🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part107
سایه: ای خدا... ما هرچی جمع میکنیم باهاش یک کاری انجام بدیم، میای میگی دختر جهاز میخواد، فلانی عمل میخواد، اون یکی سقف خونهش ریخته؛ دیگه پولی واسه ما میمونه؟
محمد: همینو بگو، همهش چشمش به اون دو زار پوِل ماست!
ارمیا: حالا زن منو اذیت نکن، تو خودت دست به خیرت زیاده و خبرتو دارم؛ بریم پیش حاجی؟
محمد: خانوما نظرتون؟
سایه: اگه زیاد طول نکشه بریم!
مقابل شیرینیدفروشی بزرگی ایستاد و ارمیا پیاده شد. با صدرا هم صحبت کرد و وارد شیرینی فروشی شد. به سمت دختری که پشت صندوق نشسته بود رفت:
_ببخشید خانم، حاج یوسفی هستن؟
****************************************
چادرش را محکمتر گرفت و سر به زیر به دشنام زن ها و مردهایی که دوره اش کرده بودند، گوش میداد. چشمان اشکی زهرای کوچکش، دلش را میلرزاند. محمدصادقش غیرتی شده بود و صورتش به کبودی میزد.
"آرام باش مرد خانه؛ اینها ناعادلانه قضاوتم میکنند برادر... تو که خواهرت را خوب میشناسی جانکم... رگ نزن خواهرت عادت کرده که قضاوتش کنند..."
زن همسایه فریاد میزد:
_معلوم نیست کجا بوده که این وقت صبح برگشته خونه، ایها الناس...
این دختر تا تو این محله باشه بچه ها و شوهرای ما امنیت ندارن؛ زندگی ما رو به خطر میندازه!
"چه میگویی زن؟ من که تا صبح کار کرده و خسته به خانه بازگشته ام چه کار به تو و بچه ها و شوهرت دارم؟"
زن همسایه همچنان داد میزد:
_این چادر رو انداخته سرشو فکر میکنه با ظاهرسازی کسی نمیفهمه چکاره هست!
"مگر چه کاره ام؟ من فقط از دست حرف های شما مجبورم مخفیانه کار کنم؛ کاش بودی سید! کاش بودی ببینی! این چه موقع کربلا رفتن بود آخر؟"
زن همسایه حق به جانب گفت:
_خودم دیدم از ماشین حاج یوسفی پیاده شد؛ بیچاره زن حاج یوسفی!
چه خونه خراب کنی افتاده وسط زندگیش!
صدای پچ پچ ها بلند شد. هر لحظه جمعیت بیشتر میشد.
"خدایا... ریختن آبروی مومن گناه نیست؟"
محمد صادق فریاد زد:
_خواهرم برای حاج یوسفی توی قنادی کار میکنه!
یکی از زنان پوزخند زد و گفت:
_چه کاریه که دیشب رفته و صبح برگشته؟ کار قنادی هم باشه باید صبح
بره، نه صبح بیاد!
"گناه من چه بود که به خاطر دانشگاهم شب ها به قنادی میرفتم و کیک های سفارشی را میپختم و برای فردایش آماده میکردم؟ دانشجو بودن گناه است؟! گناه است که کار میکنم و پول حلال درمیآورم؟"
جنجال بالا گرفته بود. دیروز روز میلاد پیامبر بود و شیرینی های قنادی به فروش رفته بود. برای امروز هم که جمعه بود سفارش کیک عروسی داشتند. تمام شب تا صبح را مشغول پختن و تزیین بود. جان در پاهایش نمانده بود؛
صدای حاج یوسفی آمد:
_اینجا چه خبره؟
پچپچها تغییر جهت داد:
_خودش اومد... بیچاره زنش؛ انگار خبرایی بینشون هست که خودشو
فوری رسونده به دختره!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨