🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part71
رو برگرداندم سمت در.
بهامین _بهار بانو؟ نمیای شام بخوری؟
من _بهامین؟میای تو؟
انگار فهمیده بود چقدر آشوبم...
داخل شد و در را پشت سرش بست.
کنارم روی تخت نشست و مثل همیشه برای آرام کردنم، مشغول بازی با موهای بلندم شد.
من_ داداشی؟ یه چیز بگم؟
بهامین_بهار چته؟ از غروب که اومدی انگار اینچا نیستی.
من_ سید گفت اگه من راضیم می خوان واسه امر خیر مزاحم شن!
و نگاهم را از چشمهای گرد شده بهامین گرفتم و مشغول بازی کردن با محلفه تختم شدم.
اشکال نامفهوم میکشیدم و منتظر بودم که حرفی بزند اما انگار قصد داشت با این سکوتش دیوانه ام کند...
چند دقیقه ای که گذشت بالاخره به حرف آمد.
بهامین _بهار؟ سرتو بگیر بالا.
سرم پایین تر رفت.
خجالت میکشیدم...
بهامین_ باتوام!
و دستش که زیر چانه ام قرار گرفت، مجبور شدم سرم را بالا ببرم.
خیره خیره نگاهم کردم و گفت:
بهامین_ غروب که رفتم کارخونه که به بابا سر بزنم فربدو دیدم. اونم دقیقا همینو گفت.
منتهی گفت اگه من راضیم از زیر زبونت بکشم ببینم حست چیه که با مادر جون پا پیش بزارن.
خجالتم دو برابر شد...
یعنی فربد هم...؟
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part71
_کجا بودی این مدت؟ خیلی بهت زنگ زدم؛ هم به تو، هم به مسیح و یوسف؛ اما گوشیاتون خاموش بود!
ارمیا: قصه ی من طولانیه، تو بگو چی کار کردی؟ از جنس رها خانم شدی؟
یا اونو جنِس خودت کردی؟
صدرا: اون بهتر از این حرفاست که بخواد عقب گرد کنه مثل من بشه!
ارمیا: خب چیکار کردی؟
صدرا: قبول کرد دیگه، اما حسابی تلافی کردها!
ارمیا: با مادرت زندگی میکنید؟
صدرا: همسایه ی آیه خانم شدیم، یک ماهی میشه که رفتیم بالا و مستقل
شدیم!
ارمیا: خوبه، زرنگی؛ سه ماه نبودم چقدر پیشرفت کردی، حالا خانومت کجاست؟
صدرا: احتمالا پیش آیه خانومه، دیگه نزدیک وضع حملشه، یا رها پیششه یا مادرم یا مادر رها! حاج علی و مادرشوهر آیه خانمم فردا میان!
ارمیا: چه خوب، دلم برای حاج علی تنگ شده بود
صدای رها آمد: صدرا، صدرا!
صدرا صدایش را بلند کرد:
_من اینجائم رها جان، چی شده؟ مهمون داریما! یاالله...
در داشت باز میشد که بسته شد و صدای رها آمد:
_آماده شو باید آیه رو ببریم بیمارستان، دردش شروع شده!
صدرا بلند شد:
_آماده شید من ماشین رو روشن میکنم.
ارمیا زودتر از صدرا بلند شده بود.
"وای سید مهدی... کجایی؟! جای خالی
تو را چه کسی ُپر کند؟ شاید در روز های کودکی می شد جای کلمات را پر کرد اما امروز چه کسی می توانست جای خالی تو را پر کند؟"
صدرا کلید خودرو اش را برداشت. محبوبه خانم با مادر رها برای پیاده روی رفته و مهدی را هم با خود برده بودند. رها مادرانه خرج میکرد برای آیه اش!
آیه فریاد هایش را به زور کنترل میکرد و ایندل رها را بیشتر می
ازرد...
عزیز دلش، دلش هوای مردش را کرده بود، هوای سید مهدی اش را کرده بود!
زیر لب مهدی اش را صدا می کرد...
َ ارمیا دلش به درد آمده بود از مهدی مهدی کردن های ایه؟
کجایی که آیه ی زندگی ات مظلوم ترین آیه ی خدا شده است.
ارمیا دلش فریاد میخواست.
"سید مهدی! امشب چگونه بر آیه ات
میگذرد؟ کجایی سید؟ به داد همسرت برس!"
آیه را که بردند، ارمیا بود و صدرا. انتظار سختی بود.
"چقدر سخت است که مدیون باشی تمام زندگی ات را به کسی که زندگی اش را در طوفان های سخت، رها کرد تا تو آرام باشی!
چه کسی جز تو میتواند پدری کند برای
دلبندت؟ چطور دخترک یتیم شده ات را بزرگ کند که آب در دلش تکان نخورد؟ شب هایی که تب میکند دلش را به چه کسی خوش کند؟ چه کسی لبخند بپاشد به صورت خسته ی همسرت که قلبش آرام بتپد؟ سید مهدی! چه کسی برای آیه و دخترکت، تو میشود؟!"
صدرا میان افکارش وارد شد:
_به حاج علی زنگ زدم، گفت الان راه میافتن.
ارمیا: خوبه! غریبی براشون اوضاع رو سخت تر میکنه!
صدرا: من نگراِن بعد از به دنیا اومدن بچه ام!
ارمیا: منم همینطور، لحظه ای که بچه رو بهش بدن و همسرش نباشه بیشتر عذاب میکشه!
صدرا: خدا خودش رحم کنه؛ از خودت بگو، کجا بودی؟
ارمیا: برای ماموریت رفته بودیم سوریه!
صدرا: سوریه؟! برای چی؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿