🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part56
ریحانه_ بهار خیلی حس بدیه. اینکه هر چند وقت یه بار حال بابا بد میشه به کنار، ما هر روز مردن و زنده شدنشو میبینیم. وقتی حالش بد میشه نفسش بالا نمیاد انگار نفس من و مامان و علی هم همراهش قطع میشه. بعضی وقتا خیلی دلم میگیره. میدونی که من دانشگاه نمیرم. جاش دارم حوزه درس میخونم. برام سخت بود همه فکر کنن با سهمیه اومدم بالا. داداش علی شبانه روز بیدار بود، درس خوند و الان داره دانشگاه دولتی درس میخونه ولی خیلیا پشتش گفتن که با سهمیه اومده بالا. سهمیه بخوره تو سرمون بهار من از همون بچگی همیشه این حس بدو داشتم. این دلهره ها و ترس از دست دادن بابا...
دستهای سردش را گرفتم...
من _ ریحانه نمیتونم درک کنم چون هیچ وقت تو وضعیت تو نبودم و...
صدای اذان که گوشم را پر کرد، سرشار از آرامش شدم.
من_ عزیزم بیا الان بریم حرم زیارت، واسه باباتم دعا میکنیم.
ریحانه _باید به علی بگم.
من _باشه بگو.
بعد موافقت علی، قرار شد سه نفری برویم حرم.
چادرم را که سر کردم، صدای زنگ در و پشت بندش هم صدای ریحانه بلند شد.
ریحانه_ بهاری؟ امادهای؟
و برق اتاق را خاموش کردم و با هم از اتاق بیرون رفتیم.
علی...
سرا پا مشکی پوشیده بود و برق ان تسبیح خاص و مرواریدی متضاد با لباسش، داشت دیوانه ام می کرد...
" خدایا من چم شده؟... باز سید رو دیدم هول شدم! خدا این تپش قلب کوفتی چیه هی میاد سراغم...؟ اووووف چرا اینجوریم..."
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part57
تا به حرم برسیم، نگاهم را به مغازه ها می دوختم و حواسم را پرت شمردن مغازهها می کردم تا نگاهم به علی نخورد، هرچند باز هم آخر شمردن ها به علی می رسید...
وارد حرم که شدیم برای زیارت از هم جدا شدیم.
سید به سمت مردانه رفت و ما به سمت زنانه.
وارد حرم که شدیم، ریحانه به سمت ضریح رفت و من هم یک گوشه ای نشستم و محو تماشای ضریح شدم.
" خدا جونم؟ میشه پدر علی و ریحانه خوب شه؟ خانواده به خوبی به هم بریزه. خدا؟ میدونستی خیلی دوست دارم؟ خدایا شکرت...؟
از جایم بلند شدم و سجاده ام را روی زمین پهن کردم و نماز صبح خواندم.
دلم تماشای نمای زیبای پنجره فولاد را میخواست.
ریحانه را صدا زدم و گفتم داخل حیاط می نشینم و بعد تحویل گرفتن کفش هایم، جایی کنج دیوار پیدا کردم و نشستم.
خواستم زیارت عاشورا بخوانم که دیدم چشم هایم باز نمیشوند...
خوابم می آمد...
دیوار را تکیه گاه سرم کردم و چشمانم را بستم.
فقط می خواهم کمی به چشم هایم استراحت بدهم...
*******
با شنیدن صدای زنگ گاز را کم کردم و رفتم سمت در.
در که باز شد با موجی از سر و صدا روبرو شدم...
باز هم کیان و سها سر اینکه چه کسی زودتر وارد خانه شود دعوایشان شده بود.
ایلیا از اتاقش بیرون آمد و تا صدایشان زد، دوتایی فارغ از آن همه دعوا بابت اینکه چه کسی زودتر برود با هم داخل خانه دویدند.
با زهرا و نیلوفر احوالپرسی کردم و دعوتشان کردم بیایند داخل.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part58
همین که در را بستم و خواستم برگردم اشپز خانه، دوباره صدای زنگ بلند شد.
در را که باز کردم، ریحانه با لب و لوچه آویزان وارد خانه شد.
من_ ریحان! سلام! چته؟
ریحانه _سلام
و خودش را در آغوشم پنهان کرد.
ریحانه_ اجی؟
من_ جانم؟ چی شده ریحانه؟
ریحانه_جواب گروه خونیمون منفی بود.
چشمان بسته ام را روی هم فشردم.
آرام پشتش را نوازش کردم و مشغول دلداری دادنش شدم.
کمی که آرام شد، او راهی نشیمن شد و من هم راهی آشپزخانه شدم.
داخل قوری چای ریختن و کمی هم آب روی کتری گذاشتمش.
شیرینی ها را از جعبه در آوردم و داخل دیس چیدم.
از بالای کانتر نگاهم را به نشیمن دوختم.
خوشبختی مگر چه معنایی داشت؟
زندگی آرام، همسر و فرزند صالح و دوستان پاکدامن...
دیگر چه می خواستم...؟!
*******
نمیدانم کجا هستم!
هیچ جا را نمی بینم...
فقط منم و نور بزرگ کور کننده جلوی رویم و بادی که می وزد و چادرم را به بازی می گیرد...
صدایی می شنوم...
کسی اسمم را صدا میزند...
" خانم شریفی؟ حاج خانوم؟ خانوم ؟بهار خانوم؟"
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
8.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مطالعه ی نهج البلاغه، «پرفسور لگنهاوزن» استاد دانشگاه را مسلمان و شیعه می کند!!💕
✅ پروفسور غربی که با نهج البلاغه مسلمان شد، الان بیش از سه دهه است که به ایران امده و در قم ساکن است.
#نهج_البلاغه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ #استوری
عفیف بمان بانو....♥️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⇦﴿در دل سنگ هم میتوان رشد کرد
اگر حس ‹روییدن› در تو باشدᵕ.ᵕ🌱
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا نباید تلاوت قرآن را در آهنگ زنگ تلفن همراه گذاشت؟
💚 #کلیپ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸️اثرات عجیب و فوق العاده
سوره واقعه در شب جمعه
🎙حجت الاسلام عالی
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
#آرامش_محض
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[----✨----]
وَ الـصُبحِ اِذا تَنَفَّس ...
سلامـ به صُبح
و به همهی پـرنده هـایی که
وقت آمدنش
تسبیح میکنند ..
#صبحتونقشنگ♥✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•