🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part142
ارمیا: خداحافظت.
ارمیا این روزها را دوست نداشت، اما چقدر از روزهای عمرش دوستداشتنی بودند؟ دلش برای تنهایی دلش سوخت.
"خدایا... چرا پدر مادر ندارم؟! چرا تنهام؟! چرا دوستم نداره؟! به خوبی سیدمهدی نیستم؟! مزاحمم؟! از قیافهام خوشش نمیاد؟! خدایا... چیکار کنم؟!"
ارمیا مانده بود و هزاران خیال و حرفهایی برای سیدمهدی... یاد آن
روزها و کمکهای سید مهدی افتاد.
خندهدار است ولی رفاقتش با سیدمهدی واقعی و دوستداشتنی بود. یوسف آن روزها مجنون صدایش میزد و مسیح کمی بیشتر درکش میکرد. آن شبهایی که تا سحر بر سِر
خاکش قرآن میخواند، آن روزهایی که سید مهدی خدا را به او نشان میداد؛ وقتی که پایش را جای پای اویی که خدایی شده بود میگذاشت.
روزی که نمازهایش همه با عشق شد و صورتش را دیگر سه تیغ نکرد.
حاج علی هم آن روزها پدری میکرد. آن روزهای پر از شک و تردید، آن روزهایی که ارمیا استخوان ترکاند. آن روزها که پیله را پاره کرد و پروانه شد و اوج گرفت تا... شاید تا سید مهدی! چه کسی میداند ارمیا تا کجا اوج گفت؟
**********************************
مسیح رو به یوسف که مشغول اتو کردن لباسهایش بود گفت:
_پس چرا ارمیا نمیاد؟ الان که بهش نیاز دارم کجا رفته؟
یوسف زیر چشمی نگاهش کرد:
_حالا چیکارش داری؟
مسیح: الاقل به بهونه دیدن ارمیا میرفتم اونجا.
یوسف دست از اتو کردن کشید:
_درکت نمیکنم؛ داری چیکار میکنی؟ازدواج تو با اون دختر مسخرهتر از
ازدواج ارمیاست! تو اصلا چقدر میشناسیش؟ با یه نگاه؟
مسیح: نجیبه، محکمه، خانوادهداره، تحصیل کردهست! چی کم داره؟!
شاید اون منو بهخاطر شرایطم نخواد؛ اما من همه جوره پسندیدمش.
یوسف: چی رو پسندیدی؟
مسیح: خودشو، خانوادهشو.
یوسف: میدونی اگه با اون ازدواج کنی باید دوتا بچه بزرگ کنی؟ بدتر از ارمیا!اون الاقل یکی داره!
مسیح: من که راضیام! تو چته؟ اون خانوادهای داره که نیاز به حامی دارن، منم خانوادهای میخوام که حمایتشون کنم! روز اولی که دیدمش فهمیدم کسیه که سالها منتظر بودم پیداش کنم.
یوسف: تو و ارمیا دیوونه شدید! عاقبت ارمیا رو ببین! چند روز تو اون خونه کنار زنش زندگی کرده؟ از روزی که به اون سفر رفت دیگه رنگ زندگی رو ندید؛ یادت رفته چه شبها که تا صبح مثل بچهها گریه کرد؟
مسیح: از ارمیای قبل هم راضی نبودی. اون روزا بهش گیر میدادی که کاراش از روی اجبار و ریاست. حالا گیرت به گریههای از سر توبه و استغاثهی اونه؟ارمیای الان ُپر از آرامشه؛ مگه بده؟زندگی
شم درستمیشه.
یوسف: الان بحث ارمیا نیست. این دختر کلی مشکل داره، میفهمی؟ چرا از داشتن یه ازدواج آسون فراری شدید؟ سرتون درد میکنه برای دردسر؟
مسیح: میرم یک زنگی به صدرا بزنم؛ شاید فرجی بشه امشب دعوتمون کنه اونجا!
یوسف اتو را به دست گرفت:
_با فرار کردن از واقعیت به جایی نمیرسی.
مسیح: جایی نمیرم که برسم؛ من میخوام با مریم ازدواج کنم!
یوسف: حتی با اون وضع صورتش؟
مسیح: سرت به کار خودت باشه؛ الان خیلی خوب شده و سید محمد میگه بهترم میشه.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨