🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀
🥀🍂
🥀
♡﷽♡
رمان مگه آدم بدا عاشق نمیشن
#Part12
ترکیه فرود اومدیم دوباره سوار هواپیما
شدیم رفتیم انگلیس تا اونجا لیال فقد
دلداریم میداد بال اخره رسیدیم یه راست
رفتیم قبرستون لیال منو تنها گذاشت دراز
کشیدم سر قبرس تو قسمت مسلمونها
خاک شده بود
_مامان میبخشی منو مامان ببخشید پسر
بدی بودم مامان خیلی بد کردم
بت فراموشن کردم )میگفتمو بلند گریه
میکردم(بیست سال بهت سر نزدم مامان
نمیذارم اون الکس نامرد از زندون بیاد
بیرون مامان بهت قول میدم مامان
کاشکی بودی دستتو میکشیدی رو سرم
میگفتی عصبی نشو گریه نکن کاشکی
بر میگشتی حاظرم صبح تا شب از
الکس کتک بخورم کاشکی برگردی
پاشو مادر پاشووووووووووو دیر رسیدم
ببخشید چرا تو خواب خودم نیومدی چرا
به خودم گالیه نکردی چرا انقدر
ناراحتی ازم نمیذاری ببینمت مامان
دکترا گفتن منم چند وقت دیگه میام پیشت
مامان خیلی دوست دارم بیام لیالرو
چکار کنم؟مامانم جونم تنها میمونه تو این
دنیا مامان تو اونجایی بگو بهم فرصت
بدن من نمیتونم لیالرو تنها بذارم نمیتونم
مامان لیال تنهاس کسی رو جز من نداره
با شنیدم اسمم از شخصی برگشتم عقب
یه زن تقریبا مسنی بود:امیرحسین
بلند شدم:شما؟
یهو بغلم کرد:عزیزم کجا بودی بیست
ساله دنبالتم منم ماریا خالت قربونت برم
کجا بودی
از بغلش اومدن بیرون ماریا خوب یادم
میاد:به من دست نزنید من خاله ای به
اسم ماریا ندارم
داشتم میرفتم که دستمو کشید:صبرکن
خاله بزار توضیح بدم
_دیگه نیازی بهت ندارم همون موقعه ک
نیازت داشتم نبودی منو نخواستی االن
اینجا چی میخوای
لیال دوید سمتم :آدوم باش امیر چی شده
ایشون کین؟
_هیچکس بریم بعد باز میایم
ماریا:دخترم تو یه چیزی بهش بگو
راضیش کن به حرفام گوش بده
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@azshoghshahadat
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
🥀
🥀🍂
🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀🍂🥀
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part12
لپ تاپ را خاموش کردم و فوری وارد حمام شدم.
متن آخر صفحه پیش چشمم پر رنگ شد...
" اگر غسل را با خلوص نیت انجام دهید و بعد آن خود را از انجام گناه باز دارید،
مثل فردی می ماند که تازه متولد شده و هیچ گناهی ندارد..."
****
با صدای در به خودم آمدم.
علی آمده بود...
ایلیا در آغوشم خواب رفته بود و به خاطر بی حرکت ماندنم پاهای من هم خواب رفته بودند...
بزور ایلیا را کنار زدم و سرش را روی بالشتک کوچک روی مبل گذاشتم.
دستان پر علی را که دیدم گزگز پایم را فراموش کردم و فوری بلند شدم جلو رفتم.
من_ سلام اقا.خسته نباشی.
و چندتا از کیسههای خرید را از دستش گرفتم.
لبخند خسته علی، زیباترین لبخند بود که تا به حال دیده بودند...
علی_ سلام بانو .درمونده نباشی خانومم.
کمک کردم کتش را دربیاورد و باهم به آشپزخانه رفتیم.
بعده گذاشتن نایلون ها روی اپن، من برای چیدن میز در آشپزخانه ماندم و علی رفت تا این ایلیا را به اتاقش ببرد و لباسش را عوض کند.
همیشه دوست داشتم علی با صدای بلند نماز بخواند که صدای الله اکبر گفتن اش در خانه پیچید که پیچید...
علی الله اکبر گفت که من برای هزارمین بار دلم برای مردم لرزید...
****
تا حالا فیلم تشییع جنازه چندین شهید مدافع حرم را دیده بودم...
از اینترنت طریقه نماز خواندن را یاد گرفته بودند اما هنوز نماز نخوانده ام.
دو روز تست که فقط در اتاقم مانده ام فکر می کنم.
به دست دوستی که با خدای خود داده ام، به کارهایی که دیگر نباید میکردم و به محدود شدنم از جانب بابا و مامان به خاطر تغییر عقایدم...
نمی دانستم دقیقا باید چه کاری انجام دهم...
مامان و بابا باده برای مراسم تولد میترا، دختر خاله ام رفته بودند من به بهانه مریضی نرفته بودم
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part12
_میدونی من نامزد دارم؟
َ رها لب بست... نمیدانست این مرد کیست؛
این حرف این ها چه ربطی به او دارد! در ذهنش نامزد پررنگ شد"مثل من"
-رویا رو خیلی دوست دارم.
در ذهنش نقش زد باز هم "مثل من"
-آرزوهای زیادی داشتیم، حتی اسم بچه هم انتخاب کرده بودیم.
اینبار ذهنش بازی کرد "وقت این کار رو بهم ندادن!"
-میترسم رویا رو از دست بدم" نمیدونم چرا صبح اون کارو کردم؛ رویا تازه فهمیده من عقدت کردم، قرار بود عموم عقدت کنه اما نتونستم...
نتونستم اجازه بدم اینکارو بکنه. هرچند برادرت برادرمو ازم گرفته، اما تو
تقصیری نداری؛ عموم کینه ایه، تموم زندگیتو نابود میکرد...
نمیدونم چرا دلم برات سوخت! حالا زندگی خودم رفته رو هوا...
_از دست نمیدیدش!
-از کجا میدونی؟
_میدونم!
_از کار کردن تو کلینیک صدر یاد گرفتی؟
_از زندگی یاد گرفتم.
-امیدوارم درست بگی! فردا شب خانواده ی رویا و فامیلایه من جمع
میشن اینجا که صحبت کنن؛ ایکاش درست بشه!
_اگه خدا بخواد درست میشه، من دعا میکنم، شما هم دعا کنید آدما
سرنوشت خودشونو رقم میزنن؛ دعا کنید خدا بهتون کمک کنه زندگی
دلخواهتون رو رقم بزنید!
-تو خودت تصمیم گرفتی اینجا باشی و جور داداشتو بکشی؟
_گاهی بعضی آدما به دنیا میان که دیگران براشون تصمیم بگیرن.
َ مرد چیز زیادی
از حرف های رها نفهمیده بود؛ تمام ذهنش درگیر رویا و
حرف هایش بود...
رویایش اشک ریخته بود، بغض کرده بود، هق هق کرده بود، برای مردی که قرار بود همسرش باشد اما نام زن دیگری را در شناسنامه اش حک کرده بود؛
هرچند که نامش را "خونبس" بگذارند، مهم نامی بود که در شناسنامه بود...
مهم اجازه ی ازدواج آنها بود که در
دست آن دختر بود.
صبح که رها چشم باز کرد، خسته تر از روزهای دیگر بود؛ سخت به خواب
رفته و تمام شب کابوس دیده بود. پف چشمانش را خودش هم
میتوانست بفهمد؛ نیازی به آینه نداشت.
همان لباس دیروزی اش را بر تن کرد. موهایش را زیر روسری اش پنهان
کرد. تازه اذان صبح را گفته بودند...
نمازش را خواند، بساط صبحانه را
مهیا کرد. در افکار خود غرق بود که صدای زنی را شنید، به سمت صدا
برگشت و سر به زیر سلام آرامی داد.
_دختر!
_سلام
-سلام، امشب شام مهمون داریم. غذا رو از بیرون میاریم اما یه مقدار غذا برای معصومه درست کن، غذای بیرون رو نخوره بهتره! دسر و سالاد رو هم خودت درست کن.
غذا رو سلف سرویس سرو میکنیم. از میز گوشه
پذیرایی استفاده کن، میوه ها رو هم برات میارن.
_پیش غذا هم درست کنم؟
-درست کن، حدود سی نفرن!
_چشم خانم
-برام یه چایی بریز بیار اتاقم!
رفت و رها چای و سینی صبحانه را آماده کرد و به اتاقش برد. سنگینی نگاه زن را به خوبی حس میکرد...
زنی که در اندیشه ی دختر بود: "یعنی
نقش بازی میکند؟ نقش بازی میکند که دلشان بسوزد و رهایش کنند؟"
زن به دو پسرش اندیشید؛ یکی زیر خروارها خاک خفته و دیگری در پیچ
و تاب زندگی زیر خروارها فشار فرو رفته. خانواده ی رویا را خوب میشناخت
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿