🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part78
خنده ام را جمع کردم و کف دست خیسم را نامحسوس روی چادرم کشیدم.
صدای علی را که شنیدم دلم لرزید...
سرم را کمی بالا بردم و قایمکی پسر کت و شلوار پوشیده را نگاه کردم...
تپش قلبم...
آن دست های خیس از استرس و علی آرامی که با متانت احوالپرسی می کرد.
به من که رسید نفهمیدم چطور سلام دادم...
گل نسبتاً بزرگ داخل دستش را به سمتم گرفت که سریعتر گرفتمش و به بهانه گذاشتنش در آشپزخانه، خودم را در اتاق پخت حبس کردم...
" دختر چرا اینجوری می کنی؟!! آروم باش! آروم..."
از کابینت لیوان بیرون کشیدم و از آب یخ پرش کردم.
جرعه ای نوشیدم.
سرم را روی خنکای پنجره گذاشتم.
"آروم باش..."
به حال که برگشتم، کنار بهامین نشستم.
بابا و آقای طباطبایی از گذشته حرف میزدند...!
بابا_ حسین ارزششو داشت؟!
آقای طباطبایی_فرهاد من خدا رو دیدم! کاش تو ام باهامون می اومدی...
بابا _چرا میآمدم؟! اینجا همه چیز برای یک زندگی راحت فراهم بود! میومدم که مثل تو الان به خاطر سرفه هام شبا بی خواب بشم؟!
آقای طباطبایی_ فرهاد جان سعادت نداشتی...!
من که نمی فهمیدم چه میگفتند...!
با لبه ی چادرم مشغول بازی بودم که به بحث امر خیر و قرار شد من و علی حرف بزنیم.
از جا بلند شدم و چادرم را مرتب کردم و راه افتادم سمت اتاقم که علی هم پشتم راهی شد.
در اتاق را باز کردم و قدمی عقب رفتم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part78
آیه: سلام! شما؟ اینجا؟
ارمیا: اومده بودم دنبال جواب یه سواِل قدیمی! زینب سادات چقدر بزرگ شده! سه سالش شده؟
آیه: فردا تولدشه! سه ساله میشه!
زینب را روی زمین گذاشت و آیه بستنی اش را به دستش داد.
زینب که بستنی را گرفت، دست ارمیا را تکان داد. نگاه ارمیا را که دید گفت:
_بغل!
لبخند زد به دخترِک شیرین آرزوهایش:
_بیا بغلم عزیزم!
آیه مداخله کرد:
_لباستون رو کثیف میکنه!
ارمیا: پس به یکی از آرزوهام میرسم! اجازه میدید یه کم یا زینب سادات بازی کنم؟
زینب سادات خودش را به او چسبانده بود و قصِد جداشدن نداشت. آیه
اجازه داد...
ساعتی به بازی گذشت، نگاه آیه بود و پدری کردن های ارمیا...
زینب سادات هم رفتار متفاوتی داشت! خودش را جور دیگری لوس میکرد، ناز و ادایش با همیشه فرق داشت، بازیشان بیشتر پدری کردن و دختری کردن بود.
وقت رفتن ارمیا پرسید:
_ایندفعه جوابم چیه؟ هنوز صبر کنم؟
آیه سر به زیر انداخت و همانطور که زینب را در آغوش میگرفت گفت:
_فردا براش تولد میگیریم، خودمونیه؛ اگه خواستید شما هم تشریف بیارید!
ارمیا به پهنای صورت لبخند زد! در راه خانه آیه رو به ز ینبش کرد و گفت:
_امروز دخترِ من با عمو چه بازیایی کرد؟
زینب: عمو نبود که، بابا مهدی بود!
زینبش لبخندی به صورت متعجب مادر زد و سرش را روی شانه ی مادر گذاشت.
*********************************************
روز تولد بود و فخرالسادات هم آمده بود. صدرا و رهایش با مهدی کوچکشان. سیدمحمد و سایه ی این روزهایش. حاج علی و زهرا خانمی که همسر و خانم خانه اش شده بود. آن هم با اصرارهای آیه و رها!
محبوبه خانم بود و خانه ای که دوباره روح در آن دمیده شده! زینب شادی
میکرد و میخندید. از روی مبل ها میپرید. مهدی هم به دنبالش بدون
جیغ و داد میدوید! صدای زنگ در که بلند شد زینب دوید و از مبل بالا رفت و آیفون را برداشت و در را باز کرد. از روی مبل پایین پرید و به سمت درِ ورودی رفت.
آیه: کی بود در رو باز کردی؟
زینب: بابا اومده!
اشاره اش به عکس روی دیوار بود. سید مهدی را نشان میداد:
_از اونجا اومده!
سکوت برقرار شد. همه با تعجب به آیه نگاه میکردند. آیه هم به علامت ندانستن سر تکان داد.
صدای ارمیا پیچید:
_سالم خانم کوچولو، تولدت مبارک!
زینب به آغوشش پرید و دست دور گردنش انداخت و خود را به او چسباند.
" چرا اینگونه بیتاب پدر داشتن شده ای؟چه میخواهی این جا حسرت در دل داری مگر؟ مادرت فدایت گردد!"
همه از ارمیا استقبال کردند، فقط آیه بود که بعد از تعارفات، سریع از دیدش خارج شد.
"فرار میکنی بانو؟ از من فرار میکنی یا از خودت؟ بمان بانو! بمان که سال هاست که مرا از خودم فراری کرده ای!"
سوال بزرگ هنوز در ذهن آنها بود. زینب چرا به ارمیا بابا گفت؟
از کجا میدانست از سوریه آمده است؟
تمام مدت جشن را زینب از آغوش ارمیا جدا نشد. به هیچ ترفندی نتوانستند او را جدا کنند. آخر جشن بود که آیه طوری که کسی نشنود از ارمیا پرسید:
_شما بهش گفتید که پدرش هستید؟
ارمیا ابرو در هم کشید:
_من هنوز از شما جواب مثبت نگرفتم، درثانی شما باید اجازه بدید منو بابا صدا کنه یا نه! من با احساسات این بچه بازی نمیکنم! قرار نیست بعد از اینهمه سال که صبر کردم، با بازی با احساس این بچه ی شما رو تحت فشار بذارم، چطور مگه!
زینب روی پای ارمیا نشسته بود و با مهدی بازی میکرد. مهدی اسباب بازی جدید زینب را میخواست و زینب حاضر نبود به او بدهد.
زینب لب ورچید و با دست های کوچکش صورت ارمیا را به سمت خود کشید:
_بابا... مهدی اذیت میکنه! نمیخوام اسباب بازیمو بهش بدم!
چیزی در دِل ارمیا تکان خورد. دلش را زیر و رو کرد... دهانش شیرین شد. ارمیا دستان کوچک زینبش را بوسید. زینب دعوایش با مهدی را از یاد برد و خود را به سینه ی ارمیا چسباند و چشمانش را بست. نگاه همه به این صحنه بود. زینب ارمیا را به پدری پذیرفته بود! خودش او را انتخاب کرده بود!
تا زینب به خواب رود، ارمیا ماند. برایش قصه گفت و دخترکش را خواباند. عزم رفتن کردن سخت بود. ارمیا هنوز آیه را راضی نکرده بود.
بلند شد و خداحافظی کرد. دِم رفتن به آیه گفت:
_من هنوز منتظرم! امیدوارم دفعه ی بعد...
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿