چه اتفاقي افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نيست... گريه‌ام گرفت. حس کردم ديگه واقعا الان ميميرم، با اون حال، حالا بايدحالم خرابتر از اين بود که قدرتي براي کنترل خودم داشته باشم. - حتي اگر در حال مرگ هم باشم؛ اصلا به شما مربوط نيست. و تلفن رو قطع کردم. به زحمت صدام در مي اومد... صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خيس از اشک شده بود. پشت سر هم زنگ مي زد... توان جواب دادن نداشتم، اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمي کرد که ميتونستم خيلي راحت صداي گوشي رو ببندم يا خاموشش کنم. توي حال خودم نبودم، دايسون هم پشت سر هم زنگ مي زد. - چرا دست از سرم برنميداري؟ برو پي کارت... - در رو باز کن زينب، من پشت در خونه ات هستم. تو تنهايي و يک نفر بايد توي اين شرايط ازت مراقبت کنه... - دارو خوردم اگر به مراقبت نياز پيدا کنم ميرم بيمارستان... يهو گريه‌ام گرفت. لحظاتي بود که با تمام وجود به مادرم احتياج داشتم؛ حتی بدون اينکه کاري بکنه وجودش برام آرامش بخش بود. تب، تنهايي، غربت. ديگه نمي تونستم بغضم رو کنترل کنم... - دست از سرم بردار، چرا دست از سرم برنميداري؟ اصلا کي بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچيک صدا کني؟ اشک مي ريختم و سرش داد مي زدم... - واقعا داري گريه مي کني؟ من واقعا بهت علاقه دارم... توي اين شرايط هم دست از سرسختي برنميداري؟ پريدم توي حرفش... ادامه‌دارد... ┄•●❥@azshoghshahadat 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 رمـان‌بدون‌تو‌هرگز #پارت44 و از اتاق رفتم بيرون... برنامه جديد
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 رمـان‌بدون‌تو‌هرگز - باشه واقعا بهم علاقه داري؟ با پدرم حرف بزن اين رسم ماست رضايت پدرم رو بگيري قبولت مي کنم. چند لحظه ساکت شد... حسابي جا خورده بود. - توي اين شرايط هم بايد از پدرت اجازه بگيرم؟ آخرين ذره هاي انرژيم رو هم از دست داده بودم. ديگه توان حرف زدن نداشتم... - باشه... شماره پدرت رو بده، پدرت ميتونه انگليسي صحبت کنه؟ من فارسي بلد نيستم. - پدرم شهيد شده. تو هم که به خدا و اين چيزها اعتقاد نداري به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم... -از اينجا برو... برو... و ديگه نفهميدم چي شد. از حال رفتم... نزديک نيمه شب بود که به حال اومدم... سرگيجه‌ام قطع شده بود. تبم هم خيلي پايين اومده بود؛ اما هنوز به شدت بي حس و جون بودم. از جا بلند شدم تا برم طبقه پايين و براي خودم يه سوپ ساده درست کنم. بلند که شدم... ديدم تلفنم روي زمين افتاده... باورم نميشد... 02 تماس بي پاسخ از دکتر دايسون! با همون بي حس و حالي رفتم سمت پريز و چراغ رو روشن کردم تا چراغ رو روشن کردم صداي زنگ در بلند شد. پتوي سبکي رو که روي شونه‌هام بود. مثل چادر کشيدم روي سرم و از پله‌ها رفتم پايين... از حال گذشتم و تا به در ورودي رسيدم، انگار نصف جونم پريده بود. در رو باز کردم... باورم نمي شد! يان دايسون پشت در بود. در حالي که ناراحتي توي صورتش موج ميزد، با حالت خاصي بهم نگاه کرد. اومد جلو و يه پالستيک بزرگ رو گذاشت جلوي پام... - با پدرت حرف زدم گفت از صبح چيزي نخوردي، مطمئن شو تا آخرش رو ميخوري... اين رو گفت و بي معطلي رفت. خم شدم از روي زمين برش داشتم و برگشتم داخل... توش رو که نگاه کردم. چند تا ظرف غذا بود با يه کاغذ، روش نوشته بود. - از يه رستوران اسلامي گرفتم، کلي گشتم تا پيداش کردم! ديگه هيچ بهانه‌اي براي نخوردنش نداري. نشستم روي مبل، ناخودآگاه خنده‌ام گرفت. برگشتم بيمارستان باهام سرسنگين بود. غير از صحبت در مورد عمل و بيمار، حرف ديگه‌اي نمي زد. هر کدوم از بچه‌ها که بهم مي رسيد، اولين چيزي که مي پرسيد اين بود. - با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کرديد؟ تا اينکه اون روز توي آسانسور با هم مواجه شديم. چند بار زيرچشمي بهم نگاه کرد و بالاخره سکوت دو ماهه‌اش رو شکست... - واقعا از پزشکي با سطح توانايي شما بعيده اينقدر خرافاتي باشه. - از شخصي مثل شما هم بعيده در يه جامعه مسيحي؛ حتي به خدا ايمان نداشته باشه. - من چيزي رو که نمي بينم قبول نمي کنم. - پس چطور انتظار داريد من احساس شما رو قبول کنم؟ منم احساس شما رو نمي بينم. آسانسور ايستاد... اين رو گفتم و رفتم بيرون. تمام روز از شدت عصبانيت، صورتش سرخ بود. چنان بهم ريخته و عصباني که احدي جرات نمي کرد بهش نزديک بشه. سه روز هم اصلا بيمارستان نيومد، تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد. گوشيم زنگ زد... دکتر دايسون بود. - دکتر حسيني همين الان مي خوام باهاتون صحبت کنم، بيايد توي حياط بيمارستان. رفتم توي حياط. خيلي جدي توي صورتم نگاه کرد! بعد از سه روز بدون هيچ مقدمه اي. - چطور تونستيد بگيد محبت و احساسم رو نسبت به خودتون نديديد؟ من ديگه چطور مي تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ حتي اون شب ساعت ها پشت در ايستادم تا بيدار شديد و چراغ اتاق تون روشن شد که فقط بهتون غذا بدم. حالا چطور مي تونيد چشم تون رو روي احساس من و تمام کارهايي که براتون انجام دادم ببنديد؟ پشت سر هم و با ناراحتي، اين سوال ها رو ازم پرسيد. ساکت که شد، چند لحظه صبر کردم... - احساس قابل ديدن نيست درک کردني و حس کردنيه؛ حتی اگر بخوايد منطقي بهش نگاه کنيد احساس فقط نتيجه يه سري فعل و نفعالات هورمونيه، غير از اينه؟ شما که فقط به منطق اعتقاد داريد چطور دم از احساس مي زنيد؟ - اينها بهانه است دکتر حسيني، بهانه اي که باهاش فقط از خرافات تون دفاع مي کنيد. کمي صدام رو بلند کردم... ادامه‌دارد... ┄•●❥@azshoghshahadat 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
دو پارت طولانی🌿
•••|📜|‌••• جنگ ... به قول شهید بابایی، جنگ شلیک گلوله نیست! انجام وظیفه است. حالا هر کس به هر طریق که از دستش برمی‌آید. یکی جهاد می‌کند با سلاح. یکی جهاد می‌کند با پولَش، یکی جهاد می‌کند با عِلمَش! هر چیزی که از دست کسی بر بیاید، برای دفاع از اسلام، «جهاد» است و طبق آیه‌ی شریفه‌ی قرآن که می‌فرماید: «بِسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. وَ اَعِدّوا لَهُم مَا استَطَعتُم مِن قُوَّة. تمام تلاش خود را برای مبارزه با کفر آماده کنید» °•📻⃝⃡❁•°⇔ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙استاد شجاعی 🔸سوختن عجل الله برای ما!!! بسیار زیباست 👈حتما ببینید و نشر دهید. •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•▪︎•استاد عالی □○نماز شیخ ارده شیره ●اهمیت نماز ■♡مقام گرفتن با نماز و اهمیت خدا •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امـــام زمــان میگـه‌:عــه‌تـــوام رفـتی؟!!!! پـس ڪــی مـــونــد برام😞💔 🔺از دست ندید •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
همه رفتند بخوابند و منم در به دری! فکر اینکه چه زمانی کرببلایم ببری...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خواستیم بگوییم چرا نیامدے دیدیم ڪہ حق دارے تعطیل‌تر از جمعہ، خود ما هستیم ! . . 🌼' •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
+ شهیدمحسنِ‌حججے🌱 خونَش طبقه‌یِ چهارم یه مجتمع بود؛ و آسانسور هم نداشت! دفعه‌ اول که رفتم، دیدم تمام پله‌ ها رنگ‌ آمیزی شده! خیلی خوشم اومد. گفت: خودم ایـن پله‌ ها رو رنگ‌ زدم، که وقتی خانمَم میره‌ بالا کمتر خسته بشه.🧡 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
خواستیم بگوییم چرا نیامدے دیدیم ڪہ حق دارے تعطیل‌تر از جمعہ، خود ما هستیم ! #یاایهاالعزیز . . #الله
اۍ کاش علاوه بر جمعہ، باقی روزهاۍ هاۍ هفتہ هم، مھدی داشتیم :)))🚶🏻‍♂ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ــــــــــ نه ظالم باش نه مظلوم • دنیا، شده دنیای زورگویی! • از حالا تمرین کنین که جلوی ظلم وایسین! نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار🌱💙. •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•°~💌🕊 همین‌الان‌یهویی.. خدایاشڪرت‌بخاطرچشامونــ اگه‌این‌نعمتت‌رو‌به‌مانداده‌بودی،چطوری قشنگیای‌خلقتت‌رو‌نگاه‌میڪردیم.. یا‌چطور‌به‌مامانُ‌بابامون‌ خیره‌میشدیم؟! وخیلی‌چیزای‌دیگه‌که‌تصورشم‌سخته🌱! 💖 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ــــــــــ ـــــ العلمُ‌السلطان😌💪🏻' • حضرتِ‌آقا💕! ^.^ ‌ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
[ نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ] به بندگانم خبر ده كه منم آمرزنده‌ی مھربان . . سوره حجر | آیه ۴۹ [🐚] •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
ــــــــــ ـــــ العلمُ‌السلطان😌💪🏻' • حضرتِ‌آقا💕! #انگیزه‌ی‌جهاد‌علمی‌تون^.^ ‌ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azsh
•|🌼🌱|• -سعید‌کاظمی‌آشتیانی، چجوری شهید شد؟ - با ژنتیک خوندن! -وا! مگه میشه؟! - آره بابا! ژنتیک خوند، خیلی‌ها رو به آرزوی بچه‌دار شدن رسوند، موسسه رویان رو تاسیس کرد، ایران رو برد روی رتبه ۶ ژنتیک و سلول‌های‌بنیادی، و در نهایت شهید شد... حالا خیلی سخته برات ژنتیک بخونی؟! چرا درست رو نمیخونی؟! 💪🏻💚. •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
.We stand-up the End .. !' •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•°~🪴✨ -ای‌انسان! یادت‌باشد،اگروارددوزخ‌شدی ازتلخی‌عذاب‌ به‌خدا‌شکایت‌نکن! این‌همان‌شیرینی‌گناهی‌است‌که‌دردنیا ازآن‌لذت‌میبردی🙂✋🏼 🔥 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
امروز چادر بانوان‌ از عبای من‌ با ارزش‌تر است . بانوان با حفظِ حجاب برتر خود ، مروج‌ دین‌ اسلام‌ هستند !🌱' [ ] •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شاید... (:❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقام جوانان آخرالزمان 🔰نشر حداکثری با شما کاربه عشق امام زمان ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•