🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part68
اولین فرد خانواده بود که از چادری شدنم خوشحال هم شده بود!
به قضیه علی که رسیدم، حس کردم کمی مخالف است...
قرار شد فکر کند و راهنماییم کند.
نگاهم که به ساعت افتاد جیغم به هوا رفت...
من_ واااای... دیرم شد!
بهامین_ جایی باید بری مگه؟
من_ اره باید برم حوضه.
بهامین_ حوضه مگه مال طلبه ها نیست؟!
من_نه... این حوضه خواهرانه. تو پاشو منو برسون. بدو دیرم شد.
و به این ترتیب، نیم ساعت اخر کلاس رسیدم...
کلاس که تمام شد، زهرا و نیلوفر چون هم مسیر بودند رفتند و ماندیم من و ریحانه.
من_ ریحان بیا بریم دیگه!! ده دقیقه همه رفتنو ما در حوضه ایستادیم!
ریحانه_ صبر کن خب!
من_ ای بابا.
و به ورودی کوچه نگاه کردم و کتاب هایم را داخل کیفم میچپانم که با دیدن ماشینی که وارد کوچه شد و راننده اش که بسیار اشنا بود، هل شدم و کتاب هایم از دستم ول شدند.
گفته بودم این ریحانه ریگی در کفشش است که برای رفتن این پا و ان پا میکند...!
ماشین که جلوی در حوضه ایستاد و سید پیاده شد، سرم را پایین انداختم و کتابهایم را از روی زمین برداشتم.
داخل کیفم که جای گرفتند، رو به ریحانه گفتم:
من_ ریحان من خودم میرم.
سید_ سلام بفرمایید میرسونمتون. دیر وقته خوبیت نداره تنها برید.
ریحانه قدمی جلو رفت و در جلوی ماشین را باز کرد.
ریحانه_ بیا بهاری خجالت نکش. من هستم دیگه.
و من درگیر این بودم که سید به ساعت شش غروب دیر وقت می گوید...؟!
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part68
آخر هفته بود که آیه بازگشت، سنگین شده بود. لاغر تر از وقتی که رفت شده بود... رها دل میسوزاند برای شانه های خم شده ی آیه اش! آیه دل میزد برای مادرانه های رهایش!
آیه: امشب چی میخوای بپوشی؟
رها: من نمیخوام برم، برای چی برم جشن نامزدی معصومه؟
آیه: تو باید بری! شوهرت ازت خواسته کنارش باشی، امشب برای اون و مادرش سخت تره!
رها: نمیفهمم چرا داره میره!
ایه_ داره میره تا به خودش ثابت کنه که دختر عمویی که همسرِ برادرش بود، دیگه فقط دختر عموشه! با هیچ پسونِد اضافه ای! حالا بگو میخوای چی بپوشی؟
رها: لباس ندارم آیه!
آیه: به صدرا گفتی؟
رها: نه؛ خب روم نشد بگم!
آیه لبخند زد و دست آیه را گرفت و به اتاقش برد. کت و دامن مشکی رنگی را مقابلش گذاشت:
_چطوره؟
رها: قشنگه.
آیه: بپوشش!
آیه بیرون رفت و رها لباس را تن کرد. آیه روسری ساتن مشکی نقره ای زیبایی را به سمت رها گرفت...
_بیا اینم برات ببندم!
رها که آماده شد، از پله ها پایین رفت. صدرا و محبوبه خانم منتظرش بودند. مهدی در آغوش صدرا دست و پا میزد برای رها! نگاه صدرا که به رهایش افتاد، ضربان قلبش بالا رفت!
" چه کردهای خاتون! آن سیه چشمانت برای شاعر کردنم بس نبود که پوست گندم گونه ات را در نقره هاِی این قاب به رخ میکشی؟ آه خاتون... کاش میدانستی که زمان عاشق کردن من خیلی وقت است گذشته! من چشمانم از نمازهای صبح ات ُپر
است... از قنوتت پر است من را به صلیب میکشی خاتون؟ تو با این چهره ی زیبای جنوبی ات در این شهر چه میکنی؟ آمده ای شهر را به آشوب بکشی یا قلب مرا؟"
مهدی که در آغوشش دست و پا زد، نگاه از رهایش گرفت. محبوبه خانم لبخند معناداری زد.
رها روی صندلی عقب نشست و مهدی را از آغوش صدرا گرفت. محبوبه خانم با آن مانتوی کار شده ی سیاه رنگش زیبا شده بود، جلو کنار صدرا نشست.
رها عاشقانه هایش را خرج پسرکش می کرد و ندید نگاه مرد این
روزهایش را که دو دو میزد.
آیه از پنجره ی خانه اش به خانواده ای که سعی داشت دوباره سرپا شود نگاه کرد. چقدر سفارش این خانواده را به رها کرده بود! چقدر گفته بود رها زن باش... تکیه گاه باش! مردت شب سختی پیش رو دارد!
گفته بود:
_رها! تو امشب تکیه گاه باش!
وارد مهمانی که شدند، صدرا به سمت عمویش رفت و او را صدا زد:
_عموجان!
آقای زند با رنگ پریده به صدرا نگاه کرد:
_شما اینجا چیکار میکنید؟
محبوبه خانم: شما دعوت کردید، نباید می اومدیم؟
آقای زند: نه... این چه حرفیه! اصلا فکرشم نمیکردیم بیاید، بفرمایید بشینید و از خودتون پذیرایی کنید!
چقدر اینَ مرد اضطراب داشت! رها نگاهش را در بین مهمان
ها چرخاند و
او هم رنگ از رخش رفت:
_محبوبه خانم... محبوبه خانم!
محبوبه خانم تا نگاهش به رنگ پریده ی رها افتاد هراسان شد:
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿