🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part86
بعد از یک دوش کوتاه، کمی استراحت کردم و مشغول آماده کردن لباس هایم برای فردا شدم.
پیراهن میپوشیدم یا کت و شلوار یا...؟
خواستم بلند شوم و از مامان بپرسم که...
دستم به دستگیره نرسیده منصرف شدم.
روی میز کامپیوترم نشستم و شماره نیلوفر را گرفتم.
نیلوفر_ به به! سلام رفیق شفیق. عروس خانممون چطوره؟!
من_ سلام. یه جوری میگی عروسخانوم انگار خودت هنوز ور دل مامانتی!
می خندد...
نیلوفر_ خب... چه خبرا؟ علی خوبه؟
من _سلامتی. قربونت. تو خوبی ؟حسین خوبه؟
نیلوفر_ سلام داره خدمتتون.
من_نیلو؟ فردا شب میخوان عاقد بیارن برای خواندن صیغه. چی بپوشم؟
نیلوفر_اوممممم... من که کت و شلوار پوشیدم سرم چادر بود.
من_ اکن کت و شلوار صورتی خوبه بپوشم؟
نیلو_نههه صورتی خوب نیست. سفید نداری؟
من_ چرا ولی خیلی رسمیه.
نیلوفر_ خب مراسم شما هم رسمیه دیگه! همون سفید و بپوش با چادر سفید.داری دیگه؟
من_ واااای نیلو من چادر سفید ندارم.
نیلو_ پس خواستگاریت...
من_ نه... اون تکراریه...
نیلوفر_ بهار!
با شنیدن صدای بوق پشت خطی" فعلاً" کوتاهی گفتم و جواب دادم.
من_ بله؟
علی_ سلام بانو. خوبی؟
من_ سلام. ممنون. شما خوبی؟
علی_ میتونی بیا یه لحظه دم در؟
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part86
_خدا به داد زنداداش برسه، زنداداش حواست بهش باشه!
رها صورت آیه را بوسید:
_نگران آیه نباشید که خودش یه پا چیریک شده! خدا به داد داداش شما
برسه، این آیه خانوم رو من میشناسم! با یه اشاره داداش شما ُکل نقشه هاش رو عوض کرد، اونم تو چند ثانیه!
صدرا دستش را روی شانه ی رها گذاشت و به سمت خود کشید:
_پس بیا اینور که بدآموزی داره آیه خانم!، من زندگیمو دوست دارم.
همه تبریک میگفتند و شوخی و خنده ها به راه بود. از پله های محضر پایین آمدند و آیه همانطور که زینب دست او و ارمیا را میکشید با رها صحبت میکرد.
ارمیا متوجه شد که آیه کلافه شده است.
زینب را بغل کرد و به سمت آیه رفت:
_چیزی شده؟
آیه چادرش را مرتب کرد و گفت:
_نه چیزی نیست، به آقا یوسف و آقا مسیح بگید برای ناهار بیان خونه؛
مثل اینکه تدارک دیدن برای ناهار!
ارمیا سری تکان داد و از آنها دور شد، میدانست که کلافگی آیه برای چیز دیگریست اما کار ی از دستش برنمی آمد، آیه نمیخواست بگوید.
همه میخواستند سوار ماشین ها شوند که محمد به سمت ارمیا رفت و کلید ماشینش را در دستش گذاشت:
_موتورتو بده من، تو با خانومت با ماشین من برید!
ارمیا شرمنده سرش را پایین انداخت. محمد دست روی شانه اش گذاشت:
_سرتو بالا بگیر! این چه کاریه؟ باهات تعارف ندارم، تو عین مهدی ای برام!
ارمیا لبخند دردناکی زد:
_شرمنده تم به خدا!
محمد ابرو در هم کشید:
_این حرفا رو نزن، برو زودتر تا این زنداداش فراری من فرار نکرده!
ارمیا نفس عمیقی کشید و با افسوس گفت:
_هنوز ازم فراریه، خجالت نیست، میفهمم که به خاطر زینب راضی شده،
اما همینم خداروشکر!
کلید موتور را در دست محمد گذاشت و تشکر کرد.
در را که برای آیه باز کرد با شرمندگی گفت:
_به خدا شرمنده ام! تو همه چیز داری و من هیچ چیزی ندارم به پات بریزم!
آیه هیچ نداشت که بگوید.
سوار ماشین محمد شد؛ انتخاب سید مهدی بود دیگر!
تمام مسیر را آیه سکوت کرده بود. ارمیا چندبار خواست صحبت کند که پشیمان شد.
آیه نگاهش را به خیابان دوخته بود.
آخر تمام این خیابان ها از او خاطره داشتند.
از مردی که رفت و زنش شرمنده ی تمام خاطرات شد.
قطره اشکی بر گونه اش افتاد.
دستش را روی پلاِک در
گردنش گذاشت.
"کجایی مَرد؟ زنت نفس کم دارد. زنت زیر بارِ این زندگی
کمر خم کرده است. کجایی تمام زندگی ام کجایی؟ کجایی که همسرت دیگر نای زندگی ندارد؛ کاش من به جای تو رفته بودم! کاش من رفته بودم و تو زندگی میکردی! آخر خودم هم به خودم حق نمیدهم که دوباره ازدواج کنم! اگر دخترکت بزرگ شود و بگوید
"من بچه بودم! تو چرا پذیرفتی؟"
چه پاسخش دهم؟ خودم هم خودم محق نمیدانم، پس چگونه دفاع کنم از این کارم؟"
ارمیا ماشین را مقابل خانه متوقف کرد و نگاهی به صورت خیس از اشک همسرش انداخت.
"گریه نکن بانو! گریه نکن جاِن من! گریه نکن که اشک هایت دلم را میسوزاند! گریه نکن! من آنقدرها هم بد نیستم!"
ارمیا پیاده شد و در را برای آیه باز کرد. آیه که از ماشین خارج شد، ارمیا سرش را پایین انداخت و آرام، طوری که آیه تنها بشنود گفت:
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨