eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
649 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 صدای بسته شدن در اتاق که امد، چشم باز کردم. یعنی همه چیز حل می شود؟ تا شب دیگه دست و دلم به کاری نرفت تا به آمین آمد و گفت که به علی بگویم که پدرش زنگ بزند برای گذاشتن قرار خواستگاری. باورم نمیشد... یعنی... به خاطر شرمم به ریحانه زنگ زدم و تاکید کردم که حتما پدرش زنگ بزند. " خدایا؟ یعنی همه چیز داره درست میشه؟...." همه چی زودتر از آنچه فکرش را می‌کردم اتفاق افتاد... قرار خواستگاری شد برای فردا شب. قرار بود مامان برود به خانه بارین و انگار باده فضولیش از رفتنش منع اش می کرد که گفت می ماند. با ریحانه بیرون رفتم برای فردا شب کت و شلواری پوشیده و چادر سفید خریدم. نیلوفر و زهرا که خبر دار شدند، سه تایی با ریحانه ریختند خانه ما و کمکم کردند برای آماده کردن خانه. مامان از امروز ظهر رفته بود و حتی نگفته بود که کارگر برای نظافت خانه بیاید...! قیافه دخترها دیدن داشت... فکر نمیکردن خانه‌مان همچین عمارتی باشد... نگذاشتم دست به چیزی بزنند و زنگ زدم برای اشرف، زن سرایدار تا خانه را مرتب کند. غروب برای عوض شدن حال و هوایمان به کافی شاپ نزدیک خانه یمان رفتیم و زحمت حساب کردن به عنوان شیرینی افتاد گردن من... بعد کمی ماندن در کافه، به داستان نخود نخود هرکه رود خانه خود رسیدیم... به خانه که رسیدم، از خستگی فقط وقت کردم لباس عوض کنم و ساعت کوک کنم که صبح خواب نمانم. صبح با استرس بلند شدم و به زور بهآمین صبحانه خوردم و خودش هم من را به دانشگاه رساند. امتحان که تمام شد، نیلوفر هم به زور آوردم خانه تا کمکم کند. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 در واقع کمک که نه... دلگرمم کند... مادر و خواهرم که ندارم...! نزدیک ساعت شش بود که ریحانه گفت دست آماده شدن دارند. لباسم را پوشیدم و به زور نیلوفر رژ کمرنگی زدم که تقریبا هم رنگ لبم بود و بعد از سر کردن چادرم، با حس رضایت، راهی حال شدم. بهامین جلوی آینه قدی داخل راهرو با کراواتش درگیر بود. مرا که دید به سمتم برگشت و گفت: بهامین _کار خودته. لبخند زدم و روبرویش روی پنجه پا ایستادم تا قدم به یغه اش برسد. مشغول گره زدن کراواتش بودم که خم شد و پیشانی ام را بوسید. بهامین_ ابجی کوچولوی منم دیگه بزرگ شده. گره را محکم کردم. سرم را پایین انداختم و خاطرات دوران کودکی امان را کوتاه دوره کردم. چه روزهای شیرینی... روزهایی که مادر می خندید و در خانه ردی از افسردگی نبود... عصر های دل انگیزی که خاله محبوبه می‌آمد خانه امان و با هم چای می خوردیم... کاش... کاش ان روز انقدر برای رفتن به آن مسافرت اصرار نمی کردند... سرم را کوتاه تکان دادم تا آن حادثه تلخ را فراموش کنم. حادثه ای که به هیچکس کوچکترین آسیبی نرساند و فقط انگار عجله خاله محبوبه بود...! با شنیدن صدای به هم خوردن در، از فکر بیرون آمدم. مثل همیشه باده حسود دیده بود دارم کراوات بهامین را میبندم و حسودی کرده بود... روی گونه ی زبر از ته ریش بهامین بوسه زدم و رو برگرداندم و رفتم به اتاقم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 نیلوفر را که با آژانس راهی کردم، به خانه برگشتم و سرکشی به آشپزخانه کشیدم. همه چیز مرتب بود. با بلند شدن صدای آیفون، دستپاچه آب دهانم را پایین فرستادم و خودم را به آیینه رساندم. همه چیز خوب بود... "اووووف...خدایا... خودت هوامو داشته باش..." به ترتیب جلوی در ایستاده ایم و بابا در را باز کرد. به باده نگاه کردم. شومیز سرمه‌ای و شلوار برمودای تنگ صورتی پوشیده بود و صندل های پاشنه دار سرمه ای. صندل های ساده صورت این نگاه کردم. زیبا بودند و سلیقه نیلو... با شنیدن صدای احوالپرسی، به در نگاه کردم. چقدر این مرد و ابهت داشت...! با اینکه نشسته بود اما باز هم اقتدار خودش را داشت. آقای طباطبایی می‌خواست از میلچر پیاده شود و بیاید داخل اما بابا اجازه نداد و با کمک عطیه خانم آقای طباطبایی وارد خانه شد. در این خانه با کفش را می رفتند حالا ویلچر آقای طباطبایی که چیزی نبود... رو نداشتم به چشمان عطیه خانم نگاه کنم... روبرویم که ایستاد، نگاهم خیره بود به صندلم. عطیه خانوم_ به به... سلام عروس خانم خجالتی! جریان خون را زیر پوست گونه ام حس می کردم... با صدایی که سعی می‌کردم کمترین لرزش ممکن را داشته باشد گفتم: من_سلام ریحانه آرام با همه احوال‌پرسی کرد و به من که رسید وقت دم گوشم گفت: ریحانه بهار من فقط پر جیغم... جیغ جیغ جیغ! فقط منتظرم این مراسم تموم بشه برم این هیجان ها رو یه جایی خالی کنم! ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 خنده ام را جمع کردم و کف دست خیسم را نامحسوس روی چادرم کشیدم. صدای علی را که شنیدم دلم لرزید... سرم را کمی بالا بردم و قایمکی پسر کت و شلوار پوشیده را نگاه کردم... تپش قلبم... آن دست های خیس از استرس و علی آرامی که با متانت احوالپرسی می کرد. به من که رسید نفهمیدم چطور سلام دادم... گل نسبتاً بزرگ داخل دستش را به سمتم گرفت که سریعتر گرفتمش و به بهانه گذاشتنش در آشپزخانه، خودم را در اتاق پخت حبس کردم... " دختر چرا اینجوری می کنی؟!! آروم باش! آروم..." از کابینت لیوان بیرون کشیدم و از آب یخ پرش کردم. جرعه ای نوشیدم. سرم را روی خنکای پنجره گذاشتم. "آروم باش..." به حال که برگشتم، کنار بهامین نشستم. بابا و آقای طباطبایی از گذشته حرف می‌زدند...! بابا_ حسین ارزششو داشت؟! آقای طباطبایی_فرهاد من خدا رو دیدم! کاش تو ام باهامون می اومدی... بابا _چرا می‌آمدم؟! اینجا همه چیز برای یک زندگی راحت فراهم بود! میومدم که مثل تو الان به خاطر سرفه هام شبا بی خواب بشم؟! آقای طباطبایی_ فرهاد جان سعادت نداشتی...! من که نمی فهمیدم چه میگفتند...! با لبه ی چادرم مشغول بازی بودم که به بحث امر خیر و قرار شد من و علی حرف بزنیم. از جا بلند شدم و چادرم را مرتب کردم و راه افتادم سمت اتاقم که علی هم پشتم راهی شد. در اتاق را باز کردم و قدمی عقب رفتم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 من_ بفرمایید. علی_شما بفرمایید. داخل رفتم و لبه ی تخت نشستم. صندلی میز توالتم را کمی عقب کشید و روبرویم نشست. بعد چند ثانیه ای سکوت علی شروع کرد. علی_ خب ساکتین پس من اول من شروع میکنم. من دانشجوی گرافیکم. دارم فوق لیسانس میگیرم. بیست و پنج سالمه. خانوادمم که...پدرم جانبازه، مادرم خیاطی میکرد و با ابرو و نون حلال بزرگمون کرد. منم از نوزده سالگی کار میکنم ولی خب مدرکمو که بگیرم مرتبط با رشته ام کار می گیرم. من از نجابتتون خوشم اومد که پا پیش گذاشتمو... شما نمیخواید چیزی بگین؟ من_ دانشجوی گرافیکم. دارم لیسانس میگیرم و بیست و یک سالمه. خانوادم اصلا مذهبی نیستند خودتونم قبل از چادری شدنم دیدینم. علی_ درسته... و علی بود که رشته کلام را در دست گرفت و از هر دری گفت و منم به تقلید از او، از عقایدم، انتظاراتم،و... گفتم... نگاهم که ساعت خورد، لحظه ای مخم سوت کشید!! من و علی یک ساعت و نیم بود که مشغول حرف زدن بودیم!! علی رد نگاهم را که گرفت به ساعت رسید... از جایش بلد شد و گفت: علی_فکر نکنم حرف دیگه ای مونده باشه... بریم؟ من_ بریم. علی جلوتر رفت و در را باز کرد تا بیرون بروم و با هم به نشیمن برگشتیم. روی مبل که نشستم عطیه خانم گفت: عطیه خانم_ چی شد دخترم؟ سرم را پایین انداختم و ارام گفتم: من_ اگه مشکلی نیست چند روز وقت میخوام واسه فکر کردن... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 چند ساعتی می شد مهمان ها رفته بودند و من برگشته بودم به اتاقم. خیره به سقف به امشب فکر می کردم صدای اس ام اس گوشی، مرا از فکر بیرون کشید. به اسم فربد خیره شدم. " سلام... چطوری خانم حزب اللهی واسه هفته اومدم چیش مزایده داریم. شرمنده بی خداحافظی بود... سوغاتی چی بیارم برات؟؟" پیامش را بی جواب گذاشتم و پتو را تا گردنم بالا کشیدم. خواب بهترین راه‌حل بود...! چهار روز بعد، بالاخره جواب مثبتم را اعلام کردم و آقای طباطبایی که تماس گرفت، قرار مراسم را برای امشب گذاشتند. ریحانه با اس ام اس های پی در پی اش انگار قصد جانم را کرده بود...! آن قدر اس ام اس میداد که کلافه می شدم و به بهانه تمام شدن شارژ، گوشی گوشی را خاموش کردم! خوب ذوق داشت دیگر... خودم هم باورم نمیشد همه چیز به همین راحتی حل شده باشد...! در این میان حرفی که نیلوفر زد، شادی ام را چندین برابر کرد...! گفت بود دوست برادرش که طلبه هم هست، او را اتفاقی دیده و یک دل نه صد دل عاشق شده و برای خواستگاری پا پیش گذاشته اند...! ***************** ایلیا_ مامان اسپنجی نداشی بتن( مامان اسفنجی نقاشی بکن) خودکار زرد را از جعبه اش بیرون می کشم و می گویم: من_ باب اسفنجی پسرم نه اسپنجی! و دارم نقاشی درخواستی ایلیا را می کشم چه حس لرزیدن چیزی، متوقفم می کند. شماره ناشناس...؟! ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 دستم را روی علامت سبز اسکرین می کشم و گوشی را روی گوشم می گذارم. من_بله؟ _ بهت اجازه نمیدم پسرم رو ازم بگیری! خودت هر غلطی خواستی با رضایت پدرت انجام کردی! من همین یه پسر رو دارم نمیذارم بیاد اون خواهر شوهر بقچه پیچت تو بگیره...! صدایش در گوشم زنگ میزد... پوزخندم را کمرنگ می کنم... من_به به! سلام مادر وظیفه شناس. خوب هستین؟ مامان_ خوبی و بدی من به تو مربوط نمیشه! من_ مامان جان بعد از دوسال ادم به دخترش زنگ میزنه طوری حرف نمیزنه که میزنه؟! مامان_پسرم... من_ مامان اگه واقعاً برات ارزش داشته باشه میذاری به کسی که دوست داره برسه و خوشبخت باشه عین من! مامان_ مگه با گدا هم میشه خوشبخت شد؟! من_ همون گدا که میگی الان منو خوشبخت کرده! مامان من نقشی تو عاشق شدن بهامین نداشتم، نقشی تو جداییشونم ندارم! اگه فکر می کنی خودت اون قدری قدرت داری که بهآمینو از دختری که دوست داره جدا کنی یاالله! کسی جلوتو نگرفته. و با لمس دکمه لاک تماس را قطع کردم. صدای ایلیا که هی ماما ماما میگفت روی اعصابم بود و بدتر از همه اکوی صدای مامان داخل گوشم... کش دور موهایم را باز کردم و دوباره مو هایم را محکم بستم و این کار چندین بار تکرار شد... کاری که موقع عصبانیت انجام میدادم. صدای چرخیدن کلید داخل قفل که بلند شد، از جا بلند شدم و چند بار نفس عمیق کشیدم. نباید علی نا آرامیم را می فهمید... برای استقبالش رفتم دم در و نایلون های داخل دستش را گرفتم. من_ سلام آقایی. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 علی _سلام بانو! چیزی شده؟؟ چه خیال احمقانه ای...! مگر می‌شد ناآرام باشم و علی نفهمد؟؟ لبخند مصنوعی میزنم و میگویم: من_ نه چیزی نشده! علی_ مطمئنی بانو؟ من_ بله اقا... ********** وارد اتاق شدم و چادر سفیدم را از روی سرم برداشتم. نگاهم در آیینه که به خودم خورد، لبخندی زدم. بله را داده بودم... لباسهایم را عوض کردم و روسری بلندی روی سرم انداختن و وارد بالکن شدم. روی صندلی فلزی و سفید رنگی نشستم فکرم برگشت به چند ساعت پیش... بابا گفته بود با نامزدی مخالف است و آقای طباطبایی هم حرفش را تایید کرده بود و قرار شده بود صیغه‌ای کوتاه مدت بینمان خوانده شود تا تدارکات عروسی فراهم شود. و عطیه خانم هم برای نشان، انگشتری ظریف دستم کرد. به هر دو انگشترم نگاه می کنم... یکی که اولین روز چادری شدنم خریدم و امشب دست علی هم بود و یکی هم نشانم. چهره علی که جلویم نقش بست، اشک شوق دیدم را تار کرد... هیچ وقت فکر نمی کردم اینطور عاشق شوم و به کسی که دوست دارم برسم...! علی امشب در آن کت و شلوار شیک مشکی، بی نظیر شده بود. دستمال داخل دستش بود و هر از چند ثانیه عرق پیشانی اش را می گرفت. صدای موبایلم که بلند شد، به اتاقم برگشتم و از روی تخت برداشتمش. اسم علی روی صفحه خودنمایی می‌کرد. من_بله؟ ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 علی_ سلام. من_ سلام. علی_ خوبین؟ دست خالی ام را روی گونه ام میگذارم‌... داغ داغ است... من_ خیلی ممنون. شما خوبین؟ علی_ مرسی... انگار نه او میدانست باید چه بگوید نه من! هر دو ساکت بودیم و تنها صدای نفسهای سید بود که گاهی سکوت را میشکست. حتی سمفونی نفس هایش هم به من ارامش میداد...! نمیدانم چقدر گذشته بود که بالاخره حرف زد... علی_ بهار؟ چشمانم را بستم و این لحظه را در ذهنم ثبت کردم. اولین باری که علی اسمم را به زبان آورد... من_ بهار بانو. علی _چه اسم قشنگی! من_ ممنون. علی _زنگ زدم بگم که... بگم... هیچی میخواستم صداتو بشنوم! دستم جلوی دهانم می نشیند تا صدای خنده ام به آن طرف خط نرسد... علی از این رمانتیک بازی ها هم بلد بود؟! با تک سرفه کوتاه خنده ام را جمع می کنم که می گوید: علی_ خواب که نبودی؟ من_ نه. علی رو ندارم که بگویم صنم و عشق منی مذهبی بودن ما دردسری شد که نگو! نفس عمیقی می کشم که آخرش به لبخند می رسد... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 علی_ خوب دیگه... مزاحمت نمیشم. شب بخیر. من_ مراحمین. شب خوش. و تماس قطع می‌شود، منم و موبایلی که میان سینه ام میفشارم و شهری که هر لحظه، توی سرم زمزمه می شود... گوشی که می لرزد، به صفحه اش نگاه می کنم. " فردا صبح ساعت ۷ میام دنبالت بانو" صبح ساعت ۶ بیدار شدم و بعد پوشیدن لباس هایم، با تک زنگ علی از همه خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم. دروازه را که باز کردم، اولین چیزی که دیدم شاخه ی رز قرمز بود. علی _سلام بانو. صبح بخیر. لبخند زدم و گل را گرفتم. من_ سلام. صبح شما هم بخیر. علی_ صبحانه که در نخوردی؟ من_ نه. علی_ خب پس بریم. من_بریم. خون گرفتن کمی ترسناک بود ولی خوب بد نبود... کلاً با آمپول و سوزن رابطه خوبی نداشتم. وارد راهرو که شدم حس کردم سرگیجه دارم. از جیبم شکلات بیرون کشیدم و خوردم که کمی بهتر شدم. روی نیمکت های آبی‌رنگ نشستم و دستم را تکیه گاه سرم کردم. منتظر علی بودم که با قرار گرفتن نایلونی جلوی صورتم، نگاهم را تا صاحبش بالا کشیدم که با علی مواجه شدم. علی_ بریم توی محوطه اینا رو بخور ضعف می کنی الان. از جا بلند شدم و با هم به محوطه رفتیم. تعارف که نداشتم، خیلی شیک تمام محتویات داخل نایلون را نوش جان کردم و ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 نوش جان کردم و فقط نایلون حاوی بسته بندی های خالی را تحویل علی دادم... علی_ ساعت ۱۱ واسه ناهار زوده. نه. من _ناهار رو با هم میخوریم. علی_ آره. من_پس زنگ بزنم به بابا... علی _خودم زنگ زدم به بابا بانو. اگه ضعف نداری این طرف چند تا طلا فروشی داره بریم یه نگاه به حلقه هاش بندازیم. من_ بریم. گشتن داخل بازار کلان جهت تلف کردن وقت بود... ناهار را با علی خوردم و برگشتیم و جواب آزمایش را گرفتیم. جواب آزمایش مثبت بود... بعد از اینکه خبر مثبت بودن آزمایش را به بابا و آقای طباطبایی دادیم، قرار شد فردا شب عاقد بیاید و صیغه محرمیت بخواند. علی میان راه دو جعبه شیرینی، یکی برای ما و یکی برای خودشان گرفت و مرا رساند خانه. شیرینی را روی کانتر گذاشتم و چادرم را برمیداشتم که صدای مامان از پشت سرم بلند شد. مامان _اون پسره مگه پولم داره که ‌بت ناهار داده و شیرینی خریده؟! ولخرجی میکنه! باید قسداشو سر وقت بده. لبخند میزنم و در حالی که یکی از رولت های داخل جعبه را بر می دارم می گویم: من_ سلام مامان! تبریک جواب آزمایش مثبت بود! صدای نفسهای کوتاهش را می شنوم... از آشپزخانه که بیرون می‌رود ماسکم را برمیدارم. ماسک خونسردی. کاش مامان... بی خیال. وارد اتاقم شدم و روی تختم نشستم. به گوشه کاغذی که از کیفم بیرون زده بود خیره شدم. جواب آزمایش مثبت بود...:) ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 بعد از یک دوش کوتاه، کمی استراحت کردم و مشغول آماده کردن لباس هایم برای فردا شدم. پیراهن می‌پوشیدم یا کت و شلوار یا...؟ خواستم بلند شوم و از مامان بپرسم که... دستم به دستگیره نرسیده منصرف شدم. روی میز کامپیوترم نشستم و شماره نیلوفر را گرفتم. نیلوفر_ به به! سلام رفیق شفیق. عروس خانممون چطوره؟! من_ سلام. یه جوری میگی عروس‌خانوم انگار خودت هنوز ور دل مامانتی! می خندد... نیلوفر_ خب... چه خبرا؟ علی خوبه؟ من _سلامتی. قربونت. تو خوبی ؟حسین خوبه؟ نیلوفر_ سلام داره خدمتتون. من_نیلو؟ فردا شب میخوان عاقد بیارن برای خواندن صیغه. چی بپوشم؟ نیلوفر_اوممممم... من که کت و شلوار پوشیدم سرم چادر بود. من_ اکن کت و شلوار صورتی خوبه بپوشم؟ نیلو_نههه صورتی خوب نیست. سفید نداری؟ من_ چرا ولی خیلی رسمیه. نیلوفر_ خب مراسم شما هم رسمیه دیگه! همون سفید و بپوش با چادر سفید.داری دیگه؟ من_ واااای نیلو من چادر سفید ندارم. نیلو_ پس خواستگاریت... من_ نه... اون تکراریه‌... نیلوفر_ بهار! با شنیدن صدای بوق پشت خطی" فعلاً" کوتاهی گفتم و جواب دادم. من_ بله؟ علی_ سلام بانو. خوبی؟ من_ سلام. ممنون. شما خوبی؟ علی_ میتونی بیا یه لحظه دم در؟ ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 من_ دم در؟ علی_ اره بیا. چادر نمازم را از کمد بیرون کشیدم پسر کردم. داخل آینه به خودم نگاه کردم. خوب بود... سریع خودم را به حیاط رساندم. دروازه را که باز کردم علی را روبه روی در دیدم... علی_ دوباره سلام. من_ سلام! علی اینجا چیکار می کنی؟ علی_ اومدم اینو بهت بدم. امروز یادمون رفت بخریم. به جعبه سفید میان دستانش نگاه کردم. من_ این چیه؟ علی_ بازش کن. در جعبه را که بر میدارم. اول عطر گل محمدی بلند میشود و بعد... چادر سفیدی که با گلبرگ های محمدی پوشیده شده... نگاه اشک آلودم را به علی میدوزم... این پسر، از آن چیزی که فکرش را می کردم بهتر بود... **************** روی ایلیا محلفه می کشم و روی کاناپه بغل دستش می نشینم. ریحانه_ نمایشگاه جمع شد راحت شدی. من_ آره خیلی خسته شدم. همش سرپا بودم. مامان با سینی چای وارد حال شد و بین من و ریحانه نشست. مامان_ ریحانه مادر پاشو برو قند و بردار بیار. ریحانه که از ما دور شد مامان ارام گفت: مامان_ بهار جان مادر امروز پدرت زنگ زد گفت میان واسه امر خیر. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 ریحانه زیر بار نمیره یعنی من بهش نگفتم واسه برادر تو میان. قانع کردنش کار خودته. من_ باشه من خودم درستش می کنم. و سرم را که بالا میبرم با ریحانه مواجه می شوم... یعنی همه چیز را شنید؟!... ریحانه_ چی؟! خواستگار بهآمینه؟؟! من_ آره نظرت چیه؟ ریحانه_ داداش تو؟!! من_ اره. ریحانه_ نمیدونم والله. من_ الان این یعنی بیان یا نه؟ سکوتش را که دیدم گفتم: من_ الان این سکوت نشانه رضاست دیگه؟ لبخند کوچکش را که دیدم رو به مامان گفتم: من_ این خودش راضی بود... الکی داشت ناز میکرد! *********** بعد خواندن خطبه صیغه توسط عاقد و بله دادن من وعلی، به تعارف بابا همه دور میز شام جمع شدیم و شام را دور هم خوردیم... البته باز هم جای خالی مامان توی ذوق می زد... مهمان ها که رفتن، از خستگی دیگر نمی‌توانستم سرا پا وایسم.... به اتاقم پناه بردم و خواب... از فردا که همان روز مشغله هایم شروع شدند... من و ریحانه و مامان عطیه هر روز برای خرید می رفتیم و علی هم دنبال خانه بود... از طرفی درس دانشگاه و از طرفی هم مشغله ام برای عروسی باعث می شد حتی وقت سر خاراندنم نداشته باشم... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 برای خانه که رفتیم، به علی گفتم دوست دارم در خانه نقره زندگی کنم و بعد چند هفته، بالاخره خانه مورد علاقه ام پیدا شد. یک خانه نقلی در ساختمانی ۸ واحدی، با معماری معقول و تازه ساخت که بیشتر ساکنین هم مثل ما عروس و داماد بودن. از فردای همان روز خرید وسایل خانه شروع شد. بیشتر وقت‌ها با بهامین و ریحانه می‌رفتم اما یک بار هم بارین خانوم از خودش رونمایی کرد!! در عرض دو ماه همه چیز آماده شد... علی گفته بود عروسی زنانه و مردانه جدا باشد. می‌خواست مردها را در هیئت شام دهد و برای من هم در تالار عروسی بگیرد اما قبول نکردم. مگر من که را داشتم؟! همان بهتر که از فک و فامیلم رونمایی نمی‌شد...! با آن وضع های فجیح همان بهتر که نباشند... با اصرار خودم قرار شد کلاً مراسم عروسی در هیئت برگزار شود. برای لباس عروس هم اصلاً دلم چیز پف دار و سنگین نمیخواست... به زور و بدون توجه به مخالفت های علی، پیراهن بلند آستین بلند سفیدی خریدم که با مروارید های زیبا مزین شده بود. ولی اصرار داشت لباس عروس بخرم اما نه... این مدل را بیشتر دوست داشتم و دوست داشتنی ترین قسمت لباسم چادرم بود... چادری که مامان عطیه به من هدیه داده بود و گفته بود در سفر مکه‌اش آن را برای عروس آینده‌اش خریده... چادر حریر سفید با طرح طلا کوب های ترمه... در جعبه حلقه ام را باز کردم و برای هزارمین بار در امروز نگاهش کردم. حلقه ای نازک با یک نگین کوچک... علی پاداش کدام کار خوب من بود...؟ قرار بود فردا صبح با هم برویم دانشگاه تا هر دو یک هفته را مرخصی بگیریم. صبح با صدای آلارم موبایل بیدار شدم و بعد آماده شدم، با تک زنگ علی بیرون رفتم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 به دانشگاه که رسیدیم انگار کلاس عده ای تمام شده بود چون محوطه خیلی شلوغ بود. کار مرخصی گرفتنمان زیاد طول نکشید... از ساختمون دانشگاه که خارج شدیم، نم باران را حس کردم. دلم کمی قدم زدن می خواست... من_ علی؟ علی_ جونم؟ من_ میشه تا یه مسیری قدم بزنیم؟ علی_ اگه شما دیرت نمیشه چرا که نه! لبخند میزنم و شانه به شانه راه میفتیم... تمام مسیر تا رسیدن به خروجی دانشگاه، محو تسبیح زمردی رنگی بودم دور دست علی می چرخید و هر صدای تقش، دلم را می لرزاند. مثل همیشه بی توجه از جلوی دسته ای از دانشجو ها که بعد چادری شدنم کاری جز مسخره کردنم نداشتند،گذشتم. با دیدن جوب جلوی رویم، چادرم را محکم گرفتم و شانه به شانه علی گام برداشتن که حس کردم سرم به سمت عقب کشیده میشود و... پاهایم که زمین رسیدند، حس سبکی کردم. وقتی برگشتم چادرم را غرق در خاک، نقش زمین بود دیدم، اشک در چشمانم حلقه بست... دختری با صورتی نقاشی شده و لباسهای بی سرو ته، با پوزخند نگاهم میکرد و دوستانش هم هر هر میخندیدند... خواستم چیزی بگویم که علی زود اقدام کرد. اخم های در همش را که دیدم، خودم هم وحشت کردم چه برسد به ان دختر ها... خم شد و چادرم را برداشت. آن را روی سرم گذاشت و کش پشتش را میزان کرد و رو به دختر که از قصد پا روی چادرم گذاشته بود گفت: علی_خانم! نگه داشتن حرمت خانم به کنار، نگه داشتن حرمت ارثیه بانو فاطمه زهرا(س) واجب بود. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 به وضوح جمع شدن ایشان را دیدم... دستی به چادرم کشیدم که پنجه علی میان پنجه ام قفل شد... همه چیز یادم رفت.... خاکی بودن چادرم، دل شکسته ام و... علی برای اولین بار دستم را گرفته بود... مگر دست علی چه داشت که انقدر راحت آرامم می کرد؟! دست علی عشق داشت.... عشقی که از هر آرامبخشی، آرام بخش تر بود. تا مسیری که نمیشناختم پیاده رفتیم. به مغازه لوازم حجاب که رسیدیم، لبخند محوم پر رنگ تر شد. علی به سلیقه خودش، چادر دانشجویی خوش دوختی انتخاب کرد و در این میان، چادر نماز و سفیدی هم گرفت که بعدتر ها فهمیدم آن را برای نمازهای جماعتمان که بعد از ازدواج می‌خوانیم، گرفته... ************ صدای سنج، عطر اسپند، ازدحام جمعیت و صدای نوحه... نگاهم می رود حول صف زنجیر زن ها. علی با پای برهنه و آن سربند یا حسین با پیرهن سبز هیئت با نوشته ی یا باب الحوائج، سعی در نظم دادن به صف زنجیر زن ها دارد. امسال جزو انتظامات هیئت شده و روزه هم دارد. تمام لبش خشکی زده. صدای ایلیا که در می آید، شیشه اش را برمی دارم و می دهم دستش که ساکت می شود. پسرک‌مان هم لباس مشکی تن کرده... از دور ریحانه و بهامین را میبینم که دست در دست نزدیک میشوند. یک ماه من می شود که عروسی کرده اند. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 یاد ازدواج خودمان می افتم... ساده بود درست اما عطر و بوی نگاه مهدی (عجل‌الله) داشت. یک عروسی ساده ام را نمیفروشم به عروسی پر زرق و برق عطر مهدی (عجل الله) ندارد. زندگیمان بی نظیر بود و حتی رویایی تر از تمام رویاهای صورتی دوران نوجوانی... *************** سه ماهی می شد که با علی زیر یک سقف زندگی می کردم. با صدای اذان صبح، لبخند میزنم. چه زیبا بودند نمازهایی که با حضور علی جماعت می شدند و چه خواندنی بود نمازی که مامومش، مرد زندگیم بود. برمیگردم تا علی را بیدار کنم که میبینم چشم‌هایش باز است. با دستم موهای به هم ریخته روی پیشانی‌اش او را کنار می زنم و نفس عمیق می کشم که... سرم را جلو میبرم و زیر چانه علی را بو میکشم. جایی که همیشه عطر می زند. من_ علی؟! عطر تو عوض کردی؟؟ علی_ این خانومم چطور؟ من_ پس... پس چرا که یه بویی میدی؟ علی_ بوی چی بانو؟ من که امشب حمام بودم. دوباره بو میکشم... چینی به بینیم می‌دهم می‌گویم: من_ میشه نماز خوندیم یه دوش بگیری؟ لبخند می‌زند. علی_ نکنه خبراییه؟ شرمگین مشکی حواله بازویش می کنم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 من_ پاشو نمازمون دیر میشه. علی با آن صدای بم که نماز میخواند، برای هزارمین بار دلم برای ابهت مردم می لرزد. بعد نماز دوش هم میگیرد اما نه... بوی تنش تغییر نمی‌کند. من_ علی مطمئنی خوب دوش گرفتی؟ علی _ اره عزیزم... نفسی عمیق میکشم که... بوی عطر صابون را که حس می کنم، دل و روده ام به هم می پیچد. فقط وقت می کنم خودم را به روشویی برسانم و... سه روز می‌گذرد و هنوز هم حس می کنم همه چیز بو میدهد و اصلا نمی توانم لب غذا بزنم. من_ علی اصرار میکنه برم آزمایش بدم ولی... مگه میشه همچین چیزی؟! نیلوفر_ دیوونه ایا! چرا نشه! این یه چیز غیرممکن نیست که. امکان داره باردار باشی. اصلا آماده شو همین الان میام دنبالت باهم بریم. من_ کجا؟! نیلوفر_ آزمایشگاه دیگه!! من_ الان؟! نیلوفر _اره بدو دیر کنیم شلوغ میشه. بهار ناشتایی یا صبحونه خوردی؟ من‌_فکر کنم از ۶ و ۷ غروب دیروز تا حالا چیزی نخوردم. نیلوفر_ تو پانزده ساعته چیزی نخوردی؟! نمردی؟! بدو حاضر شو دارم میام. یک ساعتی می‌شود که از آزمایشگاه برگشته ایم و من مثل گیج و ویج ها مات جواب آزمایشم... صدای چرخش کلید داخل قفل را که میشنوم، بلند می شوم و به سمت در میروم. در باز می شود و علی داخل می آید. قیافه سر در گمم را که میبیند، نایلون های داخل دستش را روی زمین ول می کند و جلو می آید. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 علی_ سلام! خانم من چرا اینقدر پریشونه؟! چیزی شده؟! برگه آزمایش را بالا می آورم و می گویم: من_ علی! اینو ببین. مثبته و اشکم سرازیر می شود... هل شده... جلو می‌آید و برگه را از دستم می گیرد. می فهمد که جواب چه چیز مثبت است. صدای فریاد هایش خانه را می گیرد. علی_ خداااا... دارم بابا میشم... بهار بچمون... خدایا شکرت... و در آغوشش که جای میگیرم، همه چیز بی اهمیت می‌شود... علی باشد، آغوشش، پناهگاهم باشد هر اتفاقی که می‌خواهد بیفتد. *************** خسته است اما بازهم آغوشش را دریغ نمی کند... با دستانش مشغول نوازش موهایم می شود. چشمانم را می بندم و عطر علی را به مشام میفرستم. علی _خانومم؟ من_ جانم؟ علی_ منو کی به تو داد؟ من_تورو...؟ علی_ کی باعث شد تو الان اینجا باشی؟ کمی فکر می کنم... من_ شهید مدافع حرم... تا صبح نخوابیده ام... بیمکث حرف‌های دیشب علی در ذهنم تکرار میشود... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 بابت تاخیر عذر میخوام🌹 دسته ماکارونی داخل دستم را می شکنم و داخل آب جوش می ریزم. داخل مایع اش رب می ریزیم و هم می زنم. نمی فهمم چه کار می کنم... داخل پیاز خالی رب ریخته ام! گاز را خاموش می کنم و صندلی میز غذاخوری را عقب می کشم و می نشینم. تمام حرف های علی مو به مو در سرم تکرار میشود. علی_ کی باعث شد الان اینجا باشی؟ من_ شهید مدافع حرم... علی کی منو بهت داد؟ من_شهید مدافع حرم. علی_ اگه همین مقام، منو ازت بگیره... از آغوشش بیرون می‌آیم و خیره نگاهش می کنم. من_ چی؟! من... من منظورتو نفهمیدم. علی_ تو راضی هستین من واسه مدافعین حرم برم؟ ناباورانه نگاهش می کنم... سوالش را بی‌جواب می‌گذارم قصد خواب به اتاق خوابمان پناه میبرم اما نه... تا صبح بیدارم الانم که... با دستانم رطوبت چشمانم را می‌گیرم که دست های ایلیا دور پای راستم حلقه می شود. ایلیا_ ماما؟ گریه؟! شوری اشک را روی لبم حس می کنم اما باز لبخند میزنم. او می شوم و در آغوش می گیرمش... عطر تنش را که به ریه هایم می فرستم، باز هم اشکم سرازیر می شود... یعنی علی واقع می خواهد برود؟! سه سال هم نمی شود که ازدواج کرده ایم... چطور قانع شوند به همین دو سال و نصفی زندگی و بگذارم برود...؟! صدای گریه ایلیا هم بلند می‌شود. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 انگار نا آرامی ام را حس کرده... موهایش را نوازش می کنم اما ساکت نمی شود. گریه ام شدت می‌گیرد وقتی یادم می آید ایلیا گریه میکند تنها با نوازش دست علی روی موهایش آرام میگیرد... مگر من اصلا می توانم بدون علی زنده بمانم که او قصد رفتن دارد...؟ نیلوفر می‌آید. ایلیا که سها را می‌بیند کمی آرام می‌شود و با هم سرگرم بازی می شوند. چای بی رنگ و رو را که جلوی نیلوفر می‌گذارم، دستم را می گیرد و مرا کنار خودش می‌نشاند. نیلوفر_ چته بهار؟! چرا چشمات پف کردن؟! با علی دعوت شده؟! من _کاش دعوا بود... نیلوفر... میخواد بره. نیلوفر _کجا؟! باباعلی این مدلی نبود یه دعوا کنین... من_ نیلوفر دعوا نبود. همه چی خوب بود. داشتیم حرف میزدیم. یهو... یهو گفت... و گریه امانم را برید... و داخل آغوش نیلوفر که جای گرفتم، یاد آغوش علی افتادم... اگر علی برود، وقت نا آرامی در آغوش که آرام بگیرم؟ چه کسی وقتی آشوبم دستم را بگیرد بر روی موهایم بوسه بزند؟ زمان را فراموش کرده بودم و زار میزدم... کمی که سبک شدم، اصرار نیلوفر به دست و صورتم آبی زدم و دوباره به هال برگشتم. نیلوفر_ دختر تو که جون به لبم کردی، بگو چته؟ من‌_ نیلوفر... واسه... میخواد واسه مدافعین حرم بره. انگار او هم مثل من سخت باورش می شود... چند دقیقه ای میشود تا به حرف می اید. نیلوفر_ خودش بهت گفت؟ من_ آره. فقط به کسی نگو فعلاً. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 نیلوفر هم می رود و باز می مانم من و این خانه و فکر نبودن علی... وقتی می آید خانه، لحظه به لحظه حضورش را ثبت می کنم. دوباره آخر شب می رسد و بحث را وسط می کشد. علی_ خانمم؟ فکر کردی؟ من_ در مورد؟ علی_ رفتنم. من_ علی... کی ثبت نام کردی؟ علی_ ۱ سال میشه. من_ چرا موقع ثبت نام به من نگفتی؟ علی_ بهار؟ راضی هستی برم یا نه. دل کندن سخت بود اما لحظه‌ای یادم رفت سمت حضرت زینب(س)... عباسش را از دست داد، علی اکبرش وارد میدان شد و برنگشت، سر بریده برادرش را دید و دم نزد... آن همه زجر کشید و دم نزد... سردرگم بودند اما باید تصمیم می گرفتم. من مدافع حجاب بودم مگر نه؟ پایش و وسط می آمد سرم را می دادم اما حجابم را نه مگر نه؟ علی... مردم نمی‌خواست جانش را برای بی بی زینبش فدا کند می توانستم مانع شوم؟ صدایی در گوشم می پیچید... لبیک یا زینب... " عاشقت هستم شدیداً دوستت دارم ولی، دلبری هایت بماند بعد از فتح سوریه" ********* چشم میدوزم به جاده رو به رو... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 نمی دانم راهی که می رود بازگشت دارد یا نه... ایلیا بیقرار است... انگار می داند شاید رفتن پدرش بی بازگشت باشد. علی شاید برای آخرین بار مرا در آغوش می گیرد. شاید برای آخرین بار پیشانیم را می بوسد. شاید برای آخرین بار صدایش را میشنوم... علی_ خانومم... بهارم... بانو... اگر رفتم بدون برگشت بود، اگه سعادت داشتم و شهید شدم فقط اینو بدون خیلی دوست دارم. دوست دارم یه وصیتی هم بکنم. اشک میریزم. علی_ خانومم چادرتو هیچ وقت از سرت برندار. ارثیه بانو فاطمه زهرا(س) و بانو زینب(س) رو هیچ وقت ول نکن. من_ علی مراقب خودت باش... دستم را می بوسد و روی دو زانو می نشیند، ایلیا را بغل می گیرد و برای شاید آخرین بار او را به هوا پرت میکند اما پسرکم نمی خندد... پیشانی اش را می بوسد و می گوید: علی_ایلیا، بابا... از این به بعد تو مرد خونه ای، مواظب مادرت باش پسر بابا. واسه بابا دعای شهادت کن باشه پسرم؟ یه لبخند نمیزنی بابا داره میره؟ با چشم‌های اشک‌آلود لبخند می‌زند... علی خم می شود و روی زمین می گذاردش. لبه چادرم را میگیرد، می بوید و می بوسد. علی_ کنا عباسک یا زینب. خانومم دارم میرم. مواظب پسرمون باش. مواظب امانتی مادرمون باش... مواظب چادرت باش. خداحافظ. لحظه خداحافظیست... تو باید بروی و من بمانم و یادگاری ات... وارد جاده ای می شوید که شاید آخرش برسد به خدا. دلم آرام و قرار ندارد.. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
😈 ❌اگر اضطراب و استرس شدید دارید از خواندن این قسمت خودداری نمایید❌ قران را محکم چسپوندم به سینه ام و مدام تکرار می‌کردم(یاصاحب الزمان الغوث و الامان) ,لنگ لنگان در کابینت داروها رابازکردم وچندتا چسپ برداشتم ,نشستم کف اشپزخونه ومشغول چسپ زدن به پاهام شدم.... یک دفعه..دیدم.... همینجورکه چسب دوم را روی زخم می‌زدم وپیش خودم (یاصاحب الزمان ,الغوث.والامان) را می گفتم احساس کردم یه چیزی داخل بدنم از پاهام داره میاد بالا,همینجور آمد و آمد و آمد و یکباره یه دود غلیظ و سیاه رنگ همراه با بازدمم که الان تند شده بود,بیرون میامد... دود، درمقابل چشمای من تبدیل شد به آدم کریه المنظری که ناخن های بلندی داشت, پاهاش مثل سم بود و یک دم هم پشتش داشت...😱 واااای خدای من ,این ابلیس داخل تن من لانه کرده بود؟؟ خوشحال شدم از این‌که بالاخره از تنم بیرون کشیدمش,جن یک نگاهی به من کرد ویک نگاه به خون‌های کف آشپزخانه و شروع به لیسیدن خون‌ها کرد . حالا می‌فهمیدم که هیچ ترسی از این ابلیسک ندارم,مگر من انسان اشرف مخلوقات نیستم؟؟ مگر خدا برای نجات من قرآن و پیغمبران و دوازده نور پاک ,بر زمین فرونفرستاده؟ پس من قوی تر از این اهریمن هستم ,تا نخواهم نمیتونه آسیبی به من بزند... آروم و بی تفاوت از کنارش رد شدم...دید دارم می‌رم تو اتاق,به دنبالم آمد,دیگه همه چی دست خودم بود به اختیار خودم. با خیال راحت به نماز مستحبی ایستادم وای چه آرامشی داشتم... اونم گوشه ی اتاق ایستاده بود خیره به من ,حرف‌های بسیار رکیکی از دهنش خارج می‌کرد... بی توجه بهش ادامه دادم... نمازم که تموم شد ,متوسل شدم به ارباب,برای دل خودم روضه می‌خوندم و گریه می‌کردم و اونم با صدای بلند و بلندتر فحش می‌داد, اما انگار می‌ترسید بهم نزدیک بشه. عزاداریم بهم چسبید. از اتاق رفتم بیرون اما همچنان قرآن دستم بود, اونم مثل سایه پشت سرم می‌ومد. رفتم آشپزخونه تا یک نهار ساده برای بابا و مامان درست کنم. یکدفعه ایفون را زدند... کی می‌تونست باشه؟؟ بابا و مامان کلید داشتند.کسی هم قرار نبود بیاد. ایفونمون تصویری بود,تا چشم به تصویر پشت آیفون افتاد بدنم شل شد... خدای من.... دونفر تو مانیتور ایفون ,یک تن بی سر را نشونم دادند بعدش ,جسد را انداختن وسر خونین پدرم را بالا آوردند. از عمق وجودم جیغ می‌کشیدم ,حال خودم را نمی‌فهمیدم ,نگاه کردم گوشه ی حال اون جن خبیث با صدای بلند بهم می‌خندید دوباره ایفون , دوباره سر خونین بابام ,جلوی در از حال رفتم ودیگه چیزی نفهمیدم... نمی‌دونم چه مدت گذشته بود که با صدای گریه ی مامان که آب رو صورتم می‌ریخت چشام را باز کردم. درکی از زمان و مکان نداشتم, مامان چرا سیاه پوشیده؟؟ ,یکدفعه چهره ی خونین بابام اومد جلوی نظرم , بدنم به رعشه افتاد, خدایااااااا نکنه بابام را کشتن؟؟ تا شروع کردم به لرزیدن مامان صدا زد:محسن زود بیا , آب قند را بیار, داره می‌لرزه, بابا با لیوان آب قند از آشپزخونه آمد بیرون نفس عمیقی کشیدم و خیالم راحت شد که بابا زنده است . خواستم بگم من خوبم,چیزیم نیست,اما هرچه کردم نتونستم حرفی بزنم,انگار که قدرت تکلم را ازم گرفتن. مادرم گریه می‌کرد و یاحسین می‌گفت. به یکباره از گوشه ی اتاق صدای فحش شنیدم, بازم اون شیطان خبیث روبه مادرم فحشش می‌داد! دیگه طاقت نیاوردم,حمله کردم به طرفش ,می‌خواستم دهنش را خورد کنم,, رسیدم بهش میزدمش... مامان و بابا به خیالشون من دیوونه شدم , آخه اونا جن را نمی‌دیدند. محکم گرفتنم و بردن تو اتاقم به تخت بستنم... اگه بقیه ی رمان میخوای بخونی وارد کانال زیر بشو👇👇👇 خییییلی هیجانی🤩 ... https://eitaa.com/joinchat/661127333Cf01e375efc