eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
648 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 عجیب شبیه علی بود! چشمش که به من خورد لبخند زد... _ سلام دخترم. خوبی بابا؟ خوش اومدی. آب دهانم را قورت دادم تا گلوی خشکم کمی تر شود... به این مرد چه باید می گفتم؟ سجده هم برایش کم بود نه؟ من_ سلام آقای طباطبایی. حرفم نمی آمد... نکنه لال شده ام؟! آقای طباطبایی_ ریحانه جان بابا... و سرفه امانش را برید... عطیه خانم دوید و رفت داخل خانه و چند ثانیه بعد با اسپری آبی رنگ برگشت. سید که از هوای اسپری تنفس کرد انگار نفسش برگشت. سرفه ای کوتاه کرد و گفت: آقای طباطبایی_ بابای مراقب خودتو دوستت و داداشت باش. باشه بابا؟ ریحانه خم شد و خودش را در آغوش پدرش پنهان کرد. ریحانه_ بابا نبینم مامانمو اذیت کنیا. میدونی که تک سرفتم مامان و میکشه و زنده میکنه... حواست به خودت باشه. خندید و ارام گفت: آقای طباطبایی_ ما که هر روز عطیه بانو رو زحمت میدیم ولی خب... ریحانه از آغوش پدرش بیرون آمد و گونه اش را بوسید. ریحانه_ دوستت دارم بابا. و بعد خداحافظی با مادر و پدرش هر دو کوله به دوش به سمت مسجد به راه افتادیم. از دور که مناره های بلند مسجد را دیدم، لحظه چشمم پر و خالی شد... " خدایا من چه جوری تونستم این همه عظمتتو اون همه سال فراموش کنم؟ خدا خیلی دوستت دارم..." داخل هیئت مسجد که رفتیم زهرا و نیلوفر را دیدیم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 بعد احوالپرسی، با شنیدن صدای سید که میگفت سوار اتوبوس ها شویم رفتیم و دقیقا ردیف اخر اتوبوس نشستیم. نیلوفر و زهرا هر دو ماشین گیر داشتند... قرص خوردند و نیلو سرش را روی شانه ام گذاشت و چشم هایش را بست. نیلوفر_ بهار یادته؟ همیشه وسط مینشستی سمت راستت من سمت چپت اغوان مینشست؟ همیشه ام ردیف اخر اتوبوس رو تصاحب کرده داشتیم و نمیذاشتیم هیچکس بیاد...کاش ارغوانم... صدای نفس عمیقم را که شنید،سکوت کرد. من_ارغوان درست بشو نیست. میدونم... نفسهای یک نواخت نیلوفر را که حس کردم، فهمیدم خوابیده. زهرا هم همین اول خوابش برده بود و فقط من و ریحانه بیدار بودیم. یک ساعتی که از حرکتمان گذشت ابمیوه و کیک پخش کردند که برای صبحانه بخوریم. زهرا بیدار شد و ارام با ریحانه مشغول صحبت بود اما من حرفی نمیزدم که نیلوفر بیدار نشود. بی سر و صدا ابمیوه ام را خوردم و مال نیلوفر را هم داخل کوله اش گذاشتم. هندزفریم را از کیفم بیرون کشیدم و به زهرا و ریحانه گفتم هندزفری میگذارم و اگر کاری دارند فیزیکی صدایم کنند... شانسی یکی از اهنگ ها را انتخاب کردم و چشم هایم را روی هم گذاشتم... "از دامن تو چه پهلوونا عطر سفر خدا گرفتن مردای الم به دست میدون از نور دل تو پا گرفتن با هفت هزار قلب عاشق ما لشکری از فرشتگانیم پر پر شده اید پر بگیرید رفتی که تا ابد بمانی" ******به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 ******* چادر را از روی سرم برداشتم و کتری را از روی گاز گرفتم. توی سینک شستمش و داخلش را پر از آب کردم. روسری نرم و ابریشمی ام را از روی سرم برداشتم و راه اتاق را در پیش گرفتم. علی وضو گرفته بود و عبا دوشش می‌انداخت. عادت همیشگی‌اش بود... با عبا نماز میخواند. نگاه من که با هم در آینه تلاقی کرد، لبخندم وسعت پیدا کرد. من_ آقا صبر می کنی منم برم وضو بگیرم نماز و باهم جماعت بخونیم؟ علی_ برو بانو. وضو گرفتم و چادر خوش رنگی که علی برایم گرفته بود را سر کردم. علی سجاده خودش به خودم را پهن کرده بود. پشت سرش ایستادم و قامت بستم. " عشق مثل نماز خواندن است... بعد از نیت، دیگر نباید به اطرافت نگاه کنی" نماز که تمام شد، علی با صدای بم و مردانه و آن صوت زیبا، شروع کرد به خواندن قرآن... او می خواند و من پشت سرش، چشمانم را بسته بودم و سراپا گوش شده بودم و گوش میکردم... سعی می‌کردم بغض نکنم... علی پاداش کدام کار خوبم بود؟ خدایا... خوشبختی را نصیب همه کن... آمین یا رب العالمین... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 ******** با احساس ایستادن ماشین، چشم هایم را باز کردم. برعکس شده بود... قبل اینکه خوابم ببرد سر نیلوفر روی دوش من بود و حالا سر من روی دوش او. سرم را بلند کردم. کسی جز من و زهرا نیلوفر و ریحانه داخل اتوبوس نبود. من_ بقیه کجان؟ ریحانه_ ایستادیم واسه ناهار. من _ اخ گفتیا...خیلی گشنمه. وقتی که پیاده شدیم فهمیدم رستوران خواهران و برادران جداست. چقدر جالب! وارد رستورانی که خواهران انتخاب کرده بودند شدیم و ناهار را دور هم خوردیم. بعد از خواندن نماز ظهر، سوار اتوبوس شدیم و دوباره حرکت کردیم. ساعت نزدیک ۱۰ شب بود که رسیدیم هتل... ۸ صبح تا ۱۰ شب در راه بودیم... خسته کننده بود اما هیجان زیارت نگذاشته بود آثاری از خستگی در تنم بماند... پیاده شدیم و برای تعیین اتاق مجبور شدیم چند دقیقه‌ای را داخل لابی بگذرانیم. واحدهای خواهران طبقه پنجم و واحدهای برادران طبقه چهارم بود. کلید اتاق ها را که داده اند قرار شد من و ریحانه در یک اتاق بمانیم و زهرا نیلوفر داخل یک اتاق. کارت اتاق را که تحویل ریحانه دادند، همه کوله هایمان را برداشتیم و سوار آسانسور شدیم. هوای خنک داخل آسانسور، حس خوبی را بهم منتقل کرد... سرم را به دیواره ی آسانسور چسباندم و گفتم: من_ الان دلم یه دوش آب داغ میخواد و پشت بندش حرم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 و آرام اضافه کردم: من_ برای اولین بار... عظمت حرم از ورودی خیابان مشخص بود اما اینجا، پنجره فولاد، بوی عطر خاص حرم و جمعیت زائران چیز دیگری بود... دفتر که به پنجره فولاد رسید، حس وصف ‌نشدنی داشتم... لحظه تمام بدنم لرزید... عطر گلاب را با تمام وجودم بو کشیدم. مگر این پنجره فولادی چی داشت که انقدر آرام می کرد؟ پیشانی ام که خنکای پنجره را حس کرد، اشکم سرازیر شد. "سلام اقا. برا اولین بار اومدم پابوست. اونقدر هیجان دارم که حس می‌کنم قلبم داره...قلبم داره... نمیدونم اصلا چی بگم! وقتی پنجره فولادت اینهمه ارومم کرد، حرمت چیکار میکنه باهام؟ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا..." برای دست زدن به ضریح دل در دلم نبود... مثل دیوانه ها اصرار میکردم بچه‌ها زودتر حرکت کنند تا من همزود تر بتوانم ببینم ان ضریح معروف را. کفش هایم را که به کفشداری دادم، دیگر همه چیز را فراموش کردم... انگار فقط من بودم... حرم خلوت حس خوبی به حرم ندیده می‌داد... پاهایم که سرمای کف زمین را حس می کردند، دلم برای نشستن و نماز خواندن رویشان ضعف می‌رفت اما زیارت اولویت اول بود. دستم که به ضریح رسید سر از پا نمی شناختم. "اقا...اومدم... دستم الان روی ضریحته..." و انگار فقط من بودم و اشک هایی که کنترل شان دست من نبود... "اقا دیدی؟ دیدی چقدر واسه خدا مهم بودم؟ دیدی کمک کرد به راه راست برگردم؟ آقا شما هم کمک کن از راه راست منحرف نشم. کمکم کن بدون اینکه با خانواده ام بی احترامی کنم، بتونم از عقایدم دفاع کنم. آقا کمکم کن بهتر شم. خدایا گناه هامو ببخش... قول میدم دیگه تکرار نشه...خدا..." ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 به زور از ضریح دل کندم و با راهنمایی ریحانه، نماز زیارت خواندم. چه نمازی بود... اولین نماز زیارت، آن هم در حرم امام رضا... به هتل که برگشتیم، مثل قحطی زدگان به رستوران هجوم بردیم و شام که خوردیم هر کس برگشت به اتاقش. ریحانه رفت تا دوش بگیرد و من هم از خستگی روی تخت بیهوش شدم... نیمه های شب بود که با شنیدن صدای هق هق خقه ی کسی، چشم باز کردم. با دیدن ریحانه که روبه روی پنجره بزرگ اتاق ایستاده و شانه هایش می لرزد هول شدم... پتو رو کنار زدم و از جا بلند شدم. به ریحانه که رسیدم دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: من_ریحان؟ چته؟ دلت برای مادر پدرت تنگ شده؟ گریه از شدت گرفت و در یک حرکت ناگهانی چرخید و خودش را پرت کرد در آغوشم. نمی‌دانستم باید چه کنم... بی‌هدف موهایش را نوازش می کردم که انگار کمی آرام شد. از من فاصله گرفت و آرام گفت: ریحانه_ علی اوم دم در. گفت مامان زنگ زده گفته حال بابا شده بیمارستانن. علی چون مسئول کاروانه نمیتونیم برگردیم. بهار دعا کن بابام خوب بشه. اشکم سرازیر شد... بی چاره ریحانه. روی مبل نشستمو او را هم روی مبل کنار خودم نشاندم. من_ریحانه جونم هیچی نمیشه. من میدونم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 ریحانه_ بهار خیلی حس بدیه. اینکه هر چند وقت یه بار حال بابا بد میشه به کنار، ما هر روز مردن و زنده شدنشو میبینیم. وقتی حالش بد میشه نفسش بالا نمیاد انگار نفس من و مامان و علی هم همراهش قطع میشه. بعضی وقتا خیلی دلم میگیره. میدونی که من دانشگاه نمیرم. جاش دارم حوزه درس میخونم. برام سخت بود همه فکر کنن با سهمیه اومدم بالا. داداش علی شبانه روز بیدار بود، درس خوند و الان داره دانشگاه دولتی درس میخونه ولی خیلیا پشتش گفتن که با سهمیه اومده بالا. سهمیه بخوره تو سرمون بهار من از همون بچگی همیشه این حس بدو داشتم. این دلهره ها و ترس از دست دادن بابا... دسته‌ای سردش را گرفتم... من _ ریحانه نمیتونم درک کنم چون هیچ وقت تو وضعیت تو نبودم و... صدای اذان که گوشم را پر کرد، سرشار از آرامش شدم. من_ عزیزم بیا الان بریم حرم زیارت، واسه باباتم دعا میکنیم. ریحانه _باید به علی بگم. من _باشه بگو. بعد موافقت علی، قرار شد سه نفری برویم حرم. چادرم را که سر کردم، صدای زنگ در و پشت بندش هم صدای ریحانه بلند شد. ریحانه_ بهاری؟ اماده‌ای؟ و برق اتاق را خاموش کردم و با هم از اتاق بیرون رفتیم. علی... سرا پا مشکی پوشیده بود و برق ان تسبیح خاص و مرواریدی متضاد با لباسش، داشت دیوانه ام می کرد... " خدایا من چم شده؟... باز سید رو دیدم هول شدم! خدا این تپش قلب کوفتی چیه هی میاد سراغم...؟ اووووف چرا اینجوریم..." ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 تا به حرم برسیم، نگاهم را به مغازه ها می دوختم و حواسم را پرت شمردن مغازه‌ها می کردم تا نگاهم به علی نخورد، هرچند باز هم آخر شمردن ها به علی می رسید... وارد حرم که شدیم برای زیارت از هم جدا شدیم. سید به سمت مردانه رفت و ما به سمت زنانه. وارد حرم که شدیم، ریحانه به سمت ضریح رفت و من هم یک گوشه ای نشستم و محو تماشای ضریح شدم. " خدا جونم؟ میشه پدر علی و ریحانه خوب شه؟ خانواده به خوبی به هم بریزه. خدا؟ میدونستی خیلی دوست دارم؟ خدایا شکرت...؟ از جایم بلند شدم و سجاده ام را روی زمین پهن کردم و نماز صبح خواندم. دلم تماشای نمای زیبای پنجره فولاد را میخواست. ریحانه را صدا زدم و گفتم داخل حیاط می نشینم و بعد تحویل گرفتن کفش هایم، جایی کنج دیوار پیدا کردم و نشستم. خواستم زیارت عاشورا بخوانم که دیدم چشم هایم باز نمیشوند... خوابم می آمد... دیوار را تکیه گاه سرم کردم و چشمانم را بستم. فقط می خواهم کمی به چشم هایم استراحت بدهم... ******* با شنیدن صدای زنگ گاز را کم کردم و رفتم سمت در. در که باز شد با موجی از سر و صدا روبرو شدم... باز هم کیان و سها سر اینکه چه کسی زودتر وارد خانه شود دعوایشان شده بود. ایلیا از اتاقش بیرون آمد و تا صدایشان زد، دوتایی فارغ از آن همه دعوا بابت اینکه چه کسی زودتر برود با هم داخل خانه دویدند. با زهرا و نیلوفر احوالپرسی کردم و دعوتشان کردم بیایند داخل. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 همین که در را بستم و خواستم برگردم اشپز خانه، دوباره صدای زنگ بلند شد. در را که باز کردم، ریحانه با لب و لوچه آویزان وارد خانه شد. من_ ریحان! سلام! چته؟ ریحانه _سلام و خودش را در آغوشم پنهان کرد. ریحانه_ اجی؟ من_ جانم؟ چی شده ریحانه؟ ریحانه_جواب گروه خونیمون منفی بود. چشمان بسته ام را روی هم فشردم. آرام پشتش را نوازش کردم و مشغول دلداری دادنش شدم. کمی که آرام شد، او راهی نشیمن شد و من هم راهی آشپزخانه شدم. داخل قوری چای ریختن و کمی هم آب روی کتری گذاشتمش. شیرینی ها را از جعبه در آوردم و داخل دیس چیدم. از بالای کانتر نگاهم را به نشیمن دوختم. خوشبختی مگر چه معنایی داشت؟ زندگی آرام، همسر و فرزند صالح و دوستان پاکدامن... دیگر چه می خواستم...؟! ******* نمیدانم کجا هستم! هیچ جا را نمی بینم... فقط منم و نور بزرگ کور کننده جلوی رویم و بادی که می وزد و چادرم را به بازی می گیرد... صدایی می شنوم... کسی اسمم را صدا میزند... " خانم شریفی؟ حاج خانوم؟ خانوم ؟بهار خانوم؟" ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 چشمانم که باز می شود، علی را میبینم. دستی به چشمانم میکشم و صاف سرجای مینشینم. من_بله؟ سید_خانم شریفی ریحانه کجاست؟ کمی به مغزم فشار می‌آورم... من- الان میرم دنبالش. بلند می شوم و بعد درست کردن چادرم، راهی شدم. ریحانه کنار ضریح نشسته بود و آرام اشک می ریخت. دست هایم که روی شانه اش نشست، اشکهایش را پاک کرد و بلند شد. باهم به هتل برگشتیم، لباس عوض کردم، روی تخت دراز کشیدم، تا صبح بیدار بودم و ذهن سرکشم، درگیر چیزی بود که نباید می بود. تا صبح صدای علی در گوشم می پیچید و آن نگاه تیره اش جلوی چشمم نقش می بست. ریحانه که بیدار شد، من هم بلند شدم. سردرد عجیبی داشتم...! دستم را به دیوار گرفتم و ایستادم. زیپ کوچک کیفم را باز کردم و قرص مسکن برداشتم و بدون آب خوردم. ریحانه که از دستشویی بیرون آمد، با دیدن سرو وضعم نگران جلو آمد و با اسرارش روی تخت دراز کشیدم. برایم صبحانه سفارش داد و تا آخرش را به زور در حلقومم فرو کرد...! قرار بود با کاروان بروند بازار و من حتی توان ایستادن هم نداشتم چه برسد به دور دور در بازار... هر چقدر ریحانه و نیلوفر و زهرا اصرار کردند که نمیروند و کنار من میمانند قبول نکردم و قرار شد دو ساعتی را تنها بمانم. چند دقیقه بیشتر از رفتنشان نمیگذشت که صدای در اتاق بلند شد. از جایم بلند شدم و خودم را به در رساندم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 دستم که روی شقیقه دردناکم نشست صدای یا الله گفتن شنیدن. سید_یاالله... خانم شریفی؟ سید اینجا چه کار داشت؟! چادر مشکی ریحان را که روی مبل بود را از چنگ زدم روی سرم کشیدمش. در را باز کردنم و تره ای از موهای بیرون مانده از چادرم را داخل فرستادم. سید_ سلام. نگاهم را به کفش های قهوه ایش دوختم و آرام سلام دادم. من_ سلام شلوار کرم پوشیده بود. سید_ خانم شریفی ریحانه گفت نمیاین. اینطوری که نمیشه، ما مسئولیت داریم. نگاهم را از بلوزش بالاتر نکشیدم. دلم باز هم فکر و خیال های بیهوده ای که با دیدن نگاهش توی سرم میریختند را نمیخواست. بلوز استین بلند قهوه ای که روی یقه اش سه تا دکمه از جنس خود پارچه داشت. من_ اقای طباطبایی من اصلا حالم خوب نیست. سرم درد میکنه. اگه بیام ممکنه توی بازار حالم بد بشه و... سید_ سرما خوردید؟ من_ نه فقط سر درد شدید دارم. همین . قول میدم از هتل بیرون نرم. تو اتاقم میمونم تا برگردین. سید_ باشه. با اجازه. در را بستم و به ان تکیه دادم. چه اتفاقی داشت می افتاد؟ گیج شده بودم... با صدای دوباره زنگ، به خودم امدم. از چشمی نگاه کردم، ریحانه بود. چادرم را از سر کشیدم و در را باز کردم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 من _اینجا چیکار می کنی ریحان؟ نایلون سفیدی را به سمتم گرفت. ریحانه_ داداش علی رفت برات مسکن گرفت ولی روش نشد برات بیاره. دستم روی قلبم متوقف شد. باز هم نفسم بند رفت... سید داشت چه میکرد؟! روی این هیزم خشک و آتش کوچک،؟! کیسه را چنگ زدم و با باتشکری کوتاه در را بستم. روی تخت نشستم و داروها را روی کنار تختی گذاشتم. موهایم را چنگ زدم و شقیقه هایم را فشردم. مگر سید که بود که اینگونه ذهنم درگیرش شده بود؟ لحظه‌ای چهره‌اش جلوی صورتم نقش بست و آن صدای بم و خاص مردانه... " رهایی تون از پیله مبارک..." لبخند پر رنگی که از یادآوری آن خاطره کوتاه روی لبم نقش بسته بود را پاک کردم. " بهش فکر نکن بهار! اگر هم بیاد یه درصد این حس کوچک دوطرفه باشه امکان نداره خانوادت با سید موافقت کنم! ولی خوب... من واسه چادر جلوشون وایسادم! ولی... ولی شاید اگر یکم سرسخت باشم بابا راضی بشه...بهار! به صید فکر نکن..." ************ من_ علیییییی...بخدا دست بزنی به ته ریشتا، شب رات نمیدم خونه! سرش را از لای در داخل انداخت و گفت: علی _ ای بابا! خب یه ماه دیگه محرمه! باید ریش بزارم دیگه! من_ علی تو ریشت یک هفته ای میرسه تا شکمت! دست نمیزنی به ته ریشت! صدای خنده اش فضای اتاق را پر میکند و از صدای خنده اش، لب من هم به لبخند باز میشود. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 با کش موی روی میز، دور موهای بلندم حصار میکشم و به طرف علی میرم. روبرویش می ایستم و با چشم های درشت شده میگویم: من_ به ته ریشت دست نزن خب؟ و برای تاثیر بیشتر حرفم، سرم را هم کمی به سمت چپ خم میکنم. باز هم میخندد... و با دستش دو طرف صورتم را قاب میگیرد و روی موهایم را میبوسد. علی_ چشم فقط میشه بپرسم دلیلش چیه؟ لبخند میزنم و ارام زمزمه میکنم: من_ خب اخه ریش بهت میاد...اونوقت خوشتیپ میشی من دوست ندارم. ایندفعه صدای خنده اش فضای خانه را پر میکند. دستم را جلوی دهانش میگذارم: من_ علی؟ ایلیا بیدار میشه!! کف دستم را میبوسد و خنده اش را جمع میکند. علی_ خیلی دوستت دارم خانوم! با انگشتم به هم ریختگی موهایش را درست میکنم و دکمه اخر پیراهن مردانه اش را میبندم. کتش را برمیدارم و کمک میکنم بپوشدش. ایت الکرسی میخوانم و برایش فوت میکنم. خیره میشوم به چشمانش و آرام زمزمه می کنم: من_ من بیشتر دوست دارم آقای من! *********** باز هم نصفه شب شد و باز هم دل من و ریحانه هوس حرم کرد... زهرا و نیلوفر خواب بودند پس باید دو نفری می رفتیم. ریحانه سید که زنگ زد، رضایت داد که برویم البته با حضور خودش. تیپ ساده و مشکی زدم و روسری آبی لاجوردی سر کردم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 مثل همیشه لبنانی بستم و چادرم را سر کردم. با ریحانه از هتل خارج شدیم که کنار گلدان های اطراف حیاط، قامت علی را تشخیص دادیم. برای آخرین بار می رفتیم حرم و من چقدر دلتنگ این حرم میشدم...! بعد زیارت، نماز زیارت خواندن و دوباره برگشتم به صحن. امشب با خودم دوربین آورده بودم. از چند صحنه فوق العاده عکس گرفتم و چشم دنبال سوژه میگشتم که لحظه ای محو تماشای مردی شدم که دقیقا روبروی من، سرش را به دیوار تکیه داده و اشک می ریزد و خیره است به پنجره فولاد... علی، با آن چشم های رنگ شبش خیره شده بود به طلایی پنجره فولاد و نور سفیدی که به صورتش می تابید چهره اش را خاص تر از همیشه کرده بود... ناخواسته نگاهم را به پنجره فولاد دوختم و در دل با خود زمزمه کردم: " یا امام رضا دلم چشه درمونشو بهش بده اگه صلاح میدونی..." نگاهم را گرفتم و دوربین را روشن کردم. به کادر عکس نگاه کردم. دست علی روی سرش بود و تسبیح یاقوتی اش میان ان انگشتان کشیده و سفیدش خودنمایی می‌کرد... چشمم به کبوتری خورد که کمی آن طرف تر از او، نگاهش انگار به پنجره فولاد است... مکث را جایز ندانستم و فوری عکس گرفتم. از بالای دوربین به صحنه پیش رویم خیره شدم. علی؟ سید؟ آقای طباطبایی یا اصلا هر چیز دیگر... باید اعتراف می کردم که این پسر دلم را ربوده بود... دوربین را که پایین آوردم دیدم که او هم خیره شده به من... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 چشم ندزدیدم. " علی...؟" عقب‌گرد کردم که ریحانه را دیدم. به سمتش رفتم و تا آخرین لحظه که به هتل برسیم، فقط نگاه دزدیدم از نگاه های علی. من پیش خودم اعتراف کرده بودم علی که نشنیده بود! شنیده بود؟؟ چرا اینطور نگاهم می کرد؟؟ به اتاق که برگشتیم، وسایلمان را جمع کردیم ریحانه خوابید و باز هم مثل تمام این سه شب، من بیدار ماندم. روز اول که سردرد داشتم و جایی نرفتم. روز دوم رفتیم کوه سنگی که تا برگردیم شب شده بود. آخر شب هم مثل امشب رفتیم حرم. و روز سوم هم که امروز بود رفتیم حرم و بازار رضا را گشتیم و کمی هم استراحت کردم و باز هم آخر شب حرم. به ریحانه غرق در خواب نگاه کردم. بلند شدم و دوربینم را از روی مبل برداشتم. روشنش کردم و عکس ها را دوره کردم تا رسیدم به عکس علی. یعنی سرانجام این حس گیج کننده چیست...؟ ************ نگاهم را به گنبد طلایی پیش رویم میدوزم. السلام علیک یا علی بن موسی الرضا آمده بودیم مشهد زیارت... با یک تصمیم کاملا ناگهانی...! وارد صحن که شدیم، ایلیا از دیدن آن همه فرش و آن فضای بزرگ به وجد آمد و دست علی را ول کرد و شروع کرد به دویدن و پریدن از این فرش به ان فرش. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 هر لحظه که حس می کردم ممکن است به زمین بخورد محکم چشمانم را می بستم و فقط اسم علی را صدا می زدم... آخر هم از بس از دست این پدر و پسر بازیگوش حرص خوردم، آنقدر غرق شدن علی ایلیا را بغل گرفت و مسیرمان را جدا کردیم تا برویم زیارت. دستم که به ضریح خورد، باز هم مثل بار اول حس غریبی داشتم. زیارت مکه تمام شد برگشتم‌به صحن. با چشم دنبال علی و ایلیا میگشتم که... علی داخل حیاط نماز می‌خواند و وروجک کوچک من هم ادای نماز خواندن را در می آورد. گاهی وقت ها، نمی دانم باید چطور تو را شکر کنم! خوشبختی، سلامتی، همسر خوب، فرزند سالم، و این همه نعمتی را که به من دادی چگونه باید شکر بگویم؟ اشک گوشه چشمم را با دست پس میزنم و زمزمه می کنم: خدایا شکر... *************** دو ماهی از سفرمان به مشهد می گذرد و شب و روزم را با فکرهای به هم ریخته که باعث و بانی تمام شان علی است طی میشود... به ساعتم نگاه می کنم و سعی می‌کنم سرعتم را بیشتر کنم. مطمئناً یک ربعی تاخیر دارم و بعید می‌دانم استاد اجازه ورودم را صادر کند... از نرده کمک می گیرم و فوری وارد سالن می شوم که... لحظه ای در جاییم متوقف می شوم. تشخیص قامت سید کار سختی نیست...! ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 بعد دوماه ندیدنش... بوی عطرش زیر بینی می پیچد. به قدم هایم سرعت می بخشم و بالاخره به کلاس میرسم. استاد که مرا میبیند، سلام میدهم. من_ سلام استاد. برمیگردد... مرور آن چشم های مشکی که دو ماه است هرشب عکسش را دوره می کنم... نگاهم را می دزدنم. استاد_سلام تاخیر داشتیم خانم شریفی!! می‌خواهم چیزی بگویم که زودتر می گوید: استاد_ ولی چون اولین بار تونه اشکال نداره. بفرمایید تو. نفس عمیقی می کشم و سید کمی عقب می‌رود تا وارد کلاس شوم. روزهای تکراری از پی هم میگذرند... باده و مامان روز به روز سردتر می‌شوند و در این میان رفت و آمد های فربد روی مخم می رود. غروب باید بروم حوزه اما حالش را ندارم. شماره ریحانه را می‌گیرد و روی اسپیکر می‌گذارم. خوب است که مامان به دوره و باده به خانه دوستش رفته. ریحانه _جونم بهاری؟ من_ سلام ریحان. خوبی؟ ریحانه_ فداااات. تو چطوری؟ کجاهایی؟ من_ خونه. ریحان من امروز نمیام حوزه. ریحانه _چییییی؟! من_ چرا جیغ میزنی؟؟؟ ریحانه_ نه! بیا. جلسه امروز مهمه. در یخچال را باز می کنم و بطری آب معدنی را بیرون می کشم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 تمام خانه بوی عطر تلخ و خاص بابا را دارد. به برق های خاموش خانه نگاه می کنم. من_ ریحانه فکر کنم دارم افسردگی میگیرم! حوصله هیچ کاریو ندارم!! و کمی از آب داخل بطری توی لیوان روی کانتر میریزم. جرعه‌ای از آب خنک می نوشم و به غرغرهای ریحانه گوش می سپارم. ریحانه_بهار! بیا دیگه! جون من. باز من با کی برگردم تنها! چشمانم را روی هم می‌گذارم و کمی شقیقه هایم را فشار می دهم. کاش بهامین بود تا با او درد و دل میکردم. تنها کسی که فارغ از همه چیز، فقط طرف حق را می‌گرفت. من _پس یه کم دیر تر میام. و چشمانم را باز می‌کنم که... روشنی راه رو قسمتی از خانه را روشن کرده. باورم نمی شود... بهامین، با ان کوله بزرگ و لباس سربازی و ان کلاه کج، دم در ایستاده و با لبخند نگاهم میکند. بی خیال ریحانه که پشت خط است جیغ میزنم و تا دم در میدوم که توی اغوش بهامین فرود می ایم. بوی شکلات تلخ عطرش مثل همیشه ارامم میکندو در این میان، صدای جیغ جیغ های ریحان پارازیت است... طوری که بشنود میگویم: من_ ریحااان. داداشم اومده. قطع کن بعدا بهت میزنگم. ریحان_ مگه تو داداشم داری؟! من_ اره فعلا. بای. و مشت های پی در پی ام که سینه بهامین را هدف میگیرد. من_ علیک سلام! یعنی تو نمیگی ابجیت اینجا تنهاست؟! ساعتها بود روبروی هم نشسته بودیم و من میگفتم و بهامین گوش میکرد. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 اولین فرد خانواده بود که از چادری شدنم خوشحال هم شده بود! به قضیه علی که رسیدم، حس کردم کمی مخالف است... قرار شد فکر کند و راهنماییم کند. نگاهم که به ساعت افتاد جیغم به هوا رفت... من_ واااای... دیرم شد! بهامین_ جایی باید بری مگه؟ من_ اره باید برم حوضه. بهامین_ حوضه مگه مال طلبه ها نیست؟! من_نه... این حوضه خواهرانه. تو پاشو منو برسون. بدو دیرم شد. و به این ترتیب، نیم ساعت اخر کلاس رسیدم... کلاس که تمام شد، زهرا و نیلوفر چون هم مسیر بودند رفتند و ماندیم من و ریحانه. من_ ریحان بیا بریم دیگه!! ده دقیقه همه رفتنو ما در حوضه ایستادیم! ریحانه_ صبر کن خب! من_ ای بابا. و به ورودی کوچه نگاه کردم و کتاب هایم را داخل کیفم میچپانم که با دیدن ماشینی که وارد کوچه شد و راننده اش که بسیار اشنا بود، هل شدم و کتاب هایم از دستم ول شدند. گفته بودم این ریحانه ریگی در کفشش است که برای رفتن این پا و ان پا میکند...! ماشین که جلوی در حوضه ایستاد و سید پیاده شد، سرم را پایین انداختم و کتابهایم را از روی زمین برداشتم. داخل کیفم که جای گرفتند، رو به ریحانه گفتم: من_ ریحان من خودم میرم. سید_ سلام بفرمایید میرسونمتون. دیر وقته خوبیت نداره تنها برید. ریحانه قدمی جلو رفت و در جلوی ماشین را باز کرد. ریحانه_ بیا بهاری خجالت نکش. من هستم دیگه. و من درگیر این بودم که سید به ساعت شش غروب دیر وقت می گوید...؟! ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 به خودم که آمدم داخل ماشین بودم و ریحانه بود که یک سر حرف میزد... بوستان نبش چهار راه خانه ریحانه اینا که رسیدیم ماشین ایستاد. متعجب به سید و ریحانه نگاه کردم... ریحانه_ داداش من برم یه لحظه آب معدنی بگیرم بیام. و آنقدر سریع پیاده شد که به من فرصتی برای مخالفت نداد... معذب بودم... می خواستم پیاده شوم که صدای سید متوقفم کرد. سید خانم شریفی میشه پیاده بشید و چند دقیقه از وقتتونو به من بدین؟ من_ آقای طباطبایی؟ سید_ خب... خوب اگه سختتونه همین جا میگم. خانم شریفی شما راضی هستید که ما با خانواده واسه امر خیر مزاحمتون بشیم...؟ ************** ایلیا را روی زمین گذاشتم و جدید در جواب بهآمین گفتم: من_ داداش منم. در که باز شد دست ایلیا را گرفتم و با هم داخل رفتیم. به خاطر ترس ایلیا از آسانسور، تمام ۱۰ طبقه را با پله رفتیم و به واحد بهامین که رسیدیم، دیگر نفسم بالا نمی آمد... بهامین با سینی شربت در منتظر بود. سلام دادم و شربت داخل سینی را برداشتم و سر کشیدم. خنک های شربت کمی از دمای بدنم کم کرد. بهامین_ بیاین تو. و خم شد و ایلیا را بلند کرد و روی دوشش گذاشت. روی مبل نشسته بودم و محو تماشای پسر و برادرم بودم... بهامین ایلیا را روی شانه‌اش نشانده بود و دور خانه می چرخید و ادای هواپیما در می آورد و صدای خنده هردویشان فضای خانه را پر کرده بود. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 من بهامین بزار زمین بچه رو! ایلیا را روی مبل کرد و خودش هم روی کاناپه روبرویی ان نشست. با دستمال داخل دستش عرق روی پیشانی اش را گرفت و گفت: بهامین_ خوب... چه خبرا؟ همه چی خوبه؟ من _آره داداش! مگه بد باشه؟ قیافه اش حالت خاصی پیدا کرد... بهامین _خواهرت داره ازدواج میکنه...تبریک. و سرش را پایین انداخت و با لیوان شربتش مشغول شد که گفتم: من_ گروه خونشون به هم میخوره. نگاهش را تا صورتم بالا کشید. بهامین_ چی؟! من_ هیچی. کنسل شد. به نقطه ای نامعلوم خیره شد و لبخند کوتاهی روی لبش نقش بست که دهانم را باز گذاشت... یعنی بهامین ریحانه را... من_ بهامین!!!! فوری خودش را جمع و جور کرد و استادانه بحث را عوض کرد... *********** روی تختم دراز کشیده بودم و به عکس‌العمل ناشیانه ام فکر می‌کردم... سید که حرفش را زد، کاملاً بدون فکر از ماشین پیاده شدم و خودم را با یک ماشین دربستی به خانه رساندم. نمیدانم از سر خجالت، هیجان یا چه بود که این کار را کرده بودم اما... وااای... هنوز هم با ناباوری حرف‌هایش را دوره می کردم... برای امر خیر؟! سردرگم در میان افکارم دست و پا میزدم که با بازشدن در اتاق، چرت فکریم پاره شد. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 رو برگرداندم سمت در. بهامین _بهار بانو؟ نمیای شام بخوری؟ من _بهامین؟میای تو؟ انگار فهمیده بود چقدر آشوبم... داخل شد و در را پشت سرش بست. کنارم روی تخت نشست و مثل همیشه برای آرام کردنم، مشغول بازی با موهای بلندم شد. من_ داداشی؟ یه چیز بگم؟ بهامین_بهار چته؟ از غروب که اومدی انگار اینچا نیستی. من_ سید گفت اگه من راضیم می خوان واسه امر خیر مزاحم شن! و نگاهم را از چشمهای گرد شده بهامین گرفتم و مشغول بازی کردن با محلفه تختم شدم. اشکال نامفهوم میکشیدم و منتظر بودم که حرفی بزند اما انگار قصد داشت با این سکوتش دیوانه ام کند... چند دقیقه ای که گذشت بالاخره به حرف آمد. بهامین _بهار؟ سرتو بگیر بالا. سرم پایین تر رفت. خجالت میکشیدم... بهامین_ باتوام! و دستش که زیر چانه ام قرار گرفت، مجبور شدم سرم را بالا ببرم. خیره خیره نگاهم کردم و گفت: بهامین_ غروب که رفتم کارخونه که به بابا سر بزنم فربدو دیدم. اونم دقیقا همینو گفت. منتهی گفت اگه من راضیم از زیر زبونت بکشم ببینم حست چیه که با مادر جون پا پیش بزارن. خجالتم دو برابر شد... یعنی فربد هم...؟ ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 بهامین_ بهار من و تو با هم تعارف نداریم، خجالت الکیم معنا نداره. به این حرفیم که می‌زنم خوب فکر کن. بهار خودت فکر می کنی با فربد خوشبختی یا علی؟ سبک سنگین کن همه چیو جوابمو بده خوب؟ الانم بچه ها بیرون شام منتظرن. لباس بپوش بیا شام. من_ کی بیرونه؟ بهامین بارین و شوهرش و فربد. من_ من نمیام. بهامین_ فرار نکن، مثل آدم بالغ و عاقل فکر کن جوابمو بده. و بلند شد و از اتاق بیرون رفت. آن شب هم با نگاه‌های سنگین فربد گذشت... چه روزی برای امتحانات ترم وقت داشتیم و در این مدت می‌توانستم خوب فکر کنم. معیار من شاید قبلاً کسی شبیه فربد بود اما الان... فربد قیافه و تیپ و سرمایه و اخلاق خوب دارد درست اما اعتقادات... من میتوانم با کسی که نماز نمی خواند، شاید گاهی لب به نوشیدنی های حرام بزند و مهمتر از همه با عقاید و حجاب و مخالف است خوشبخت شوم...؟! علی... با آن متانت و سادگی... علی... انتخاب من از قبل مشخص بود...! چرا فکر می کنم؟! اولین و آخرین انتخاب من، چند ماهی می‌شود که علی شده و بس... جوابم را که بهآمین گفتم، گفت باید تحقیق کند و بعد نظرش را بگوید. در این مدت ریحانه با تماس‌های مکرر دیوانه ام کرده بود و در این میان، فقط یک تماس کوتاه و بی جواب علی بود که دلم را گرم می کرد... تحقیقی که به آمین ازش حرف میزد سه روزی طول کشید... اولین امتحان ترم را که دادم، می خواستم برگردم خانه که روبروی دانشگاه بهامین را دیدم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 سوار شدم و با هم به رستوران آرامی رفتیم. آنجا از علی گفت... از پدرش که مرد جانباز و مرد با آبروی است... از علی که مثل من گرافیک میخواند... از مادرش گفت که خیاطی می کند... از خواهرش گفت که در حوزه درس میخواند و از وضع مالی معمولیشان گفت... از اینکه برایم سخت نیست با مشکلاتشان بسازم و خلاصه از هر دری حرف زد و جواب گرفت... من_ داداش شاید با فربد زندگی آروم و بی دغدغه ای داشته باشم، اما حتی یه روز از زندگی با سیدو با صد سال زندگی با فربد عوض نمیکنم...! من پای علی هستم. حتی اگه سختی بکشم...! و لبخند گرم بهآمین بود که دل گرمم می کرد اما با یاد اوری اینکه شاید بابا و مطمئنا مامان مخالف اند، تمام حس های خوبم باد هوا میشد... قرار بود زحمت راضی کردن بابا و مامان بیفته گردن بهامین و نقش من فقط ارسال اس ام اس به سید با مضنون " سلام. خوب هستین؟ من مقداری وقت نیاز دارمبرای فکر کردن" چند روزی از آن ماجرا می گذشت و من مشغول درس خواندن، وقت هیچ کار دیگری را نداشتم. انقدر ذهنم مشغول درس بود که جز اخر شب ها که فکر علی مثل ستاره ای دنباله دار از ذهنم میگذشت، دیگر وقت فکر کردن به او را نداشتم. در جواب پیامم گفته بود تا هر وقت بخواهم میتوانم فکر کنم و او منتظر میماند. جزوه هایم روی تخت پخش بودند و سخت با مسئله ای درهم درگیر بودم که صدای در اتاقم بلند شد. " بیا تو" کوتاهی گفتم و سعی کردم ورقه ها را کمی سرو سامان بدهم. سایه سری را بالای سرم حس کردم، سر بالا بردم. بابا بود. صندلی کامپیوترم را سمت خودش کشید و نشست. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 چند دقیقه ای فقط در سکوت نگاهم کرد و با این حرکت نمیدانست چه استرسی را به جانم انداخته... اگر با علی مخالفت کند... با صدای تک سرفه اش، حواسم جمعش شد. بابا_ مادرت با علی مخالفه. منم بیشتر به نظر تو اهمیت میدم تا مادرت چون تو باید باهاش زندگی کنی نه مامانت. خانواده پسره رو از قدیم و ندیم میشناسم. مطمئن باش پدرش اگه منو ببینه میشناسدم و به خاطر همین دارم رضایت میدم. چون از خانوادشون مطمئنم. بهار دارم از همین الان باهات طی میکنم. اگه رفتی سر زندگیت و منو ندیدی فکر نکن به یادت نیستم. خودت وضعیت مادرت رو بهتر میدونی. بعد فوت خاله ات تعداد قرص اعصابش از دستمون در رفته. نمیتونم ریسک کنم. میذارم به کسی که دوست داری برسی اما انتظار نداشته باش منو مامانت پشتت باشیم. اشک جمع شده داخل چشمم را پس زدم. من_یعنی یا علی یا شما؟ بابا_ من اینو گفتم؟ میدونی من دیکتاتور نیستم. اگه بودم یه بلایی سر پسره می اوردم که خودش راهی رو که اومده برگرده و تورم میدادم به فربد که میدونم از بچگی خاطر خواهته و میدونی بران سختم نبود اما بهار... چون خودم عشقو تجربه کردم دوست دارم تو ام تجربه اش کنی. با همه چیز علی باید بسازی. تو توی خانواده ای بزرگ شدی که... من_ بابا جز سطح مالی من و علی همه چیزمون به هم میخوره. بابا_ میتونی بسازی با این مشکل؟ من_اره. بابا_ مطمئنی. من_ بله. بابا _من اتمام حجتمو کردم. اینم بدون... اگه مشکلی تو زندگی با علی برات پیش اومد، من نیستم. چشم هایم را ارام روی هم فشردم و گفتم: من_بابا من علی رو دوست دارم. به خاطرش همه چیو تحمل میکنم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋