eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
648 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 علی _سلام بانو! چیزی شده؟؟ چه خیال احمقانه ای...! مگر می‌شد ناآرام باشم و علی نفهمد؟؟ لبخند مصنوعی میزنم و میگویم: من_ نه چیزی نشده! علی_ مطمئنی بانو؟ من_ بله اقا... ********** وارد اتاق شدم و چادر سفیدم را از روی سرم برداشتم. نگاهم در آیینه که به خودم خورد، لبخندی زدم. بله را داده بودم... لباسهایم را عوض کردم و روسری بلندی روی سرم انداختن و وارد بالکن شدم. روی صندلی فلزی و سفید رنگی نشستم فکرم برگشت به چند ساعت پیش... بابا گفته بود با نامزدی مخالف است و آقای طباطبایی هم حرفش را تایید کرده بود و قرار شده بود صیغه‌ای کوتاه مدت بینمان خوانده شود تا تدارکات عروسی فراهم شود. و عطیه خانم هم برای نشان، انگشتری ظریف دستم کرد. به هر دو انگشترم نگاه می کنم... یکی که اولین روز چادری شدنم خریدم و امشب دست علی هم بود و یکی هم نشانم. چهره علی که جلویم نقش بست، اشک شوق دیدم را تار کرد... هیچ وقت فکر نمی کردم اینطور عاشق شوم و به کسی که دوست دارم برسم...! علی امشب در آن کت و شلوار شیک مشکی، بی نظیر شده بود. دستمال داخل دستش بود و هر از چند ثانیه عرق پیشانی اش را می گرفت. صدای موبایلم که بلند شد، به اتاقم برگشتم و از روی تخت برداشتمش. اسم علی روی صفحه خودنمایی می‌کرد. من_بله؟ ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان شکسته هایم بعد تو 2⃣فصل دوم از روزی که رفتی ارمیا مضطرب بود. حس شیرینی در جان داشت. "خدایا میشود؟! یعنی آیه اش میشود؟ گاهی گمان میشود خواب و خیال است! من کجا و آیه مهدی کجا؟ من کجا و نفِس حاج علی کجا؟ من کجا محبوب سید مهدیَ و پدر شدن برای زینبش کجا؟ خدایا... مرا دیده ای؟ آه دلم را شنیده ای؟ خدایا... میشود َمحَرمِ دل آیه ات شوم؟ میشود من هم آرام گیرم؟ میشود آیه مرا دوست بدارد؟ اصلا عاشقی نمیخواهم، آخر میدانی؟ آیه سیّد مهدی را داشته! من کجا و او کجا؟ کسی که زندگی با آن مَرِد خدا را تجربه کرده است، عاشِق چون منی نمیشود؛ اما میشود مرا کمی دوست بدارد؟ میشود دلش برایم شور بزند؟ میشود در انتظارم بنشیند تا با هم غذا بخوریم؟ میشود زن شود برای مِن همیشه بی کس و تنهای این دنیا؟ میشود روح شود برای این جان بی روح مانده ی من؟" فخرالسادات به اضطراب های ارمیا نگاه میکرد... به پسری که جای َ مهدی اش را گرفته بود، به پسری که قرار بود دامادش کند... چقدر عجیب است که مَرِد چهل و سه ساله را به فرزندی قبول کند و مادری کند برای تمام این چهل و سه سال! دوباره آیه عروسش میشود، دوباره عزیز جانش را داماد میکند؛ چقدر این اضطراب ها برایش آشنا بود. دوازده ساِل پیش بود که مَهدی اش هم اینگونه بود. دوازده سال پیش همَ این مهدی را دیده بود. مهدی اش هم اینگونه بیتاب آیه بود. آخر او هم هم قدم مهدی بود او هم سنگر مهدی بود. در یک صف مقابل رهبر رژه رفته بودند؛ مگر میشود قدم زدن هایشان هم شبیه نباشد؟ مگر میشود گردن های افراشته و شانه های ستبرشان شبیه هم نباشد؟ اینها با هم سوگندنامه را خوانده اند و به اینها با هم سوگتد نامه را خوانده اند اینها همَ قسم شده اند! مهدی که رفت، این مرد جایش را در سوریه هم ُپر کرد؛ جایش را برای مادرِ به عزا نشسته اش هم ُپر کرد! جایش را برای زینب سادات هم پر کرد! حالا وقت آن رسیده جایش را برای آیه هم ُپر کند؛ سال ها انتظار کشیده بود برای رسیدن به امروز، حالا حق دارد که مضطرب باشد مثل مهدی، مهدی سالها منتظر بود آیه اش بزرگ شود. چقدر شبیه پسرکم شده ای جاِن مادر!" محمِددر کنار سایه اش نشسته بود و با لبخند به مرد پر اضطراب مقابلش نگاه میکرد. آخر معترض شد: _بسه دیگه ارمیا! چه خبرته؟! بشین دیگه مَرد! ارمیا کلافه دستی بر صورتش کشید: _دیر نکردن؟! میترسم پشیمون بشه محمد! مسیح بلند شد از روی صندلی و به سمتش رفت. دستش را در دست گرفت: _آروم باش، الانا دیگه میان! توی عملیات به اون مهمی و اونهمه شرایط سخت که با مرگ دست و پنجه نرم میکرد این همه اضطراب نداشتی! یوسف از پشت دست روی شانه اش گذاشت و حرف مسیح را ادامه داد: _حالا به خاطر یه زن گرفتن به این حال و روز افتادی؟ اگه زیر دستات بفهمن دیگه ازت حساب نمیبرنا! محمد به جمعشان پیوست: _والله منم از این حساب نمیبرم دیگه، آخه برادر من، یه مرد باش! سایه به شوخی ابرو در هم کشید: _خوبه مثل تو ریلکس باشه که روز عروسی هم برای خودت رفته بودی بیمارستان؟ صدای خنده بلند شد و محمد پاسخ داد: _اول اینکه ریلکس نه و آروم، فارسی را پاس بدار عزیز جان؛ دوم هم اینکه خب مریضم حالش بد شد، نمیشد که نرم! ارمیا به شانه ی محمد زد و گفت: _تو که راست میگی، خدا نکنه برای من پیش بیاد که من مثل تو نمیتونم به موقع برگردم؛ من احضار بشم برگشتم با خداست! ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل دوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨