🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
رمـانبدونتوهرگز
#پارت21
خوشي از علي و اون بچه ها نداشت... زينب و مريم هم که دو تا دختربچه شيطون و
بازيگوش... ديگه نمي دونستم بايد حواسم به کي و کجا باشه... مراقب پدرم و دوست
هاي علي باشم... يا مراقب بچه ها که مشکلي پيش نياد...
يه لحظه، ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زينب و مريم رو دعوا کردم. و يکي
محکم زدم پشت دست مريم...
نازدونه هاي علي، بار اولشون بود دعوا مي شدن... قهر کردن و رفتن توي اتاق و ديگه
نيومدن بيرون...
توي همين حال و هوا و عذاب وجدان بودم... هنوز نيم ساعت نگذشته بود که علي
اومد... قولش قول بود... راس ساعت زنگ خونه رو زد... بچه ها با هم دويدن دم در و
هنوز سالم نکرده...
- بابا، بابا... مامان، مريم رو زد...
علي به ندرت حرفي رو با حالت جدي مي زد؛ اما يه بار خيلي جدي ازم خواسته بود،
دست روي بچهها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود. خودش
هم هميشه کارش رو با صبر و زيرکي پيش مي برد، تنها اشکال اين بود که بچه ها هم
اين رو فهميده بودن... اون هم جلوي مهمونها و از همه بدتر، پدرم... علي با شنيدن
حرف بچهها، زيرچشمي نگاهي بهم انداخت! نيم خيز جلوي بچه ها نشست و با
حالت جدي و کودکانه اي گفت...
- جدي؟ واقعا مامان، مريم رو زد؟
بچه ها با ذوق، باال و پايين مي پريدن و با هيجان، داستان مظلوميت خودشون رو
تعريف مي کردن...و علي بدون توجه به مهمون ها و حتي اينکه کوچک ترين نگاهي
به اونها بکنه... غرق داستان جنايي بچه ها شده بود...
داستان شون که تموم شد... با همون حالت ذوق و هيجان خود بچه ها گفت...
- خوب بگيد ببينم... مامان دقيقا با کدوم دستش مريم رو زد...
و اونها هم مثل اينکه فتح الفتوح کرده باشن و با ذوق تمام گفتن با دست چپ...
علي بي درنگ از حالت نيم خيز، بلند شد و اومد طرف من... خم شد جلوي همه دست
چپم رو بوسيد و لبخند مليحي زد.
- خسته نباشي خانم، من از طرف بچهها از شما معذرت مي خوام...
و بدون مکث، با همون خنده براي سالم و خوشامدگويي رفت سمت مهمونها... هم
من، هم مهمونها خشکمون زده بود. بچهها دويدن توي اتاق و تا آخر مهمونی..
ادامہدارد...
┄•●❥@azshoghshahadat
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂