«🚡🚜»
-
-
آرِزۅهـٰایَـمرا...
بِہخُـدایۍمۍسِـپـٰارَمڪہیۅسِـفرااَز
تَہچـٰاہبِہپـٰادِشـٰاهۍرِسـٰاند..
-
-
«🚡🚜»↫ #انگیزشی•••
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[----✨----]
وَ الـصُبحِ اِذا تَنَفَّس ...
سلامـ به صُبح
و به همهی پـرنده هـایی که
وقت آمدنش
تسبیح میکنند ..
#صبحتونقشنگ♥✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[🥀🕊]
"بسم رب الشهدا و الصدیقین°•🌿🥀
امشب که پرپر میزنم در بغض پنهانت
حس میکنم باران گرفته، شعر چشمانت
حس میکنم افتاده ای بر خاک، خونین دل
این گوشه افتاده پلاک، آن گوشه قرآنت
با چفیه ای در دست های باد، میرقصد
مثل همان روزی که موهای پریشانت
بر باد میرقصید و میگفتی: خداحافظ
و بعد این جمله: "برو مادر به قربانت"
حالا ولی جسم تو در آغوش خاکی که
پیچیده در هر گوشه اش عطری ز یارانت
تنها تو میدانی چه حالی دارد این پرواز
تنها خدا میداند از شوق فراوانت
•🔗🌲•
•
«سعےڪنیدسڪوتشما
بیشترازحرفزدنتان باشد💡
هرحرفےراڪہمےخواهید
بزنیداول فڪرڪنید
آیاضرورۍهستیانہ؟🤔
هیچوقتبےدلیلحرفنزنید...👌🌶
-شهیدمحمدهادیذوالفقاری🕊
•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part11
رها لب باز کرد، آخر آیه گفته بود
"همیشه آدم باید به حرف همسرش
گوش کنه تا جایی که حکم خدا رو نقض نکنه"
_کارا هر چی باشه انجام میدم؛ اما لطفا با چادرم کاری نداشته باشید!
مرد ساکت بود؛ انگار فکر میکرد:
_باشه، به هر حال قرار نیست زیاد از خونه بری بیرون، اونم با من!
_من سرکار میرفتم؛ البته تا چند روز پیش، میتونم برم؟
-محل کارت کجا بود؟
_کلینیک صدر.
-چه روزایی؟
رها: همه روزا جز سه شنبه و جمعه
-باشه اما تمام حقوقتو میدی به من، باید پولشو بدیم به معصومه، به هر حال شما شوهرشو ازش گرفتید!
خوب بود که قبول کرده بود که سر کار برود وگرنه چگونه این زندگی را تحمل میکرد؟
-چه ساعتی میری؟
رها: از هشت صبح تا دو بعدازظهر میرم.
-پس قبل از رفتن کاراتو انجام بده و
ناهار آماده کن.
رها: چشم!
-خب چیزایی که لازمه بدونی: اول اینکه من و مادرم اینجا زندگی میکنیم، برادرم و همسرش طبقه ی بالا زندگی میکردن که بعد از کاری که برادرت کرد الان زن برادرم خونه ی پدرشه، حامله ست؛ باید یه بچه رو بی پدر بزرگ کنه...
مَرد ساکت ماند.
_متاسفم آقا!
-تاسف تو برای من و خانواده ام فایده نداره؛ فراموش نکن که به عقد من
دراومدی نه برای اینکه زن منی، فقط برای اینکه راهی برای فرار از این خونه نداشته باشی.
گاهی صداقت قلب های ساده و مهربان را ساده میشکند و رها حس شکستن کرد؛ غروری که تازه جوانه زده بود؛ حرف های دکتر صدر شکست؛
خواهرانه های آیه شکست.
_بله آقا میدونم.
-خوبه، امیدوارم به مشکل برنخوریم!
رها: سعی میکنم کاری نکنم که مشکلی ایجاد بشه.
-اینجا رو تمیز کن، دیروز چهلم سینا بود. بعد هم برو بالا رو تمیز کن! به چیزی دست نزن فقط تمیز کن و غذا رو آماده کن! از اتاق کنار آشپزخونه استفاده کن، می تونی همونجا بخوابی.
_چشم آقا.
مرد رفت تا رها به کارهای همیشگی اش برسد، کاری که هر روز در خانه ی
پدر هم انجام میداد. اتاقش انباری کوچکی بود. کمی وسایل را جابه جا
کرد تا بتواند جای خوابی برای خود درست کند. لباس هایش را عوض کرد
و لباس کار پوشید. همه لباس هایش لباس کار بودند؛ هرگز مهمانی نرفته بود...
همیشه در مهمانیها خدمتکاری بیش نبود، خدمتکاری با نام فامیل مرادی!
تا شب مشغول کار بود... نهار و شام پخت، خانه را تمیز کرد، ظرف ها را
شست و جابه جا کرد. آخر شب که برای خواب آماده میشد در اتاقش باز شد...
فورا روی رختخوابش نشست و روسری اش را مرتب کرد. خدا رحم کرد که
هنوز روسری اش را در نیاورده بود.
-خوب از پس کارا براومدی!
آهی کشید و ادامه داد:
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part12
_میدونی من نامزد دارم؟
َ رها لب بست... نمیدانست این مرد کیست؛
این حرف این ها چه ربطی به او دارد! در ذهنش نامزد پررنگ شد"مثل من"
-رویا رو خیلی دوست دارم.
در ذهنش نقش زد باز هم "مثل من"
-آرزوهای زیادی داشتیم، حتی اسم بچه هم انتخاب کرده بودیم.
اینبار ذهنش بازی کرد "وقت این کار رو بهم ندادن!"
-میترسم رویا رو از دست بدم" نمیدونم چرا صبح اون کارو کردم؛ رویا تازه فهمیده من عقدت کردم، قرار بود عموم عقدت کنه اما نتونستم...
نتونستم اجازه بدم اینکارو بکنه. هرچند برادرت برادرمو ازم گرفته، اما تو
تقصیری نداری؛ عموم کینه ایه، تموم زندگیتو نابود میکرد...
نمیدونم چرا دلم برات سوخت! حالا زندگی خودم رفته رو هوا...
_از دست نمیدیدش!
-از کجا میدونی؟
_میدونم!
_از کار کردن تو کلینیک صدر یاد گرفتی؟
_از زندگی یاد گرفتم.
-امیدوارم درست بگی! فردا شب خانواده ی رویا و فامیلایه من جمع
میشن اینجا که صحبت کنن؛ ایکاش درست بشه!
_اگه خدا بخواد درست میشه، من دعا میکنم، شما هم دعا کنید آدما
سرنوشت خودشونو رقم میزنن؛ دعا کنید خدا بهتون کمک کنه زندگی
دلخواهتون رو رقم بزنید!
-تو خودت تصمیم گرفتی اینجا باشی و جور داداشتو بکشی؟
_گاهی بعضی آدما به دنیا میان که دیگران براشون تصمیم بگیرن.
َ مرد چیز زیادی
از حرف های رها نفهمیده بود؛ تمام ذهنش درگیر رویا و
حرف هایش بود...
رویایش اشک ریخته بود، بغض کرده بود، هق هق کرده بود، برای مردی که قرار بود همسرش باشد اما نام زن دیگری را در شناسنامه اش حک کرده بود؛
هرچند که نامش را "خونبس" بگذارند، مهم نامی بود که در شناسنامه بود...
مهم اجازه ی ازدواج آنها بود که در
دست آن دختر بود.
صبح که رها چشم باز کرد، خسته تر از روزهای دیگر بود؛ سخت به خواب
رفته و تمام شب کابوس دیده بود. پف چشمانش را خودش هم
میتوانست بفهمد؛ نیازی به آینه نداشت.
همان لباس دیروزی اش را بر تن کرد. موهایش را زیر روسری اش پنهان
کرد. تازه اذان صبح را گفته بودند...
نمازش را خواند، بساط صبحانه را
مهیا کرد. در افکار خود غرق بود که صدای زنی را شنید، به سمت صدا
برگشت و سر به زیر سلام آرامی داد.
_دختر!
_سلام
-سلام، امشب شام مهمون داریم. غذا رو از بیرون میاریم اما یه مقدار غذا برای معصومه درست کن، غذای بیرون رو نخوره بهتره! دسر و سالاد رو هم خودت درست کن.
غذا رو سلف سرویس سرو میکنیم. از میز گوشه
پذیرایی استفاده کن، میوه ها رو هم برات میارن.
_پیش غذا هم درست کنم؟
-درست کن، حدود سی نفرن!
_چشم خانم
-برام یه چایی بریز بیار اتاقم!
رفت و رها چای و سینی صبحانه را آماده کرد و به اتاقش برد. سنگینی نگاه زن را به خوبی حس میکرد...
زنی که در اندیشه ی دختر بود: "یعنی
نقش بازی میکند؟ نقش بازی میکند که دلشان بسوزد و رهایش کنند؟"
زن به دو پسرش اندیشید؛ یکی زیر خروارها خاک خفته و دیگری در پیچ
و تاب زندگی زیر خروارها فشار فرو رفته. خانواده ی رویا را خوب میشناخت
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادبگیریم عادت کنیم عادلانه بامردم رفتار کنیم⚖
#استوری
#رهبر
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹🖤🔗›
-
چـٰادُرِتـوهَمـٰانگـُلِخوشبـوۍِ
بـٰاغـاَستシ..!
-
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زود قضاوت نکنیم✋
#قضاوت
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•