🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part55
به زور از ضریح دل کندم و با راهنمایی ریحانه، نماز زیارت خواندم.
چه نمازی بود...
اولین نماز زیارت، آن هم در حرم امام رضا...
به هتل که برگشتیم، مثل قحطی زدگان به رستوران هجوم بردیم و شام که خوردیم هر کس برگشت به اتاقش.
ریحانه رفت تا دوش بگیرد و من هم از خستگی روی تخت بیهوش شدم...
نیمه های شب بود که با شنیدن صدای هق هق خقه ی کسی، چشم باز کردم.
با دیدن ریحانه که روبه روی پنجره بزرگ اتاق ایستاده و شانه هایش می لرزد هول شدم...
پتو رو کنار زدم و از جا بلند شدم.
به ریحانه که رسیدم دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
من_ریحان؟ چته؟ دلت برای مادر پدرت تنگ شده؟
گریه از شدت گرفت و در یک حرکت ناگهانی چرخید و خودش را پرت کرد در آغوشم.
نمیدانستم باید چه کنم...
بیهدف موهایش را نوازش می کردم که انگار کمی آرام شد.
از من فاصله گرفت و آرام گفت:
ریحانه_ علی اوم دم در. گفت مامان زنگ زده گفته حال بابا شده بیمارستانن.
علی چون مسئول کاروانه نمیتونیم برگردیم. بهار دعا کن بابام خوب بشه.
اشکم سرازیر شد...
بی چاره ریحانه.
روی مبل نشستمو او را هم روی مبل کنار خودم نشاندم.
من_ریحانه جونم هیچی نمیشه. من میدونم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part55
روی روحیه ی خودمون تاثیر منفی داره...
کالا دکتر صدر اعتقادات خاص خودش رو داره، پول درآوردن بعد از حفظ سلامت.
_پس مَرِد خوبیه!
_برای ما بیشتر پدره!
دلش حسرت زده ی پدر بود! آنقدر حرفش حسرت داشت که دل صدرا
برایش سوخت "چه در دل داری خاتون؟ تو که پدر داری! من حسرت زدهی دیدار پدرم باید بمانم!"
آیه: بشین پشت فرمون خانم، من که نمیتونم با این وضع رانندگی کنم!
رها: آخه با این وضع سرکار اومدنت چیه؟ خب مرخصی میگرفتیَ
آیه: نیاز دارم به کار!
سرم گرم باشه برام بهتره!
ساعت 10 صبح رها با مراجعش مشغول صحبت بود. در اتاق با ضرب باز شد، رها چشم به سمت در گرداند، رویا بود.
_پس اینجا کار میکنی؟
_لطفا بیرون باشید، بعد از اتمام وقت ایشون، در خدمتتون هستم!
_بد نیست تو که اینقدر چادر دور خودت پیچیدی، توی یه اتاق در بسته با نامحرم نشستی؟ شیطون نیاد وسطتون!
رها تشر زد:
_لطفا بیرون باشید خانم! خانم موسوی... خانم موسوی... لطفا با نگهبانی تماس بگیرید!
رویا پوزخندی زد:
_جوش نیار! حرف دارم باهات؛ بیرون منتظرم، معطلم نکن!
رها کلافه شده بود. معذرت خواهی کرد و مشاوره ای که دقایق آخرش بود را به پایان رساند. با رفتن مرد، رویا وارد اتاق شد
_از زندگی من برو بیرون!
_من توی زندگی تو نیستم.
_هستی! وقتی اسمت توی شناسنامه ی صدراست یعنی وسط زندگی منی!
_من به خواست خودم وارد زندگی آقای زند نشدم که الان به خواست خودم برم بیرون.
_بالاخره که صدرا طلاقت میده، تو زودتر برو!
_کجا برم؟
_تو کار داری، حقوق داری، میتونی زندگی خودتو بچرخونی. از اون خونه
برو! من صدرا رو راضی میکنم.
_هنوز نفهمیدید آقای زند دیگه به حرف شما زندگی نمیکنه!
_و این تقصیر توئه... تو بری همه چیز درست میشه!
رویا فریاد زد و آیه نفس گرفت. صدا را شناخته بود. از مراجعش عذرخواهی کرد و به سمت اتاق رها پا تند کرد. تازه وارد پنج ماهگی شدهِ بود و سنگینی اش هر روز بیشتر می شد اتاقِ رها را که باز کرد، چند اتفاق افتاد... رها رو گرداند سمت در و نگاه به آیه دوخت. رویا آیه را دید
و برافروخته تر شد و فریاد زد:
_همه ش تقصیر شما دوتاست، شوهرمو دوره کردید که از من بگیریدش!
رها چشم از آیه نگرفت. نگاهش شرمنده ی آیه اش بود. رویا به سمت رهایی رفت که ایستاه بود مقابل میزش و نگاه به آیه داشت. با کفدست به سینه ی رها زد.
رهایی که حواسش نبود و با آن ضربه، به زمین افتاد و چشمهایش بسته شد.
آیه جیغ زد و نگاهش مات رهای بی حرکت شد. خون روی زمین را که قرمز کرد، دکتر صدر و مشفق هم رسیدند...
سایه که رها را دید جیغ کشید.
دکتر مشفق: خانم موسوی... خانم موسوی... با اورژانس تماس بگیرید!
تمام مراجعان و کادر درمانی آنجا جمع شده بودند. دکتر مشفق در حال معاینه ی رها بود، استاد روانپزشکی رها بود. پلیس آمد، اورژانس هم آمد، یکی رویا را بُرد و دیگری رها را!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿