eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
648 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
خیلۍازشھدآمیگن‌که‌: اگه‌میخوآین‌شھیدشین‌شھیدگونه‌زندگی کنین!!! مآم‌بادوتآنمآزاول‌وقت‌به‌خیآل‌خودمون کآرخوبی‌کردیم!!! ولی‌نه! تآوقتی‌گوشت‌مرده‌برآدرمونو‌میخوریم؛ سروآلدین‌عربده‌میکشیم هیچ‌چیز‌تغییرنکرده! . 😶🕶 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🧕🏻 ⃟¦🖇➺••#پروفایل‌دختروڹہ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🖤🥀 » هرچه‌باشدمن‌نمک‌پرورده‌ام دل‌به‌عشق‌فاطمه‌خوش‌کرده‌ام‍ 🖤¦⇠
سلام‌ظهرتون‌مهدوی💚 دݪمآݩ بھ مستحبے خۅش است...🖐🏻✨ ڪھ جۅآبش ۅآجبـــ است: اݪسݪآم‌عݪیڪ‌یآابآصآݪح‌اݪمھدے🌱🔗
- - من چطور قدردان خداوند باشم که رهبرۍ فرزانھ و دلسوز، عارف و مظلوم چون آقـا سید علۍ خامنھ‌ا؁حفظه اللھ را مقتداۍ ما فرمود و متاسفانه آنطور که باید نتوانستم سربازۍ‌ ایشان را درڪ کنم . . •• فرازۍ‌از‌وصیت‌نامه‌ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سلام🌿 ممنون از درک بالای شما ان‌شاء‌الله همگی در درس هاشون موفق بشن به حق صاحب‌الزمان (عج)
سلام‌علیکم🌱 چشم حتما
سلام‌علیکم🌱✨ نظر لطفتونه💐 روال رمان در مسیر عشق هر شب یک پارته حالا من شاید بعضی موقع ها هم دو پارت فرستادم، رمان از روزی که رفتی رو هم من تا جلد چهارش رو در کانال قرار میدم منتظر جاهای حساس این رمان باشید🍁
…→ . شڪـــــر خــــــدا ڪــهــ نامــــ••• ••• در اذآن ماستـــ.... 🤩 ما ••• ••• و عشق علــــــے هم از آڹ ماست.😌💕 . ♥️☘️ 🌸🍃 💞 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 مَـــــرا تـــا دل بــــ🙂ـــود؛ دلــ❤️ــبر تــ😍ــو بــاشـے... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان شکسته هایم بعد تو 2⃣فصل دوم از روزی که رفتی حاج یوسفی: یادته گفتم سید و بی‌بی اومد و خواستن که خانم رضوی تو قنادی کار کنن؟ حاج خانم: آره حاجی، یادمه! گفتن دانشجوئه و شبا بیاد کار کنه؟ من خودم میرفتم درو براش باز میکردم میرفت داخل و وقتی کارش تموم میشد در رو قفل میکردم! بیشتر وقتا هم پیشش میموندم و ازش یاد میگرفتم! حاج یوسفی: گاهی روزا میومد قنادی برای چی بود؟ که میرفتیم پشت فروشگاه؟ حاج خانم: برای حساب کتاب بود. صندوقدار از صندوق میدزدید. بهمون کمک کرد حسابرسی کنیم! حسابداری میخونه دیگه، ماشاءاللخ فوق لیسانس داره و کارشم خوبه! حاج یوسفی: شما تو این مدت رفتاری از من یا خانم رضوی دیدی که... حاج خانم: این چه حرفیه؟! من همیشه تو قنادی بودم، بیشتر به کار قنادا رسیدگی میکردم، به خاطر همین زیاد تو فروشگاه نبودم؛ اما هروقت خانم رضوی میومد، منو صدا میزدی که یه وقت معذب نباشه! حاج یوسفی: دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام قنادی برات میگم چی شده. خداحافظ! تماس را قطع کرد و منتظر به مردم نگاه کرد. هیچ کس حرف نمیزد اما نگاه ها هنوز هم پر از کینه و نفرت بود. دخترک آرام از حاج یوسفی تشکر کرد و به درون خانه رفت. زهرا هنوز گریه میکرد، محمدصادق ُبغ کرده گوشه ای نشسته بود. صدای مادر را میشنید که ناله میکند. وقت داروهایش بود و حتما گرسنه اش هم شده بود. به آشپزخانه رفت و صبحانه را آماده کرد. سفره را پهن کرد و کنار بستر مادر نشست و آرام نان خشکی که در شیر گرم ریخته بود را به خوردش میداد. بعد از آسمانی شدن پدر، قلب مادر هم ایستاد! یکسال بعد هم آلزایمرش شروع شد. مادر از کار افتاده، گوشه ی خانه در بستر بود و تمام حقوقی که از بنیاد شهید میگرفتند خرج داروهای قلب مادر میشد. از روزی که مشغول کار شده بود، کمی آب زیر پوست زهرا و محمدصادق رفته بود؛ طفلی ها از همه ی لذت های دنیا محروم شده بودند و شکایت نمیکردند؛ این هم بدبخت دیگری که بر سرشان آمده بود. -آبجی مریم! صدای زهرایش بود. خواهرکش! _جاِن آبجی؟ زهرا: امروز میریم حرم؟ مریم به فکر رفت. مادر را به کسی میسپرد؟ میشد چند ساعتی تنها باشد؟ داروهایش را که میخورد، چند ساعتی میخوابید: _مامان که خوابید میریم. زهرا با شوق کودکانه اش دوید و از کمد کوچک کنار اتاق، لباس هایش را آورد و مقابل مریم گذاشت. مقابل گنبد که قرار گرفت، زانو زد. زهرا با آن چادرِ سیاهی که به سر داشت محمد صادق پشت سرشان ایستاده بود. مرد بود دیگر! غیرت داشت روی ناموسش! مَرد که باشی، سن و سالت مهم که غیرتی شوی روی خواهرهایت! مَرد که باشی ُگرگ میشوی برای دریدن ُگرگ های دنیای خواهرت! مرد که باشی ِشش دنگ حواست پی ناموست میدود، مهم نیست چند سالت باشد! نگاه مریم به گنبد طلایی امام رضا (ع) دوخته شد در دل زمزمه کرد "السلام علیک یا غریب الغربا! سلام آقا! سلام پناِه بی پناه ها! سلام انیس جان! اذن دخول میدی؟ اذنم بده که خسته آمده ام سوی مرقدت! اذنم بده که شکسته امده ام به سوی گنبدت! آقای شهر بی سروسامان روزگار! آقای خسته تر از من و همرهان من! ای صحن تو شده سامان قلب من! آقا نگاه میکنی که چگونه شکسته ام؟ آقا نگاه میکنی که مرا زخم میزنند؟ در شهر تو روی دلم پنجه میکشند؟ آقای ضامن آهو مرا ببین! ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل دوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان شکسته هایم بعد تو 2⃣فصل دوم از روزی که رفتی آقا فقط تو مرا ببین! آقای شهر بی سروسامان روزگار! بنگر که چادر مادرت به سر دارم! ببین کنار نامم تو را دارم! حرمت شکن نبوده ان ام که مرا هجمه کرده اند! بی آبرو نبودم و رسوای عالم و آدم نموده اند! آقای خستگِی من و اهل خانه ام! ُدردانه ی صدیقه کبری، دلم شکست! من آمدم که حق بستانم به دست تو! ضربی زنم به طبل انوشیروانی ات!" صدای نقاره ها بلند شد. مریم چشم های خیسش را گرداند. لبخند بر لبش آمد! یکی دیگر شفا گرفت! این صدای نقاره ها ندای شفا یافتن بود؛ شاید هم صدای ضرب طبل انوشیروان بود! "آقا! چگونه با دلم بازی میکنی؟ این همزمانی و این هم آوایی ات! آقا به من خسته اشاره میکنی؟ حقم بگیر ای تو تمنای بی کسان! حقم بگیر ای که نوایت مرا نشان! آقای خسته تر ز من و روزگار من! از روسیاهی من رو سیه گذر!" مریم که اشک میریخت، زهرا به کبوترهای روی گنبد نگاه میکرد. محمدصادق اخم کرده و برای امام، از امروز مریم میگفت، از دردهای مادر میگفت، از اشک ها و هق‌هق‌های زهرا میگفت! امروز جمعه بود... جمعه های دلگیر! امروز جمعه بود... جمعه ای که بوی انتظار میداد؛ جمعه ای که بود درد میداد، بوی درِد بی کسی! بوی درد نبود تو... تویی که منجی بشریتی! تویی که اگر بی ایی دیگر زخم زبان نمیزنند! تویی که بیوایی دیگر تهمت نمیزنند! تویی که بیایی دیگر یتیمی همه معنا ندارد؛ مگر تو پدر همه‌ی امت پدرت نیستی؟ مگر تو درمان درد بی درمان امت جدت نیستی؟ مگر تو مصلح ُکل جهان نیستی؟ پس بیا...بیا که حرف های زیادی با تو دارم اگر بیایی! گریه هایش که تمام شد، به زیارت رفت. حرم مثل همیشه شلوغ بود. حرم مثل همیشه آرام بود؛ حرم مثل همیشه آرامش بود. حرم مثل همیشه پر از حاجتمند بود... حرم مثل همیشه بود. مثل همیشه هایی که با پدر می آمد. مثل همیشه هایی که ویلچر را با عشق ُهل میداد. مثل همیشه هایی که می آمد و میرفت. دلش زیارتنامه میخواست. دلش دورکعت نماز زیارت میخواست. دلش سر بر شانه ی ضریح گذاشتن میخواست. دلش دو رکعت نماز بالاسر میخواست. زیارتنامه امین الله میخواست. دلش فقط امامش را میخواست. اینجا کسی تهمتش نمیزد! اینجا کسی از بالا نگاهش نمیکرد. اینجا همه یکرنگ میشدند. مثل لباس احرام مکه میشدند. دلش که سبک شد. دلش سوی مادر پر میکشید! تنها بودن مادر برایش درناک بود... آمدم مادر! آمدم! به خانه که رسید غذا درست کرد. دلش خواب میخواست. غذای مادر را که داد، سفره را پهن کرد و غذایشان را خوردند. رفت که بخوابد... فردا کلاس داشت. بعدش هم میرفت قنادی حاج یوسفی برای حسابداری! دیروز حاج یوسفی گفته بود که برود پشت دخل، آخر صندوقدار قبلی را اخراج کرده بودند، گفته بود که بیمه اش میکند. گفته بود حقوق هر کاری که انجام میدهد را جداگانه میدهد؛ میگفت دیگر نمیشود راحت به کسی اعتماد کرد و مال و اموال را دستش سپرد. مریم که کیک های سفارشی را میپخت، حسابرسی سالانه میکرد، حالا صندوقدار هم بود. حاج یوسفی مَرِد خوبی بود. زنش هم خانم خوبی بود، چقدر مریم دوستشان داشت! روزها پشت هم می آمد و میرفت. مریم زیر نگاه های سنگین همسایه هاروزهایش را میگذراند. آنقدر درگیر روزهایش بود که خودش را از خاطر برده بود. به پدرش قول داده بود درس بخواند! به مادرش قول داده بود مواظب خواهر و برادرش باشد. این قول ها بسیار سنگین بود روی شانه های نحیفش! پشت دخل نشسته بود... باران سختی میبارید. صبح که می آمد لباس هایش خیس شده بود و تا الان با همان لباس های خیس نشسته بود. ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل دوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان شکسته هایم بعد تو 2⃣فصل دوم از روزی که رفتی از درون میلرزید، لرز کرده بود. حرارت بدنش بالا رفته بود. سرش سنگینی میکرد که صدایی آمد: _ببخشید خانم! حاج یوسفی هستن؟ مریم نگاهش را به مرد روبه رویش دوخت: _بله! کاری داشتین؟ مرد: اگه امکان داره میخوام ببینمشون، منو میشناسن! میشه بهشون اطلاع بدید؟ مریم سری تکان داد و آرام گفت: _بفرمایید بشینید من بهشون اطلاع میدم! مَرد روی صندلی نشست و مریم بلند شد. سرش گیج رفت و دستش را روی میز گذاشت که زمین نخورد. مَرد: حالتون خوبه خانم؟ مریم دوباره سر تکان داد و به سمت یکی از کارکنان رفت و چیزی گفت. چند دقیقه از رفتن آن کارگر و نشستن مریم روی صندلی اش نگذشته بود که حاج یوسفی آمد و سری در میان مشتریان گرداند و نگاهش خیره ی َ مرِد روی صندلی نشسته افتاد. لبخند زد و رو به همان کارگر کرد و گفت: _برو به حاج خانم بگو مهمون داریم! به سمت مَرِد جوان رفت و آغوش گشود: _به به! ببین کی اینجاست؟! چطوری ارمیا خان؟ ارمیا در آغوش حاج یوسفی رفت و گفت: _سلام مَرِد خدا! حاج یوسفی خندید: َ _مرِد خدا که تویی مومن، چه عجب از اینورا؟ باز هوای امام زد به سرت و راهت اینوری افتاد؟ ارمیا: حاجت روا شدم و اومدم دستبوس آقا! حاج یوسفی هیجانزده شد و دوباره ارمیا را در آغوش گرفت: _مبارک باشه، واقعا تونستی راضیش کنی؟ ارمیا: من نه، کارِ خود سید مهدی بود. حاج خانم که رسید لبخند روی لبانش نشست: _خوش اومدی پسرم، ایندفعه عروس قشنگتو آوردی ببینیم یا هنوز باید صبر کنیم؟ ارمیا شرمگین سرش را به زیر انداخت: _آوردمش با خودم حاج خانم، بالاخره تاِج سرَم شد! حاج خانم: خب خدا رو شکر؛ مبارکه! مریم از حال رفت، از روی صندلی به زمین افتاد و صدای بلندی در فضاپیچید. حاج خانم به صورتش زد و به سمت او دوید. ارمیا تلفنش را درآورد و تماس گرفت. حاج یوسفی و کارکنان و چند مشتری دور مریم بودند که صدایی آمد: _برید کنار لطفا، راه رو باز کنید ببینم چی شده؛ آقا برو کنار، من دکترم! جمعیت کنار رفت و زن و مردی جلو آمدند. ارمیا رو به َمرد گفت: _بیا اینجا محمد، یکدفعه از حال رفت، حالش خوب نبود؛ انگار سرگیجه داشت، نمیتونست خوب حرف بزنه. محمد جلو آمد و کیفش را باز کرد. دماسنج را در دهان دختر گذاشت. از برافروختگی صورتش مشخص بود که تب دارد: _لباساش خیسه، احتمالا با همین لباسا چند ساعت مونده و سرما خورده، تبش رفته بالا! فشارش را که گرفت رو به ارمیا کرد: _براش نسخه مینویسم سریع برو بگیر بیار! محمد مشغول نوشتن نسخه بود، دختری که همراهش وارد شده بود گفت: _حالش خیلی بده محمد؟ محمد با لبخند به او نگاه کرد: نه سایه جان، چیزی نیست؛ فشارش افتاده که با یه سرم خوب میشه، تبشم الان میاریم پایین؛ فقط خانوما کمک کنن ببریمش یه جای مناسب! ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل دوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
براے اینڪہ در زمان غیبٺ امام زمان (عج) یڪ سرے شبہاٺ در شما اثر نڪند ، دسٺور این‌سٺ هر روز بگویید : ♥"یااللهُ یارحمٰنُ یارحیمُ یامُقَلِّبَ القلوبِ ثَبِّت قَلبے عَلے دینِڪ"♥️ دو سہ ثانیہ هم بیشٺر طول نمۍڪشد ، لذا این را هر روز بخوانید تا .. دلٺان بہ امام زمان (عج) قرص شود •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هر‌ڪس بࢪ خـدا توڪل کنـد . . او بـرایش ڪافیسـت🍃🍊• 🌼 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊 چہ زیبا گفت این شیر مرد : یادمون باشه! که هرچی برای خُدا کوچیکی و افتادگی کنیم•• خدا در نظر دیگران بزرگمون میکنه... 🍃 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•🥀•🖤 گفتم:تو که برادرت شهید شده، چرا اردوی راهیان نور نمیای؟؟😕 گفت:میترسم هرجا که قدم بزارم،پیکر برادر شهیدم زیر قدمم باشه‍💔
💚 ☝️میڱویند هرڪس، رنڱ وبوے رفیقش را میڱیرد... خلایق، رنڱ دنیا هستند 🌸 رنڱ وبوے خدا!📿 تو رفیـــق ڪدام هستے؟ رنڱ و بوے ڪھ ڱرفته اے؟ 🍃🌤 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🎇✨» ⌝ زندگی آنقدر ابدی نیست، که خوب بودن وخوبی کردن را، برای فردا بگذاریم... ⌞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمینه ساز ظهور باشیم🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
از ما که گذشت و خواب مارا بگرفت... عشق است و شمایید و غزلهای شبانگاه... 😇¦⇔ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید ابراهیم هادی🧔🏻 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
حقیقتاً‌بایدبہ‌خودِ‌خدابگیم‌‌تابھمون‌‌تقلب‌برسونه!! کہ‌قشنگ‌ترامتحان‌‌بدیم... قشنگ‌ترزندگےکنیم... کم‌ترگناه‌کنیم... وگرنہ،بہ‌خودمون‌‌باشہ، میشیم : ' گناھ ، توبھ ' ' گناھ ، توبھ ' - گناھ ...🖤! . آخرشم‌یھو‌میفتیم‌میمیریم ...✖ وحالابیادرستش‌کن!! اوج‌بگیریم‌سمت‌خدا ...🕊 نذاریم‌هیچ‌کدوم‌ازلحظہ‌هامون‌بدون‌یادخدابگذرھ ...💚 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•