🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part110
آقا فقط تو مرا ببین! آقای شهر بی سروسامان روزگار! بنگر که چادر مادرت به سر دارم! ببین کنار نامم تو را دارم! حرمت شکن نبوده ان ام که مرا هجمه
کرده اند! بی آبرو نبودم و رسوای عالم و آدم نموده اند! آقای خستگِی من و
اهل خانه ام! ُدردانه ی صدیقه کبری، دلم شکست! من آمدم که حق بستانم به دست تو! ضربی زنم به طبل انوشیروانی ات!"
صدای نقاره ها بلند شد. مریم چشم های خیسش را گرداند. لبخند بر لبش آمد! یکی دیگر شفا گرفت! این صدای نقاره ها ندای شفا یافتن بود؛ شاید هم صدای ضرب طبل انوشیروان بود!
"آقا! چگونه با دلم بازی میکنی؟ این همزمانی و این هم آوایی ات! آقا به من خسته اشاره میکنی؟ حقم بگیر ای تو تمنای بی کسان! حقم بگیر ای که نوایت مرا نشان! آقای خسته تر ز من و روزگار من! از روسیاهی من رو سیه گذر!"
مریم که اشک میریخت، زهرا به کبوترهای روی گنبد نگاه میکرد.
محمدصادق اخم کرده و برای امام، از امروز مریم میگفت، از دردهای مادر
میگفت، از اشک ها و هقهقهای زهرا میگفت!
امروز جمعه بود... جمعه های دلگیر! امروز جمعه بود... جمعه ای که بوی انتظار میداد؛ جمعه ای که بود درد میداد، بوی درِد بی کسی! بوی درد نبود تو... تویی که منجی بشریتی! تویی که اگر بی ایی دیگر زخم زبان نمیزنند! تویی که بیوایی دیگر تهمت نمیزنند! تویی که بیایی دیگر یتیمی همه معنا ندارد؛ مگر تو پدر همهی امت پدرت نیستی؟ مگر تو درمان درد بی درمان امت جدت نیستی؟ مگر تو مصلح ُکل جهان نیستی؟ پس بیا...بیا که حرف های زیادی با تو دارم اگر بیایی!
گریه هایش که تمام شد، به زیارت رفت. حرم مثل همیشه شلوغ بود. حرم مثل همیشه آرام بود؛ حرم مثل همیشه آرامش بود. حرم مثل همیشه پر از حاجتمند بود... حرم مثل همیشه بود. مثل همیشه هایی که با پدر می آمد. مثل همیشه هایی که ویلچر را با عشق ُهل میداد. مثل همیشه هایی که می آمد و میرفت. دلش زیارتنامه میخواست. دلش دورکعت نماز زیارت میخواست. دلش سر بر شانه ی ضریح گذاشتن میخواست. دلش دو رکعت نماز بالاسر میخواست. زیارتنامه امین الله
میخواست. دلش فقط امامش را میخواست. اینجا کسی تهمتش نمیزد! اینجا کسی از بالا نگاهش نمیکرد. اینجا همه یکرنگ میشدند.
مثل لباس احرام مکه میشدند.
دلش که سبک شد. دلش سوی مادر پر میکشید! تنها بودن مادر برایش درناک بود... آمدم مادر! آمدم!
به خانه که رسید غذا درست کرد. دلش خواب میخواست. غذای مادر را که داد، سفره را پهن کرد و غذایشان را خوردند. رفت که بخوابد... فردا کلاس داشت. بعدش هم میرفت قنادی حاج یوسفی برای حسابداری!
دیروز حاج یوسفی گفته بود که برود پشت دخل، آخر صندوقدار قبلی را اخراج کرده بودند، گفته بود که بیمه اش میکند. گفته بود حقوق هر کاری که انجام میدهد را جداگانه میدهد؛ میگفت دیگر نمیشود راحت به کسی اعتماد کرد و مال و اموال را دستش سپرد. مریم که کیک های سفارشی را میپخت، حسابرسی سالانه میکرد، حالا صندوقدار هم بود.
حاج یوسفی مَرِد خوبی بود. زنش هم خانم خوبی بود، چقدر مریم
دوستشان داشت!
روزها پشت هم می آمد و میرفت. مریم زیر نگاه های سنگین همسایه هاروزهایش را میگذراند. آنقدر درگیر روزهایش بود که خودش را از خاطر برده بود. به پدرش قول داده بود درس بخواند! به مادرش قول داده بود مواظب خواهر و برادرش باشد. این قول ها بسیار سنگین بود روی شانه های نحیفش!
پشت دخل نشسته بود... باران سختی میبارید. صبح که می آمد لباس هایش خیس شده بود و تا الان با همان لباس های خیس نشسته بود.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨