eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
611 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2هزار ویدیو
47 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸 🌼 ༻﷽༺ 🥀تلنگرشهید 🥀 خیابونا شلوغ بود....باالخاره بعد نیم ساعت رسیدم...با لبخند زنگ رو زدم و منتظر شدم باز کنن. ****** شب برگشتم خونه...اطراف رو نگاه کردم...بدجور سوت و کور بود...دیگه داشتم توی این سکوت دیوونه میشدم...چند دفعه زد به سرم برم با مامان اینا زندگی کنم ولی خوب اینجا پر از خاطرات مامان و بابا بود...نمیتونستم همینجوری ولش کنم. کالفه رفتم باال و لباسامو عوض کردم...گوشی رو برداشتم و به نرگس زنگ زدم...بعد چند بوق صداش به گوشم خورد -بله؟ -سالم خوبی نرگسی؟ -سالم ممنون عزیزم تو خوبی؟چخبر؟ -مرسی سالمتی میگم عزیزم؟ -باز چی میخوای تو؟ -شب میای اینجا من تنهام. -وایسا به مامانم بگم بعد چند لحظه صدای بلندش که داشت مامانشو خطاب میکرد رو شنیدم...خوش به حالش!االن کسی رو داشت باهاش حرف بزنه...ازش اجازه بگیره...تنها نباشه...ولی من چی؟یه دفعه یاد حرف های اون پسره افتاد...یاد حضرت زینب...یاد طاقت و صبرش. در کمال تعجب و ناخودآگاه گفتم -خدایا شکرت خودم از حرفم تعجب کردم...اولین بار بود همچین چیزی میگفتم. صدای شاد نرگس مانعی برای ادامه تفکراتم شد. -وای دنیا مامانم اجازه داد االن اومدم بای. اصال به من اجازه حرف زدن نداد و قطع کرد. لبخند زدم اینم از دوست ما...نشستم رو کاناپه...تی وی رو روشن کردم و مشغول زیر و رو کردن شبکه ها شدم. نیم ساعت بعد نرگس رسید...همون اول با کلی سر و صدا مانتوش رو در آورد...با کلی سر و صدا و خنده رفتیم توی آشپرخونه نرگس-خوب حاال چی درست کنیم؟ در یخچال رو باز کردم...یه نگاه کلی بهش انداختم. -املت چطوره؟ دستاشو زد بهم و گفت -ایول عالیه. اومد منو زد کنار و خودش چند تا گوجه گذاشت توی ظرف. -تو اینا رو خورد کن منم بقیه کارا رو میکنم 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿@azshoghshahadat🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌼 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸