🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part129
بخواهی میروم، جوری که انگار از مادر زاده نشدهام"
اما دریغ که نه اجازهی گرفتن دست هایش را داشت و نه توان رفتن از زندگی اش را.
حاج علی افکارش را برید:
_خیر باشه بابا جان!
آیه: خواب دیدم مهمون داریم و کلی غذا درست کردم و سفره انداختم؛ همه بودن. وسط اون شلوغی، دیدم سیدمهدی دست آقا ارمیا رو گرفت و برد اتاقمون. من تو پذیرایی ایستاده بودم اما اونا رومیدیدم. دیدم کهِ سیدمهدی کلاه کجِ سبزشو گذاشت رو سر اقا ارمیا اسلحشم داد دستش. بعد زد رو شونهش و گفت یا علی! لبخند زد و از خونه رفت بیرون.
حاج علی لبخندی زد و گفت:
_خودت تعبیرشو میدونی بابا جان؛ سیدمهدی هم تو رو دست آقا ارمیا سپرده و رفته؛ البته وظیفهی حفاظت از حرم هم با شماستا، آیه دار شدی، حرم یادت نره.
ارمیا لبخنِد شرمگینی زد:
_هرچی دارم از عمه جاِن دخترمه! هرچی دارم از حرم دارم. حاجی من شرمندهی لطف و َکرِم بینهایت این خاندانم؛ از بیبی جانم گرفته تا سیدمهدی و زینب سادات.
حاج علی لبخند زد به این همه اعتقاد و خلوِص نیت این َمرِد پسرشدهاش که عنوان دامادی داشت و پدری نوهی عزیز کردهاش را!
زهرا خانوم بحث را عوض کرد:
_حالا تکلیِف اون مادر و دختر چیمیشه؟
حاج علی: نمیدونم؛ باید خوِد مریم خانوم باشه تا بشه دربارهش تصمیم
گرفت.
ارمیا: پدر جان، وسِط این تصمیما به مسیح ما فکر کنید، داداشم التماس دعا از شما داره! علی که باشی، دست همهی یتیمها به دامانت میشه. پدری کنید برای برادِر بیپدرم!
محبوبه خانم: من میخوام براش مادری کنم؛ فخرالسادات برای شما مادری کرد
و دامادت کرد. حالا نوبت منه. میخواستم اول با رها جانم صحبت کنم و بعد بگم اما دیگه حرفش شد، همینجا میگم؛ رها جان مادر، من نظرم بود شما بیاین پایین پیِش من، و اون بالا رو بدیم به آقا
مسیح! اینجا برای من خیلی بزرگه، اینجوری برای تو سخت میشه اما
برای من انگار سینا دوباره زنده شده.
رها نگاهی به صدرا و مهدی کرد که مشغول بازی بودند. پسرک ساکت و
آرامی که هیچ دردسری نداشت. تمام روزهایش شادی بود و لبخنِد خدا...
چرا شادیاش را قسمت نمیکرد؟
رها با لبخند به مادرشوهرش نگاه کرد:
_چه فکرِ خوبی کردید، دیگه لازم نیست صبح که خوابه بغلش کنیم و بیاریمش پایین؛ با صدرا صحبت میکنم که زودتر شرایط رو فراهم کنه.
زهرا خانوم خندید:
_حالا اول از عروس بله رو بگیرید!
محبوبه خانوم به شوخی پشت چشمی نازک کرد:
_یعنی سختتر از بله گرفتن فخر الساداتاز ایه جانه؟ من پسرمو داماد میکنم. حالا کی میان؟
روی سوالش با ارمیا بود که جوابش را گرفت:
_اینطور که خبر دارم، فردا قراره منتقلش کنن تهران، یه عمل دیگه باید رو چشمش انجام بشه، حاِل مادرش هم بدتر شده و اونم منتقل میکنن اینجا. تو این مدت نگهداری از خواهر برادرش با ماست تا مریم خانم مرخص بشن.
حاج علی: تکلیف مدرسه و اینا چیشد؟
صدرا همانطور که مهدی روی دوشش بود گفت:
_فقط برادرش مدرسه میرفت که من کاراشو درست کردم.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨