🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part141
_که بعد از رفتن منم توئم دختر شهر اشوب بشی؟ همون آیه برای هفت
پشت همهی ما بسه!
به آیه میگفت دختر شهر اشوب و مریم به آشوبی که در این خانه دیدمیاندیشید. ارمیایی که رفت... رهایی که فریاد زد... آیهای که عصبانی بود... زینبسادات بغض کرده... حاج علی کلافه... زهراخانم بیقرار...
محبوبه خانم پریشان... مسیح هم که گویی چیزی را گم کرده... نه ارمیا را
درک میکرد و نه آیه و نه مسیح را... این خانه عجیب بود؛ بهتر بود دنباِلکاری باشد تا زودتر از دست این عجیبها راحت شود...
************************************
شب دیر زمانی از راه رسیده بود.
ارمیا هنوز روی شنزار دراز کشیده و خیره به آسمان سیاهپوش ستارهباران بود. دلتنگی برای کسی که دوستت ندارد عجیب است؟ ارمیا دلتنگ زنش بود.
هرچند که هنوز آیه را امانت سیدمهدی میدید؛ هرچند که هنوز آیه دل میشکست و دل میسوزاند و دل میلرزاند.
تلفن همراهش زنگ خورد... تلفنی که هیچگاه نام آیه زینتبخش آن نشد.
و چقدر حسرت های کوچک دارد دل این مرد!
با بیحوصلگی تلفن را نگاه کرد... باز هم سیدمحمد بود که زنگ میزد.
این چند روز از دست او و صدرا کلافه شده بود؛ از تکرار حرف هایشان خسته نمیشدند؟ چرا نمیفهمیدند ارمیا به سیدمهدی قول داده؟ چرا نمیفهمیدند آیه امانت سیدمهدی است؟
تماس که وصل شد صدای بلند سیدمحمد پیچید:
_چرا جواب نمیدی؟ خوشت میادگوشیت زنگ بخوره؟ خوب آدمو دق میدی تا جواب بدی؛ حالا چرا ساکتی؟ الو... الو...
ارمیا: تو به آدم امون میدی که حرف بزنه؟
صدای خنده آمد:
_سلام برادر!
ارمیا: سلام؛ چیکار داری هی هرشب هرشب مزاحم خلوت من و آسمون
میشی؟
سیدمحمد: میترسم زیاد غرق آسمون شی و تو هم آسمونی بشی، اونوقت دوتا حسرت تا ابد تو دل آیه میمونه.
ارمیا: فعلا که بیخ ریش زمینم؛ کارتو بگو!
سیدمحمد: برگرد!
ارمیا: نه!
سیدمحمد: با رفتت چیزی درست نمیشه؛ آیه باید بفهمه شوهر داره!
ارمیا: مجبور به قبول چیزی که نمیخواد نیست، اونا دستم امانتن.
سیدمحمد: پس چرا نیستی؟! اینه امانتداریت؟
ارمیا: بودنم عذابشون میده؛ رفتم که راحت باشن؛ فکر کنه.
سیدمحمد: آیه نیاز به تلنگر داره تا بیدار بشه.
ارمیا: من اون تلنگر نیستم.
سیدمحمد: میترسم از اینکه خوابت تعبیر بشه و ایمان آیه رو باد ببره!
ارمیا: به حاجعلی بگو مواظب زندگیم باشه.
سیدمحمد: چرا شبیه وصیت کردن حرف میزنی؟
ارمیا: کی از فرداش خبر داره؟ شاید حرفای آخرم باشه!
سیدمحمد: اینجوری نگو!
ارمیا: چطوری بگم؟
سیدمحمد: بگو میام... بگو زندگیمو میسازم!
ارمیا: میام و میسازم!
سیدمحمد: میترسم
ارمیا: از چی؟
سیدمحمد: از نبودت... از رفتنت... مامان دلتنگته؛ بیا دیدنش!
ارمیا: میام؛ منم دلم تنگه.
سیدمحمد: خداحافظ
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨