🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part76
در واقع کمک که نه...
دلگرمم کند...
مادر و خواهرم که ندارم...!
نزدیک ساعت شش بود که ریحانه گفت دست آماده شدن دارند.
لباسم را پوشیدم و به زور نیلوفر رژ کمرنگی زدم که تقریبا هم رنگ لبم بود و بعد از سر کردن چادرم، با حس رضایت، راهی حال شدم.
بهامین جلوی آینه قدی داخل راهرو با کراواتش درگیر بود.
مرا که دید به سمتم برگشت و گفت:
بهامین _کار خودته.
لبخند زدم و روبرویش روی پنجه پا ایستادم تا قدم به یغه اش برسد.
مشغول گره زدن کراواتش بودم که خم شد و پیشانی ام را بوسید.
بهامین_ ابجی کوچولوی منم دیگه بزرگ شده.
گره را محکم کردم.
سرم را پایین انداختم و خاطرات دوران کودکی امان را کوتاه دوره کردم.
چه روزهای شیرینی...
روزهایی که مادر می خندید و در خانه ردی از افسردگی نبود...
عصر های دل انگیزی که خاله محبوبه میآمد خانه امان و با هم چای می خوردیم...
کاش...
کاش ان روز انقدر برای رفتن به آن مسافرت اصرار نمی کردند...
سرم را کوتاه تکان دادم تا آن حادثه تلخ را فراموش کنم.
حادثه ای که به هیچکس کوچکترین آسیبی نرساند و فقط انگار عجله خاله محبوبه بود...!
با شنیدن صدای به هم خوردن در، از فکر بیرون آمدم.
مثل همیشه باده حسود دیده بود دارم کراوات بهامین را میبندم و حسودی کرده بود...
روی گونه ی زبر از ته ریش بهامین بوسه زدم و رو برگرداندم و رفتم به اتاقم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part76
رشدش کم بود.، اما خدا رو شکر سالمه! دستی روی صورت دخترکش کشید:
_امشب تو کجایی که ندارم بابا
من بی تو کجا خواب ببینم بابا؟
برخیز ببین دخترکت می آید
نازک بدنت آمده اینجا بابا
دستی به سرم بکش تو ای نور نگاه
این ُعقده به دل مانده به جا ای بابا
هر روز نگاهم به درِ این خانه است
برگرد به این خانه ی احزان شده ات ای بابا
در خاطر تو هست که من مشق الفبا کردم؟
اولین نام تو را مشق نوشتم بابا
دیدی که نوشتم آب را بابا داد؟
لب هات بسی خشک شده ای بابا
من هیچ ندانم که یتیمی سخت است
تکلیف شده این به شبم ای بابا
این خانه ی تو کوچک و کم جاست چرا؟
من به مهمانی آغوش نیایم بابا؟
من از این بازی دنیا نگرانم اما
رسم
بازی من و توست بی ایی بابا
رها هق هقش بلند شد. صدرا که مهدی را در آغوش داشت، دست دور شانه ی رهایش انداخت و او را به خود تکیه داد. اشک چشمان خودش هم جاری بود.
ارمیا هم چشمانش پر از اشک بود
"خدایا... صبر بده به این زن داغدیده!"
شانه های ارمیا خم شده بود. غم تمام جانش را گرفته بود. فکرش را نمیکرد امروز آیه را ببیند. از آن شب تا کنون بانوی سید مهدی را ندیده بود. دل دل میکرد. با این حرف هایی که آیه زده بود، نمیدانست وقت پیش رفتن است یا نه؟
دل به دریا زد و جلو رفت!
آیه کفش های مردانه ای را مقابلش دید مرد نشست و دست روی قبر گذاشت... فاتحه خواند. بعد زینب را در آغوش گرفت و با پشت دست، صورتش را نوازش کرد. عطر گردنش را به تن کشید. هنوز زینب را نوازش میکرد که به سخن درآمد:
_سال ها پیش، خیلی جوون بودم، تازه وارد دانشگاه افسری شده بودم. دل
به یه دختر بستم... دختری که خیلی مهربون و خجالتی بود. کارامو رو به
راه کردم و رفتم خواستگاریش! اون روز رو، هیچوقت یادم نمیره... اونا مثل حاج علی نبودن، اول سراغ پدر و مادرم رو گرفتن؛ منم با هزار جور خجالت توضیح دادم که پدر مادرم رو نمیشناسم و پرورشگاهی ام! این رو که گفتم از خونه بیرونم کردن، گفتن ما به آدم بی ریشه دختر نمیدیم!
اونشب با خودم عهد کردم هیچوقت عاشق نشم و ازدواج نکنم. زندگیم
شد کارم... با کسی هم دمخور نمیشدم، دوستام فقط یوسف و مسیح بودن که از پرورشگاه با هم بودیم. تا اینکه سرِ راِه زندگی سید مهدی قرار
گرفتم. راهی که اون به پایان خوشش رسیده بود و من هنوز شروعش هم نکرده بودم! من خودمو در حد شما نمیدونم شما کجا منه جامونده
کجا؟ خواستن شما لقمه ی بزرگتر از دهن برداشتنه، حق دارید حتی به درخواست من فکر نکنید. روزی که شما رو دیدم، عشقتون رو دیدم، علاقه
و صبرتون رو دیدم، آرزو کردم کاش منم کسی رو داشتم که اینجوری عاشقم باشه! برام عجیب بود که از شما گذشته و رفته برای اعتقاداتش
کشته شده! عجیب بود که بچه ی تو راهشو ندیده رفته! عجیب بود با این همه عشقی که دارید، اینقدر صبوری کنید! شما همه ی آرزوهای منو داشتید. شما همهی خواسته ی من بودید... شما دنیای جدیدی برام
ساختید. شما و سید، من و راهمو عوض کردید. رفتم دنبال راه سید!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿