🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part9
کفش های مشکِی اش برق میزد.
تنها براق امروز همین کفش ها خواهد بود. امروز نه حلقه ای خواهد بود، نه
مهریه ای، نه دسته گلی، نه ماشین عروسی و نه لباس عروسی!
جایی شنیده بود خون آشام ها لباس عروسشان سیاه است... خدایا!
من خون چه کسی را نوشیدهام که سیاهی دامن گیرم شده؟!
به دنبال پاهای پدر میرفت و ذهنش را مشغول میکرد.
به تمام چیزهایی که روزی بی تفاوت از آنها میگذشت، با دقت فکر میکرد.
نگاهش را خیره کفش های پدر کرد که نبیند جز سیاهی ها را! میدانست
تمام این اتاق پر از آدم های سیاهپوش است. پر از مردان و زنان سیاهپوش.
می دانست زنها گریه و نفرین می کنندش... رهای بیگناه را مقصر تمام بدی های دنیا میکنند! دستی نگاه مات شده اش به کفشهای پدر را پاره کرد.
دستی که آستین های سیاهش با سپیدی پوستش در تضاد بود.
دستی که نمیدانست از آن کیست و چیزی در دلش میخواست بداند این دست چه کسی است که در میان این همه نحسی و سیاهی، قرآنی با آن جلد سپید را مقابلش گرفته است! شاید آیه باشد
که باز هم به موقع به دادش رسیده است!
نام آیه، دلش را آرام کرد! دست دراز شده هنوز مقابلش بود. قرآن را
گرفت...
بازش نکرد، با خدا قهر نبود آخر آیه یادش داده بود قهر با خدا معنا ندارد؛
فقط آدمها برای توجیه گناهان خود است که قهر با خدا را بهانه میکنند! قرآن را باز نکرد چون حسی نداشت... تمام ذهنش خالی شده بود.
در میان تمامی این سیاهی ها حکمتت چیست که قرآن را به دست من رساندی خدا؟حکمتت چیست که من اینجا نشسته ام؟
معنایش را نمیدانم! من سوادم به این چیزها قد نمیدهد. من سوادم به
دانستن این تقدیر و حکمت و قسمت نمی رسد!
کاش آیه بود و برایش از امید حرف میزد! مثل روزهایی که گذشت! مثل
تمام روزهایی که آیه بود! راستی آیه کجاست؟ یاد آن روز افتاد:
آیه وارد اتاق شد:
_از دکتر صدر مرخصی گرفتم؛ البته بعد از برگشت دکتر از سمینار! بعد اون
تعطیلات، من تا چند وقت بعدش نمیام، دارم میرم قم پیش بابام!
آقامونم که باز داره میره سوریه! دل و دماغ اینجا و کار رو ندارم. مراجع ام
رو هم گفتم بدن به تو، کارتو قبول دارم رها بانو!
رها ابرویی بالا انداخت و گفت:
_حالا کی گفته من جور تو رو میکشم؟
آیه تابی به گردنش داد:
_باید جور بکشی! خل شد پسرم از دست و تو و اون سایه.
سایه اعتراض کرد:
_مگه چیکارش کردیم؟ تو بذار اون بچه بشه، اون هنوز جنینه! جنین!
همچین دهنشو پر می کنه میگه پسرم که انگار چی هست!
آیه چشم غره ای به سایه رفت:
_با نی نی من درست حرف بزنا! بچه م شخصیت داره!
رها دلش ضعف رفت برای این مادرانه های آیه!
صدایی رها را از آیهاش جدا کرد. دقیقا وسط تمام بدبختی هایش فرود آمد.
-خانم رها مرادی، فرزند شهاب...
گوش هایش را بست! بست تا نشنود صدای نحسی که درد داشت کلامش! دیگر هیچ نشنید. شنیدنش فراتر از توان آدمی بود.
-رها!
این صدا را در هر حالی میشنید! مگر میشود صدای توبیخ گر پدر را نشنود؟
مگر میشود نشنود ناقوسی را که قبل از تمام کتک خوردن هایش میشنید؟
این لحن را خوب میشناخت! باید بله میگفت؟ بله میگفت و تمام میشد؟ بله میگفت و به پایان می رسید؟ بله میگفت و هیچ میشد؟!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part10
-بله
اجازه نگرفت از پدری که رها را بهای رهایی پسرش کرد.
صدای ِکل نیامد... کسی نقل نپاشید... تبریک نگفتند... عسل نبود... حلقه
نبود...
هیچ نبود! فقط گریه بود و گریه... صدای مادرش را میشنید؛ سر بلند نکرد. سر به زیر بلند شد از جایش. قصد خروج از در را داشت که کسی گفت:
_هنوز امضا نکردی که! کجا میری؟
صدا را نمیشناخت؛ حتما یکی از خانواده ی مقتول بودند، یکی از خانواده ی شوهرش!
به سمت میز رفت و خودکار را برداشت و تمام جاهایی را که مرد نشان
میداد امضا کرد.
خودکار را که زمین گذاشت، دست مردانه ای جلو آمد و آن را برداشت؛ حتما دست شوهرش بود.
افکارش را پس زد.
صدای پدر را شنید که درباره ی آزادی دردانه اش حرف میزد. پوزخندی زد و باز قصد
بیرون رفتن از آن هوای خفه را داشت که صدایی مانع شد:
_کجا خانم؟ کجا سرتو انداختی پایین و داری میری؟ دیگه خونه ی بابا
نیستی که خودسر باشی مثل اون داداش عوضیت! دنبال من بیا!
و مرد جلوتر رفت! صدایش جوان بود. عموی مقتول بود؟ این صدا صدای
همسرش بود؟ چشمش به کفش های سیاه مرد بود و می رفت. مردی با
لباس های سیاه که از نویی برق میزد. لباس های خودش را در ذهنش مرور کرد...
عجب زن و شوهری بودند! لباس های مستعمل شده ی خودش کجا و لباس های این مرد کجا!
مَرد مقابل ماشینی ایستاد و خطاب به رها گفت:
_سوار شو!
و رها رسوار شد.
رام بودن را بلد بود! از کودکی به او آموخته بودند اینگونه باشد؛ فقط آیه بود که به او شخصیت میداد؛ فقط آیه بود که دردها را درمان بود.
تمام مسیر به بدبختی هایش فکر میکرد. سرد و خالی بود. برای همسری
نمیرفت، برای کلفتی میرفت. میرفت که تمام عمر را کنار خانواده ای سر
کند که لعن و نفرینش میکردند. کنار مردی که نه نامش را میدانست نه قیافه اش را دیده بود.
دوست نداشت چیزی از او بداند... بیچاره دلش!
بیچاره احسان!
نام احسان را در ذهنش پس راند؛ نامی که ممنوعه بود برایش! گناه بود
برایش! آیه یادش داده بود...
-وقتی اسم مردی بیاد روی اسمت، مهم
نیست بهش عالاقه داری یا نه، مهم اینه که بهش متعهد شدی.
و رها متعهد شده بود به مردی که نمیدانست کیست؛ به کسی که
برادرش برادرزاده اش را کشته بود. رهاخیانتکار نبود، حتی در افکارش!
ماشین که ایستاد مرد پیاده شد و در را بست؛ منتظر ایستاد. رها در را باز
کرد و آهسته بست... بسته نشد، دوباره باز کرد و بست... باز هم بسته نشد.
-محکمتر بزن دیگه!
در را باز کرد و محکمتر زد. در که بسته شد صدای دزدگیر را نشنید. مرد
که راه افتاد، رها به دنبالش وارد خانه شد. خانه دو طبقه و شمالی ساخت
بود، حیاط کوچکی داشت. وارد خانه که شدند مَرد مقابلش ایستاد.
سرش پایین بود و به مردی که مقابلش بود نگاه نکرد. ایستاد تا بشنود
تمام حرفهایی را که میدانست.
-از امروز بخور و بخواب خونه ی بابات تموم شد.
و رها فکر کرد مگر در طول عمرش بخور و بخواب داشته است؟
اصالا مفهومش را نمیدانست. تمام زندگیاش کار و درس و کار بوده...
-کارای خونه رو انجام میدی، در واقع خدمتکار این خونه ای! این چادرم
دیگه سر نمیکنی، خوشم نمیاد؛ خانواده ی ما این تیپی نیست، ما
اعتقادات خودمونو داریم!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
‹🤍☁️›
°
مٰاتَجرُبِہڪَردیمڪِہدَرلَحظِہ؎فِتنِہ تٰارَهبَرمٰاسیّدعَلۍهَستغَمۍنیست!ッ
°
°
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬
استاد پناهیان 🎤
🌼 یاران امام زمان چه کسانی هستند؟
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیو 🍂
‹💙🐬›
شَهیـدانراهِیـٰانِڪوۍِیـٰارَند
شَهیـدان؏ـٰاشِقوخـونِینتَبـٰارَند..!シ
°‹💙🐬›
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹🕶🌿›
•
خُدآیـٰادِلَـمبَھـٰانِہشَھـٰادَتمۍگیـرَد
نِمۍشَـوَداِرفـٰاقۍڪُنۍ
بِہاینعَبـدِمَـردودشُـدِھ؟!••
•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part42
ریحانه_اوممم...مسواک شارژر و خمیر دندون و قران و جانماز و چادر و چند دست لباس و یه چادر مشکی اضافه و همینا دیگه! هرچی که واسه مسافرت نیازه!
من_باشه باشه .
ریحان_ یه لحظه گوشی دستت علی صدام میزنه...
با شنیدن صدای سید از پشت تلفن لحظه حس کردم قلبم نتپید اما درست چند ثانیه بعد تپش دیوانه کننده اش نفسم را به شماره انداخت...
ریحانه_ ریحانه فردا صبح حرکته.
ریحانه_ساعت چند؟
علی_ هفت.
ریحانه_ پس علی میری هیئت اسم بهارم بنویس من اومدم مشخصاتشو کامل می کنم.باشه؟
علی_چشم.
ریحانه_ خوب زهرا و نیلوفر توی مسیرن باهم میرن منم میگن بهار بیاد اینجا که باهم بریم .بگم بهش؟
علی_ چرا از من میپرسی ریحانه جان! هر طور که خودتون راحت ترین. مامان اومد بگو علی رفته هیئت. کاری نداری؟
ریحانه_ نه برو داداش. به سلامت. الو ؟ بهار؟
گلویم را صاف کردم و گفتم:
من_جانم؟
ریحانه_ آجی جونم فردا ۶ دم در خونمون باش. اوکی؟
من_ ریحان مامانت نمیاد ؟
ریحانه_ نه عزیزم. مامان بیاد کی میمونه پیش بابا؟
من_میگم... داداشت یک وقت معذب نشه من میام اونجا...
ریحانه_ نه بابا دیوونه!
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
‹📓🗞›
-
❬ديديدهنَوزعِشق،لَشڪردٰارد . .
ديديدڪہاينقـٰافلـہرَهبردٰارد ،
اِ؎مـٰاندھنھروآنۍِعھدشِڪن
اينمُلڪعلۍمـٰالڪاَشتردٰارد! ...シ ❭
-
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[----✨----]
وَ الـصُبحِ اِذا تَنَفَّس ...
سلامـ به صُبح
و به همهی پـرنده هـایی که
وقت آمدنش
تسبیح میکنند ..
#صبحتونقشنگ♥✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوری فتنه شده که حتی میون خوبا هم یاری نداری 💔😔
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹📓🗞›
-
❬ديديدهنَوزعِشق،لَشڪردٰارد . .
ديديدڪہاينقـٰافلـہرَهبردٰارد ،
اِ؎مـٰاندھنھروآنۍِعھدشِڪن
اينمُلڪعلۍمـٰالڪاَشتردٰارد! ...シ ❭
-
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خواستَمبِگویَم
چِـرانَیامَدۍ..؟!💔
دیـدَمحقداࢪۍ
تَعطیلٺَـرازجمعہ،
خودِمـاهستیم😔
بـࢪاۍِظھۅࢪِشچیڪاࢪکَࢪدیم؟✋🏻
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 💚
◖🌺◗
|صلواتهممداده,همپاکن...📿
|یعنیهمحَسنهمینویسه؛✏️
|همگناهࢪوپاکمیکنه...(:
#گمنام
چشم های یک شهید♥️؛
حتی از پشت قاب شیشه ای؛
خیره به تو وبه دنبال توست؛
که به گناه آلوده نشوی..🙂
به چشم هایش قسم
شهید تورا می بیند.💫
#شهیدانه🕊
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے