🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part83
علی_ سلام.
من_ سلام.
علی_ خوبین؟
دست خالی ام را روی گونه ام میگذارم...
داغ داغ است...
من_ خیلی ممنون. شما خوبین؟
علی_ مرسی...
انگار نه او میدانست باید چه بگوید نه من!
هر دو ساکت بودیم و تنها صدای نفسهای سید بود که گاهی سکوت را میشکست.
حتی سمفونی نفس هایش هم به من ارامش میداد...!
نمیدانم چقدر گذشته بود که بالاخره حرف زد...
علی_ بهار؟
چشمانم را بستم و این لحظه را در ذهنم ثبت کردم.
اولین باری که علی اسمم را به زبان آورد...
من_ بهار بانو.
علی _چه اسم قشنگی!
من_ ممنون.
علی _زنگ زدم بگم که... بگم... هیچی میخواستم صداتو بشنوم!
دستم جلوی دهانم می نشیند تا صدای خنده ام به آن طرف خط نرسد...
علی از این رمانتیک بازی ها هم بلد بود؟!
با تک سرفه کوتاه خنده ام را جمع می کنم که می گوید:
علی_ خواب که نبودی؟
من_ نه.
علی رو ندارم که بگویم صنم و عشق منی مذهبی بودن ما دردسری شد که نگو!
نفس عمیقی می کشم که آخرش به لبخند می رسد...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part83
همان دم بود که در محضر گشوده شد و زینب به سمتش دوید و صدایش کرد:
_بابا جونم!
ارمیا روی پا نشست و آغوشش را برای دخترکش گشود.
"آه که دخترکش چقدر زیبا شده بود در آن لباس عروس!"
ارمیا: چقدر خوشگل شدی تو عزیزم!
زینب صورت ارمیا را بوسید و دستش را دور گردنش حلقه کرد:
_خوشگله بابایی؟
ارمیا: ماه شدی عزیز بابا!
صدای سلام حاج علی که شنیده شد، ارمیا همانطور که زینب در آغوشش بود بلند شد و به سمتشان رفت. با حاج علی سلام علیک و روبوسی کرد و به زهرا خانم سلتم و خوش آمد گفت. آیه که از در وارد شد ارمیا عطر حضورش را نفس کشید و قلبش آرام شد. زیر لب زمزمه کرد:
_خدایا شکرت!
سلام کرد و آیه همانگونه سر به زیر جوابش را داد. ارمیا اصلا َشک
داشت که آیه تا کنون درست و حسابی چهره اش را دیده باشد. چیزی در دلش سر ناسازگاری داشت. از یک سو از این همه عشق و وفاداری آیه به سید مهدی لذت میبرد و از سوی دیگر دلش کمی حسودی میکرد و آیه را برای خودش میخواست!
سر سفره ی عقد نشستند. زینب هنوز هم در آغوش ارمیا بود؛ هرچه کردند، از پدر جدا نمیشد. ارمیا هم خوشحال بود... لااقل زینب با تمام وجود دوستش داشت؛ کاش آیه هم اندکی، فقط اندکی...
آه از سینه اش بیرون آمد.
میدانست هنوز خیلی زود است...
خیلی زود! برای آیه اش باز هم باید صبر میکرد!
آیه در آینه به خود نگاه کرد. فخرالسادات چادر مشکی اش را برداشته بود و چادر زیبایی با گل های سبز، بر سرش کشیده بود. ترکیب آن با روسری سبز رنگش زیبا بود. ارمیا را هم در آینه می دید! کت وشلوار مشکی رنگشِ با آن پیراهن سفید و زینبی که حتی دستش را از دور گردنش باز نمی کرد.
به سمت زینب برگشت و خطاب قرارش داد:
_زینب مامان، عزیزم!
زینب نگاهش را به مادر دوخت؛ آیه لبخندی زد:
_برو پیش عمو محمد، باشه مامان؟ عمو رو اذیت نکن، گردنش درد میگیره!
ارمیا ابرو در هم کشید و سرش را به جهت مخالف آیه گرداند
"چه اصراری داری که عمویش باشم؟ چرا پدر بودنم را قبول نمیکنی؟"
زینب اعتراض کرد:
_عمو نه مامان؛ بابایی!
دل ارمیا آرام گرفت. زینب هنوز دوستش دارد!
ارمیا به دفاع از زینب برخاست:
_من راحتم، دخترمو اذیت نکنید!
نمیدونم با اینکه گفتید این رو باید
زینب قبول میکرد و قبول کرده اما هنوز بهش میگید بهم بگه عمو، لطفا اذیتمون نکنید!
صدای عاقد مانع از جواب دادن آیه به حرفهای ارمیا شد.
عاقد: ان نکاح و سنتی...
عاقد که شروع کرد، رها و سایه پارچه را بالای سر عروس و داماد گرفتند و محمد خودش قند را برداشت و بالای سرشان شروع به ساییدن کرد، آخر هم برادر داماد بود و هم برادر عروس و هم عموی کودکشان!
آیه دستش را از زیر روسری اش رد کرده و پلاک درون گردنش را لمس
کرد.
"کجایی م مرد من؟دلم تنگ است برایت! میدانم بله را که بگویم، از تو دور میشوم، دیگر چگونه تو را بخواهم؟ چگونه عاشقانه هایت را مرور کنم؟ چرا مرا از خود دور میکنی؟ مگر نمیدانی خاطراتت مرا زنده نگه داشته است؟"
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨