🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part136
حق سه سال غم برای سید مهدی؟ حق سه سال چشم انتظاری ارمیا؟ حق چند ماه زندگی که هنوز هم غریبهی آن خانه بود؟ ارمیا کمی، فقط کمی زندگی میخواست به سبک آیهی سید مهدی، به سبک رهای صدرا، به سبک زهرا خانوِم حاج علی. کمی زندگی را حق یتیمی هایش میدانست، حق روزهای بیپدری اش میدانست؛ حق بیمادر بزرگ شدنش میدانست... چرا تن به این ازدواج دادی آیه؟ من که از انتظار
شکایتی نداشتم! یک سوال دارم... "تو زن منی یا ایه سید مهدی؟ تو سهم و حق کداممان هستی؟ دِل شکستهی من که هزاران بار آن را
میشکنی؟ حق دو متر خاک سید مهدی؟ تو کیستی آیه؟
حاج علی بوسهای بر پیشانی آیهاش زد و خدا را شکر کرد که آیه بههوش آمده.
سید محمد گفت میرود زینب را از حیاط بیمارستان بیاورد. بیچاره محبوبه خانم که با دو بچهی کوچک اسیر بیمارستان شده بود. زینِب بیپدری چشیده، کمی کم طاقت دوری مادر بود. معاینهی دکتر تمام شده بود که سید محمد زینب سادات را آورد. ارمیا هنوز مصرانه به پنجرهی دود گرفته نگاه میکرد. زینب روی تخت نشست و سر بر سینهی مادر گذاشت. آیه موهایش را نوازش کرد و زینب خوابش برد... کودک است و دلخوش به نوازش های مادر.
حاج علی دلبرک محبوبش را در آغوش کشید و به همراِه زهرا خانوم از اتاق خارج شدند تا ارمیا را با آیهاش تنها بگذارند. سید محمد هم که به بهانهی صحبت با همکارش، مدتی بود از اتاق رفته بود.
آیه که سکوت ارمیا را دید گفت:
_انگار خیلی همه رو نگران کردم!
ارمیا: روز بدی بود خوبه که داره تموم میشه
_کارِ ندا بود.
آیه: ندا؟! ندا کیه؟!
ارمیا: همونکه میومد پیشت؛ همونکه یه زمانی رفته بودم خواستگاریش!
آیه: مگه بستری نبود؟
ارمیا: جریانش طولانیه... فرار کرده و خواسته تو رو بکشه تا باهاش ازدواج کنم.
آیه: دیدیش؟
ارمیا: قبل از آمبولانس بهت رسیده بودم.
آیه: به خاطر تو جون من و دخترم تو خطره!
ارمیا پوزخندش، دس ِت خودش نبود: _دخترت؟
آیه ابرو در هم کشید:
_آره!دخترم؛ شک داری دخترمنه؟
ارمیا_ چرا این بحث رو تموم نمیکنی؟
آیه: مگه تموم میشه؟
ارمیا: نه! نه تا وقتی که سید مهدی شوهرته، نه تا وقتی منو نمیبینی.
ارمیا از اتاق بیرون زد. آیه دلش صاف نبود... نه با سید مهدی نه با ارمیا.
دلش کمی مرگ میخواست، کمی سکوت و کمی بیتحرکی... دلش فرار میخواست... کمی نبودن، کمی لج کردن... آیه کمی کم آورده بود.
**************
آیه را که به خانه آوردند، زینب سادات اشک ریزان در آغوش حاج علی بود. رها کمکش کرد روی مبل بنشیند. آیه دست هایش را برای در آغوش کشیدن زینب سادات گشود، اما دخترکش هنوز اشک هایش همچون رود بر صورتش روان بود.
آیه: چیشده عزیزم؟ چیشده مامان فدات؟
زینب سادات: بابا... بابایی رفت...
آیه به حاج علی نگاه کرد:
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨