eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
643 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
میگم شما نماز میخونی دیگه؟ به پسره نگاه کردم _اره _بعد سر نماز چادر سر میکنی؟ _اره _وقتی میری بیرون دیگه چادر سر نمیکنی؟ _نه -یعنی خدا نامحرمه؟ _منظورت چیه؟ اگه میخوای ادامشو بخونی بزن رو لینک 👇👇👇😱😱😱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ༺♥️⃟🍃https://eitaa.com/joinchat/1408303240C1f18ec697c ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دختره مانتویی پسره میخواد دختره رو چادری کنه 😂😂 اگه میخوای ادامشو بخونی بیا اینجا کلی چیزای خوب خوب داره 😁😱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༺♥️⃟🍃https://eitaa.com/joinchat/1408303240C1f18ec697c ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
شبتون شهدایۍ🌿🕊
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
🌎💛•• صبح شد باز دلم تنگــِ تو از دور سلام ... تو نیاز و ضربـان دلمی ختم کلام !! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تابوت تیر خورده و یک قبر بی حرم😔 شهادت امام حسن مجتبی بر همه شیعیان تسلیت باد.🏴🏴 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸 🌼 ༻﷽༺ 🥀تلنگرشهید 🥀 سریع برگشتم سمت صدا... یه مرد تقریبا 25 ساله خیلی شیک پشت سرم ایستاده بود...چهره مهربونی داشت...بلند شدم. -شما؟ لبخند زد. -سالم.صالحی هستم ذهنم شروع به جستوجو کرد...صالحی؟...نمشناسم. -سالم...ببخشید ولی من نمیشناسمتون. نشست کنار قبر بابا و شروع کرد فاتحه خوندن...تموم که شد دستش رو زد روی سنگ قبر و همونجور که به عکس بابا که روی سنگ حک شده بود نگاه میکرد گفت -مدیر پرورشگاهیم که پدر و مادرت بهش کمک میکردن. -کمک از لحن پر تعجم جا خورد و سرش رو آورد باال -بله هر ماه مقدار زیاد پولی رو به پرورشگاه میداد و برای بچه ها اسباب بازی و لباس تهیه میکردند -من من نمیدونستم -اونا به هیچ کس نمیگفتن که چیکار میکنن خدا رحمتشون کنه. سرم رو تکون دادم و نشستم سر جای قبلیم صالحی رفت واسه مامان هم فاتحه خوند ... یه کارت گذاشت روی سنگ قبر و بلند شد -من برم دیگه دخترم فقط اومدم به مامان بابات سر بزنم اینم شماره منه اگه خواستی راه مادر پدرت رو ادامه بدی بهم خبر بده یا علی -ممنون چشم حتما خداحافظ ********** -سالم دنیا خانم -سالم آقای بی نام -نام هم دارم -خوب چیه؟ لبخند زد -خوب بحث امشبمون درباره چیه؟ -چرا میخوای حتما بیای به خواب من؟چرا دست از سرم بر نمیداری؟ -دوست داری تو گمراهی بمونی؟ -تو رو خدا نرو سر خونه اول -من نشانه هارو بهت گفتم...عذاب های جهنم رو بهت گفتم...چرا میخوای بازم ادامه بدی؟ -من نمیخوام و نمیتونم تغییر کنم -خواستن توانستن است -هست ولی نه تو این مورد -کمکت میکنم 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿@azshoghshahadat🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌼 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸 🌼 ༻﷽༺ 🥀تلنگرشهید 🥀 اشک تو چشمام جمع شده بود...صحنه کسایی که توی آتیش میسوختن جلو چشمم بود و صدای جیغ و دادشون توی گوشم. -تو دلت پاکه میتونی تغییر کنی. نشستم روی تاب که گوشه حیاط بود. -خوب چجوری تغییر کنم -میخوام برات یه داستان تعریف کنم داستان پسری که رفت و به عشقش رسید...پسری که سراسر زندگیش پر بود از غم...البته غمش شیرین بود...پدر و مادرش بیشتر وقتا نبودن...مادربزرگش همیشه میگفت اونا ماموریتن و اونم همیشه با عزیزترینش با مادربزرگش زندگی میکرد...آواخر انقالب بود...پسر قصه مااون موقع 14 سالله بود ولی با چند تا از دوستاش اعالمیه هارو توی کوچه و خیابونا پخش میکردند...سال اسفند 24 بود...مامورا ریختن توی خونه همه جارو زیر و رو کردن...فکر میکرد لو رفته و اونا اومدن اونو ببرن واسه همین از پشت بودم فرار کرد...بعد چند روز که توی خیابونا موند برگشت تو خونشون...همه جا پارچه های مشکی زده بودند...مادربزرگ گریون وسط خونه نشسته بود...پدر و مادرش رو مامورای ساواک گرفتن و به شهادت رسوندن...حاال اون فقط مادر بزرگش رو داشت...با پیروزی زندگیشون بهتر شد...اما شیرینی این زندگی زیاد دووم نیورد...جنگ شروع شد...پسره رفت جبه رفت تا از کشور و ناموسش دفاع کنه...اونجادوستاش یکی یکی جلو چشمش پر پر میشدند...لب تشنه و لباس پاره...درست مثل عاشورا...آره دفاع مقدس عاشورای ایران بود...سال 21 بود که بهش خبر دادند موشک های عراقی خونشون رو زدند و مادربزرگش هم تنهاش گذاشته...بازم نا امید نشد...با جون و دل برای رسیدن به خانوادش تالش میکرد...همه آرزوش شهادت بود که به اونم رسید و پر کشید. اشکام روی گونه ام بود...مگه میشه؟با مرگ تموم عزیزاش کنار اومد؟خیلی سخته خیلی مخصوصا توی اون شرایط...درکش میکردم بدجور هم درکش میکردم -اینحا کجاست؟ با لبخند بلند شد و راه افتاد سمت ایوون. -اینجا خونه همون پسره اس..همون جایی که بزرگ شد. ******** دوماه بعد با صدای آالرم گوشیم از خواب پریدم...اشک روی گونه هام بود...با دست کنارشون زدم و به ساعت نگاه کردم...7 بود سریع رفتم پایین...بعد از شستن دست و صورتم،یه لقمه نون و پنیر واسه خودم گرفتم و برگشتم باال. لباسام رو عوض کردم و ایستادم جلو آینه طبق عادت این دو ماه موهام رو زدم زیر مغنعه و یه کم کرم زدم آرایشم همینقدر شده بود...البته 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿@azshoghshahadat🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌼 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
[☘]پروفایݪ [☘]مذهبے [☘]دخترانھ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
[☘]پروفایݪ [☘]مذهبے [☘]دخترانھ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
[☘]پروفایݪ [☘]مذهبے [☘]دخترانھ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•