🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part138
*********************
رها در اتاق را به ضرب باز کرد:
_بس کن آیه! اون بدبخت چه گناهی کرده که تو هیچوقت ندیدیش؟ با
فرار کردن میخوای به کجا برسی؟ تا کی باید بره؟ تا کی نباشه؟ تا کی دندون رو جیگر بذاره؟ خسته نشدی از آزارش؟خسته نشدی از ندیدن آرزوهای دخترت؟ نمیبینی زینب چقدر دوستش داره؟ اصلا تو جز خودت کسی رو میبینی؟
آیه: خسته شدم از بس همهتون ارمیا ارمیا کردید؛ چی داره که همه
طرفدارش شدید؟
رها: سید مهدی چی داشت که تو اینجوری دیوونهشی؟
آیه از روی تخت بلند شد و مقابل رها ایستاد و به ضرب تخت سینهی رها کوبید:
_بفهم داری دربارهی کی حرف میزنی!
رها دست آیه را پس زد:
_میفهمم! کسی که الان فقط و فقط پدر بچهته... میفهمی؟ سید مهدی مرد... خدا بیاُمرزدش! اصلا ارمیا رو میبینیش؟
میدونی وقتی بهش بله دادی، اون شب تولد زینب، رفته بود رستوران اجاره کرده بود و لباس عروس و آرایشگاه، یادته با سنگدلی گفتی فقط میای محضر و بعد خونه؟
اصلا پرسیدی اونهمه هزینهای که کرده بود چی شد؟ فهمیدی یکی از بچههای پرورشگاهشون نامزد کرده بود و پول عروسی گرفتن نداشت، جای تو عروس شد؟ فهمیدی چرا عقدت چند روز عقب افتاد؟ فهمیدی چرا اونشب هیچکس خونه نبود؟ همهی ما رفتیم عروسی اون جوون.
همه جز تویی که کسی رو جز خودت نمیبینی. ارمیا همهی آرزوهاشو داد به بچهای که کلی آرزو تو دلش بود. از ما خواست که بهعنوان خانوادهی داماد تو جشنشون باشیم و همهی ما با جون و دل رفتیم، چون ما میدونیم که تنهایی یعنی چی، میدونیم پشت و پناه نداشتن یعنی چی.
تویی که همیشه حاج علی بابات بود و سید مهدی پشت و پناهت، چی از حسرت میدونی؟ حسرت نگاه ارمیا دل همهی ما رو سوزوند و تو حتی نفهمیدی! تو با اونهمه ادعات! تو با اونهمه آیه بودنت برای همهی ما...
آیه تو میدونی ارمیا و دوستاش هنوز بعد از سالها که از پرورشگاه اومدن بیرون، میرن و اون بچههای بیحامی رو حمایت میکنن؟ تو از شوهرت چی میدونی؟
سایه اشک چشمانش را پاک کرد و در تایید حرفهای رها گفت:
_یه حلقهی قشنگ برات خریده بود... خیلی قشنگ؛ اونم داد به عروس ودوماد، اونروز تو محضر... وای خدای من! اصلا یادم نمیره... چطور حلقه رو از دستت در نیاورده بودی؟ تمام پساندازشو گذاشته بود پای جشنی که برات گرفته بود و تو نخواستی. وقتی دید چه حلقهی سادهای گرفته، شرمندهت شد و ما از شرمندگی دِل دریاییش ُمردیم! فکر کرد تو
ساده زیستی دوست داری که عروسینخواستی، نمیدونست تو فقط
میخواستی عروس سید مهدی باشی.
سید محمد دست روی شانهی سایهاش گذاشت:
_راحتش بذارید. آیه خودش باید تصمیم بگیره. زندگی با کسی مثل ارمیایی که من میشناسم لیاقت میخواد.
سید محمد به یاد آورد...فخرالسادات را سر خاک آورده بود که مردی را از دور دید. تعجب کرد که چه کسی سر خاک برادرش نشسته است. نزدیک که شد جوانی را دید که بارها در مراسم سید مهدی دیده بود. مادرش را به مزارِ پدر فرستاد و کنار ارمیا نشست:
_سلام.
ارمیا نگاه از قبر گرفت و سید محمد را نگاه کرد:
_سلام؛ ببخشید، الان میرم.
ارمیا که نیمخیز شد، سید محمد دستش را گرفت و دوباره کنار خود نشاند:
_چرا با عجله؟ بشین یهکم حرف بزنیم؛ هم دورهی مهدی بودی؟
ارمیا دستی روی سنگ قبرش کشید:
•°•°•°•°•°•°
ادامه رمان در مسیر عشق اینجاست👇🏼
زود عضو شو تا پاک نشده.
https://eitaa.com/joinchat/240910496C8c0692c569
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part139
_آره.
سید محمد: از روزی که رفت، خیلی تنها شدم. برام هم پدر بود، هم برادر، هم رفیق... یکهو همه کسم رو از دست دادم.
ارمیا: من تازه فهمیدم کی رو از دست دادم؛ حوصله داری حرف بزنیم؟
سید محمد: هم حوصله دارم هم وقت؛ مادرم که میاد اینجا، دیگه رفتنی نیست، گاهی غروب میشه و هنوز اینجاست؛ یهجورایی خونهمون شده.
بابام اونجا، داداشم اینجا... چی تو رو به اینجا کشونده.
ارمیا: سال ها بود که گم شده بودم منه؛ گم شدن تو طالع منه، تو پرورشگاه
بزرگ شدم، وقتی هجده سالم شد، گفتن برو زندگیتو بساز. با دوتا از بچهها تصمیم گرفتیم بریم ارتش. هم جای خواب و غذا، هم حقوق و هم اینکه کسی منتظرمون نبود؛ مرگ و زندگی ما برای کسی مهم نبود...
گفتنش راحت نیست، اما حقیقته و حقیقت گاهی از زهر تلختر. کلا معاشرتی نیستیم؛ یادگرفتم کسی ما رو نمیخواد پس خودمون رو به کسی تحمیل نکنیم. یه عمر تنهایی کشیدیم دیگه، فقط خودم بودم و دوتا رفیقام. با کسی دمخور نبودیم. همه چیزمون کار بود و کار...
برای خودمون یه خونه اجاره کردیم و سه نفری زندگیمون رو ساختیم. تا
اونشب و توی اون برف... زندگیم از مسیرش خارج شد. الان نمیدونم، قبلا روی ریل نبودم یا الان نیستم، اما هرچی که بود برام یه تغییر بود. یه شب که خیلی داغون بودم، خیلی شکسته بودم، خواب سید مهدی رو دیدم. کلاهشو گذاشت سرم، تفنگشو داد دستم، دست رو شونهم گذاشت و گفت، حرم خالی نمونه داداش!
گفتم: _اهلش نیستم.
گفت: _اهلت میکنن!
گفتم: _دنیام با دنیات فرق داره.
گفت: _نگاهتو عوض کنی فرقی نداره.
گفتم: _بلد نیستم.
گفت: _یا علی بگو، منم هستم و دستتو میگیرم.
گفتم: _تو شهید شدی؟!
گفت: _همسایهایم.
گفتم: _من زندهام؛ اگرم بمیرم من کجا و تو کجا!
گفت: _همسایهایم رفیق.
گفتم: _منم شهید میشم؟
گفت: _شهادت خیلی نزدیکه.
گفتم: _چطور میشه؟ اصلا تو نترسیدی؟
گفت: _دیدم تو زندگی بدون شهادت، هیچی ندارم. دیدم مرگم همین روز
و همین ساعت رقم میخوره. گفتم اللهم ارزقنا توفیق الشهادة. اونقدر گفتم تا خدا با دلم راه اومد.
گفتم: _زن و بچه داشتی.
گفت: _ دستم امانتی بودن. حالا هم میسپرم دست تو.
گفتم: _تو که گفتی شهید میشم!
گفت: _گفتم همسایهایم.
گفتم: _یعنی شهید نمیشم؟
گفت: _شهادت تو سختتره؛ اما من کمکت میکنم.
گفتم: _تنهام نذاریا...
گفت: _دست رفاقت بدیم؟
دستش رو گرفتم، لبخند زدیم؛ تو آسمون پرواز کردیم.
گفتم: _اون پایین چه خبره؟ اونا کیان؟
گفت: _روزگار آیه بعد از منه
گفتم: _میدونی چی میشه؟
گفت: _همهشو نه، اما میدونم باید چی بشه.
گفتم: _حال زنت خیلی بده!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
4_5902335759733492533.mp3
11.15M
من همیشه سرگرمِ دنیا بودم
مادری کردی هروقت تنها بودم🖤
#محمدحسینپویانفر
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
+تو حق ندار؎
راجع بھ کسی قضاوت کنی کھ
کل زندگیشو ندید؎،
روزا؎ سختشو حس نکرد؎،
از نزدیك شاهد هیچی نبود؎؛
تو فقط یھ قسمت کوچیك از
عمرشو تماشا کرد؎،
تو فقط دید؎ چیکار کرده،
ولی ندید؎ بهش چی گذشتھ،شاید
این بهترین تصمیمی بوده کھ اون
آدم گرفتھ،ولی "قضاوت" بدترین
تصمیمیھ کھ تو گرفتی ! : )🙂❄️
-
مقدمہخوبشدن
سپردندلبہدستِخوبـاناست
وچہخوبـےبھتراز"شھیـد" ..!(:
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
و علیکم السلام ممنونم نظر لطف شما است چشم حتما به رفیقم میگم ولی متاسفانه درس ها اجازه نمیدهند من
سلامعلیکم🌿
بله من واقعا عذر میخوام بابت این بد قولی ولی دیگه رمان در مسیر عشق اینجا پارت گذاری نمیشه اگه میخواید این رمان رو مطالعه کنید توی این کانال هست👇🏼
رمان در مسیر عشــ♥️ــق
https://eitaa.com/joinchat/240910496C8c0692c569
وقتی گرههای بزرگ به کارتون افتاد،
از خانوم فاطمةالزهرا«س»کمک بخواید.
گرههای کوچیک رو هم، از شهدا بخواید براتون باز کنند.
#شهیدهمدانیخطاببهدخترشان
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#دلتنگیشهدایی✨🌙
اینجادلتنگیحاکمپریشانشهر
است...💔
ومنهمچنانبیاختیاررهسپار
خیالتوام!🍃
دراینهوایبیهوایی،هوایمان
راداشتهباشبرادر!❤️🖇
#رفیق_آسمانی
#ابوخلیل
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
1_1150829043.pdf
12.8M
فایل پیدیاف سه کتاب کاربردی:
▫️کتاب ترگل (دلایل عقلی حجاب)
پرتیراژترین کتاب حجاب درسالهای اخیر.
▫️کتاب شاخه نبات
راهکارهای کنترل شهوت و نگاه
▫️کتاب اینترنت پاک
چگونه اینترنت را برای کودکان امن کنیم؟
🔺با ارسال این فایل برای دیگران، در ثواب نشر آن شریک باشید.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
برفرشحرمگردوغباریمو
نشستیم مارانتڪانی؛
نتڪانی؛ نتڪانی💔(:
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اے انساݩ
چہ چیز تۅ را مغرور ساختہ در برابر پرۅردگار بزرگوارت⁉️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•