eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
648 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 صدای بسته شدن در اتاق که امد، چشم باز کردم. یعنی همه چیز حل می شود؟ تا شب دیگه دست و دلم به کاری نرفت تا به آمین آمد و گفت که به علی بگویم که پدرش زنگ بزند برای گذاشتن قرار خواستگاری. باورم نمیشد... یعنی... به خاطر شرمم به ریحانه زنگ زدم و تاکید کردم که حتما پدرش زنگ بزند. " خدایا؟ یعنی همه چیز داره درست میشه؟...." همه چی زودتر از آنچه فکرش را می‌کردم اتفاق افتاد... قرار خواستگاری شد برای فردا شب. قرار بود مامان برود به خانه بارین و انگار باده فضولیش از رفتنش منع اش می کرد که گفت می ماند. با ریحانه بیرون رفتم برای فردا شب کت و شلواری پوشیده و چادر سفید خریدم. نیلوفر و زهرا که خبر دار شدند، سه تایی با ریحانه ریختند خانه ما و کمکم کردند برای آماده کردن خانه. مامان از امروز ظهر رفته بود و حتی نگفته بود که کارگر برای نظافت خانه بیاید...! قیافه دخترها دیدن داشت... فکر نمیکردن خانه‌مان همچین عمارتی باشد... نگذاشتم دست به چیزی بزنند و زنگ زدم برای اشرف، زن سرایدار تا خانه را مرتب کند. غروب برای عوض شدن حال و هوایمان به کافی شاپ نزدیک خانه یمان رفتیم و زحمت حساب کردن به عنوان شیرینی افتاد گردن من... بعد کمی ماندن در کافه، به داستان نخود نخود هرکه رود خانه خود رسیدیم... به خانه که رسیدم، از خستگی فقط وقت کردم لباس عوض کنم و ساعت کوک کنم که صبح خواب نمانم. صبح با استرس بلند شدم و به زور بهآمین صبحانه خوردم و خودش هم من را به دانشگاه رساند. امتحان که تمام شد، نیلوفر هم به زور آوردم خانه تا کمکم کند. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی آیه: بعد از مهدی نمیتونم! حاج علی: اول با ارمیا صحبت کن، بعد تصمیم بگیر، عجله نکن! آیه: اما... بابا! حاج علی: اما نداره دختر! این خواسته‌ی شوهرت بوده، پس مطمئن باش بهش بی احترامی نمیشه! آیه: بهم فرصت بدید، هنوز شش ماه هم از شهادت مهدی نگذشته! ارمیا: تا هر زمان که بخواید فرصت دارید، حتی شده سال‌ها! اگه امروز اومدم به‌خاطر اینه که فردا دارم برای ماموریت میرم سوریه و معلوم نیست کی برگردم، فقط نمیخواستم اگه برگشتم شما رو از دست داده باشم! حقیقت اینه که من اصلا جرات چنین جسارتی رو نداشتم! حاج خانم گفتن، رفتم سر خاک سید مهدی تا اجازه بگیرم! الانم رفع زحمت میکنم، هر وقت اراده کنید من درخدمتم! جسارتم رو ببخشید! فخرالسادات با لبخند ارمیا را بدرقه کرد. آیه ماند و حرف‌های ارمیا... آیه های آخرِ مَردش... آیه ماند و حرف ها فخرالسادات... آیه ماند و بی تابی های زینبش! بعد از آن شب، تک تک مهمان ها رفتند. زندگی روی روال همیشگی اش افتاده بود. آیه بود و دخترکش.. ایه بودو قاب عکس مردش! نام ارمیا انقدر در خاطرش کمرنگ بود که یادی هم از آن نمی کرد. از مردی که چشم به راهش مانده بود. آیه نگاهش را به همان قاب عکس دوخت که مردش برای شهادت گرفته بود! همان عکس با لباس نظامی را در زمینهحرم حضرت زینب گذاشته بودند َ مردش چه با غرور ایستاده بود. سر بالا گرفته و سینه ی ستبرش را به نمایش گذاشته بود. نگاهش روی قاب عکس دیگر دوخته شد... تصویر رهبری... همان لحظه صدای آقا آمد. نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب تلویزیون دوخت. آقا بود! خود آقا بود! روی زانو جلوی تلویزیون نشست. دیدار آقا با خانواده های شهدای مدافع حرم بود. زنی سخن میگفت و آقا به حرف هایش گوش میداد.آیه هم سخن گفت: _آقا! اومدی؟ خیلی وقته منتظرم بیای! خیلی وقته چشم به راهم که بیای تا بگم تنها موندم آقا! دخترکم بی پدر شد... الان فقط خدا رو داریم! هیچکسو ندارم! آقا! شما یتیم نوازی میکنی؟ برای دخترکم پدری میکنی؟ آقا دلت آروم باشه ها... ارتش پشتته! ارتش گوش به فرمانته! دیدی تا اذن دادی با سر رفت؟ دیدی ارتش سوال نمیکنه؟ دیدی چه عاشقانه تحت فرمان شمان؟ آقا! دلت قرص باشه! آیه سخن میگفت... از دل پر دردش! از کودک یتیمش! از یتیم داری اش! از نفسهایی که سخت شده بود این روزها! رها که به خانه لباس اش رفته بود برای آوردِن لباس های مهدی آیه را که در آن حال دید، با گوشی اش فیلم گرفت و همراه او اشک ریخت.آیه که به هق هق افتاد و سرش را روی زمین گذاشت، دوربین را قطع کرد و آیه را در آغوش گرفت... خواهرانه آرامش کرد. پنج شنبه که رسید، آیه بارِ سفر بست! زمان زیادی بود که مَردش را ندیده بود باید دخترکش را به دیدار پدر میبرد. با اصرارهای فراوان رها، همراه صدرا و مهدی، با آیه همسفر شدند. مقابل قبر سید مهدی ایستاده بود. بی خبر از مردی که قصد نزدیک شدن به قبر را داشته و با دیدن او پشیمان شد و پیش نیامد. از دور به نظاره نشست. آیه زینبش را روی قبر پدر گذاشت: _سلام بابا مهدی! سلام آقای پدر! پدر شدنت مبارک! اینم دختر شما! اینم زینب بابا! ببین چه نازه! وقتی دنیا اومد خیلی کوچولو بود! از داغی که روی دلم گذاشتی این بچه سهم بیشتری داشت! خیلی آسیب دید و رشدش کم بود.، اما خدا رو شکر سالمه! دستی روی صورت دخترکش کشید: ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿