🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part79
من_ بفرمایید.
علی_شما بفرمایید.
داخل رفتم و لبه ی تخت نشستم.
صندلی میز توالتم را کمی عقب کشید و روبرویم نشست.
بعد چند ثانیه ای سکوت علی شروع کرد.
علی_ خب ساکتین پس من اول من شروع میکنم. من دانشجوی گرافیکم.
دارم فوق لیسانس میگیرم. بیست و پنج سالمه. خانوادمم که...پدرم جانبازه، مادرم خیاطی میکرد و با ابرو و نون حلال بزرگمون کرد. منم از نوزده سالگی کار میکنم ولی خب مدرکمو که بگیرم مرتبط با رشته ام کار می گیرم. من از نجابتتون خوشم اومد که پا پیش گذاشتمو... شما نمیخواید چیزی بگین؟
من_ دانشجوی گرافیکم. دارم لیسانس میگیرم و بیست و یک سالمه. خانوادم اصلا مذهبی نیستند خودتونم قبل از چادری شدنم دیدینم.
علی_ درسته...
و علی بود که رشته کلام را در دست گرفت و از هر دری گفت و منم به تقلید از او، از عقایدم، انتظاراتم،و... گفتم...
نگاهم که ساعت خورد، لحظه ای مخم سوت کشید!!
من و علی یک ساعت و نیم بود که مشغول حرف زدن بودیم!!
علی رد نگاهم را که گرفت به ساعت رسید...
از جایش بلد شد و گفت:
علی_فکر نکنم حرف دیگه ای مونده باشه... بریم؟
من_ بریم.
علی جلوتر رفت و در را باز کرد تا بیرون بروم و با هم به نشیمن برگشتیم.
روی مبل که نشستم عطیه خانم گفت:
عطیه خانم_ چی شد دخترم؟
سرم را پایین انداختم و ارام گفتم:
من_ اگه مشکلی نیست چند روز وقت میخوام واسه فکر کردن...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part79
آیه پاکت نامه ای به سمت ارمیا گرفت. ارمیا حرفش را نیمه تمام قطع کرد.
آیه: چندتا پاکت از سید مهدی برام مونده! یکی برای من بود، یکی مادرش، یکی دخترش وقتی سوال پرسید از پدرش... و این هم برای مَردی که قراره پدرِ دخترکش بشه!
آیه نگفت برای مردی که همسرش میشود، گفت پدر دخترش! حجب و
حیا به این میگویند دیگر؟
صدای دست زدن بلند شد... ارمیا خندید و خدا را شکر گفت.
پاکت نامه را باز کرد:
سالم! امروز تو توانستی دِل ایه را به دست آوری که روزی دنیا را برایش زیر و رو میکردم! تمام هستی ام را... جانم را، روحم را، دنیایم را به دستت امانت میدهم! امانتدار باش! همسر باش! پدر باش! جای خالی ام را ُپر کن! آیه ام شکننده است! مواظب دلش باش! دخترکم پناه میخواهد، پناهش باش! دخترم و بانویم را اول به خدا و بعد به تو میسپارم...
ارمیا نامه را در پاکت گذاشت و پاکت را در جیبش. لبخند جزء لاینفک صورتش شده بود. انگار زینب پدر دار شده بود!
صدرا: گفته باشما! ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببریا، تو باید بیای همینجا!
ارمیا: خط و نشون نکش! من تا خانومم نخواد کاری نمیکنم، شاید جای بزرگتری بخواد!
آیه گونه هایش رنگ گرفت.
رها: یاد بگیر صدرا، ببین چقدر زن ذلیله!
ارمیا: دست شما درد نکنه! آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید؟
آیه رنگ آمده در به صورتش پس رفت!
زهرا خانم: دخترمو اذیت نکن پسرم!
فخرالسادات: پسرم گناه داره، دخترت خیلی منتظرش گذاشته!
ارمیا نگاهش را با عشق با فخرالسادات دوخت، مادر داشتن چقدر لذت بخش بود.
محمد: داداشم داره داماد میشه!
ِکل کشید و صدرا ادامه داد:
_پیر پسر ما هم داماد شد!
ارمیا به سمت حاج علی رفت:
_حاجی، دخترتون قبولم کرده! شما چی؟ قبولم میکنید؟
حاج علی: وقتی دخترم قبولت کرده، من چی بگم؟ دخترم حرف دل باباشو میدونه، خوشبخت بشید!
ارمیا دست پدر را بوسیده بود. این هم آرزوی آخرش حاج علی پدرش شده بود.
ساعت 9 شب بود و بحث عقد و مراسم بود. محمد و صدرا سر به سر ارمیا میگذاشتند و گاهی آیه را هم سرخ و سفید میکردند. تلفن خانه زنگ خورد.
حاج علی بلند شد و تلفن خانه را جواب داد. دقایقی بعد تلفن را قطع کرد و رو به آیه کرد:
_آیه بابا به آرزوت رسیدی! آقا داره میاد دیدن تو و دخترت! پاشو.. تا یک ساعت دیگه میان!
ارمیا به چهره ی بانویش نگاه کرد. یاد فیلمی افتاد که صدرا برایش تعریف
کرده بود. آنقدر اصرار کرده بود که آن را نشانش دادند. هق هق هایش را شنیده بود. آرزوهایش را! ارمیا همه را میدانست جز اینکه چرا آیه در تنهایی هایش هم حجاب داشت!
ارمیا که از موهای سپید شده ی بانویش نمیدانست! نمیدانست که غم ها پیرش کرده اند! که اگر میدانست سه سال صبر نمیکرد!
آیه دستپاچه بود! همه دستپاچه بودند جز ارمیا که بانویش را نگاه میکرد!
"به آرزویت رسیدی بانو؟ مبارک است..."
صدای زنگ در که آمد، آیه جان گرفت...
اذنی بده، روی ارتش ما هم حساب کن
بِیبی شاِم بلایم شتاب کن
این سیل کوفه پیمان شکن که نیست
باخوِن این جماعت اشقی
حضاب کن
ارتش که خواب ندارد برای تو
روی سه ساله دختر ما هم حساب کن
این رو سیاهِی دنیا به آخر است
کاخ تمام بی صفتان را خراب کن
پـــــایـــــانفصـــلیــــڪ
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿