🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part61
من _اینجا چیکار می کنی ریحان؟
نایلون سفیدی را به سمتم گرفت.
ریحانه_ داداش علی رفت برات مسکن گرفت ولی روش نشد برات بیاره.
دستم روی قلبم متوقف شد.
باز هم نفسم بند رفت...
سید داشت چه میکرد؟!
روی این هیزم خشک و آتش کوچک،؟!
کیسه را چنگ زدم و با باتشکری کوتاه در را بستم.
روی تخت نشستم و داروها را روی کنار تختی گذاشتم.
موهایم را چنگ زدم و شقیقه هایم را فشردم.
مگر سید که بود که اینگونه ذهنم درگیرش شده بود؟
لحظهای چهرهاش جلوی صورتم نقش بست و آن صدای بم و خاص مردانه...
" رهایی تون از پیله مبارک..."
لبخند پر رنگی که از یادآوری آن خاطره کوتاه روی لبم نقش بسته بود را پاک کردم.
" بهش فکر نکن بهار! اگر هم بیاد یه درصد این حس کوچک دوطرفه باشه امکان نداره خانوادت با سید موافقت کنم! ولی خوب... من واسه چادر جلوشون وایسادم! ولی... ولی شاید اگر یکم سرسخت باشم بابا راضی بشه...بهار!
به صید فکر نکن..."
************
من_ علیییییی...بخدا دست بزنی به ته ریشتا، شب رات نمیدم خونه!
سرش را از لای در داخل انداخت و گفت:
علی _ ای بابا! خب یه ماه دیگه محرمه! باید ریش بزارم دیگه!
من_ علی تو ریشت یک هفته ای میرسه تا شکمت! دست نمیزنی به ته ریشت!
صدای خنده اش فضای اتاق را پر میکند و از صدای خنده اش، لب من هم به لبخند باز میشود.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part61
_اگه اجازه بدید اسمشو بذاریم مَهدی!
آیه با بغض لبخند زد و تایید کرد. نامت همیشه جاویدان است یا صاحب الزمان:
_من کی ام که اجازه بدم اسم امام رو روی پسرتون بذارید یا نه!
صدرا: میخوام مثل سیدمهدی باشه، َمرد بشه. این کارم فقط از دست رها برمیاد!
رها: مگه میتونی حضانتش رو بگیری؟
صدرا: حضانتش میرسه به پدربزرگم، به خاطر اینکه توانایی نداره کفالتش میرسه به من!
رها به صورت مَهدی نگاه کرد و زمزمه کرد:
_سلوم پسرکم!
صدرا به پهنای صورت لبخند زد...
"ممنونم خاتون! ممنون که هستی خاتونم! ممنون که مادر میشوی برای تنهایی های یادگاِر برادرم، تو
معجزه ی خدا هستی خاتون!"
رها در اتاقی که با مادرش شریک شده بود نشسته و مَهدی مقابلش روی زمین در خواب بود.
آیه در زد و وارد شد:
_مبارکه! زودتر از من مادر شدی ها!
َ رها هنوز نگاهش به مهدی بود:
_میترسم آیه، من از مادری هیچی نمیدونم!
آیه: مگه من میدونم؟ مادرت هست، مادرشوهرت هست؛ یادمیگیری، بهش عشقی رو بده که مادرش ازش دریغ کرد... رها مادر باش؛ فقط مادر باش! باقیش مهم نیست، باقیش با خداست، این بچه خیلی خوش شانسه که تو مادرش شدی، که صدرا پدر شد براش!
آیه سکوت کرد. دلش برای دخترکش سوخت. "طفَلک من!"
رها: آیه کمکم میکنی؟ من میترسم!
آیه: من همیشه هستم، تا زنده ام کنارتم! از چیزی نترس، برو جلو!
********************************************
امیر زنگ زده بود که برای دیدن بچه می آیند. رها لباس های مهدی را عوض کرده بود و شیرش را داده بود. بچه در بغل روی مبل نشسته بود و صورتش را نگاه میکرد. تمام کارهایش را خودش انجام میداد، به جز صبح ها که سرکار بود. زحمتش با مادربزرگ هایش بود که عاشقش بودند.
آیه کنارش نشست:
_شما که مهمون دارید چرا گفتی من بیام پایین؟
رها لب برچید:
_خب میخواستم احسان رو ببینی دیگه، بعدشم مادر احسان اصلا با من خوب نیست، تو هستی حس بهتری دارم.
آیه لبخندی به رها زد و پشت چشمی برایش نازک کرد:
_اون رویای بدبخت رو که خوب اونشب ُشستی، حالا چی شده خانم شدی؟!
صدرا که نزدیک آنها بود حرف آیه را شنید:
منم برام جالبه که یهو چطور اونطور شیر شد! آخه همه ش میترسه، تازه بدتر از همه اون روزی بود که توی کلینیک دیدمش، اصلا انگار دِم درِ
خونه عوضش میکنن!
آیه: شما کدوم رها رو دوست دارید؟
"کدام رها را دوست دارم؟ رها که در همه حالتش دوستداشتنی بود!"
_رهای اونشبو!
آیه: پس بهش میدون بدید که خودشو نشون بده، این منو ِدق داده تا فهمیدم چطور باید شکوفاش کرد.
"شکوفایت میکنم بانو!"
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿