🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part153
آیه: خدا رحمتشون کنه. سالگرد مهدی نزدیکه.
ارمیا: براش مراسم میگیریم، مثل هر سال.
آیه سرش را به چپ و راست تکان داد: _نه! مردم بهمون میخندن؛
میگن رفته شوهر کرده و حالا برای شوهر مرحومش مراسم گرفته.
ارمیا: مردم حرف زیاد میزنن؛ اونا هیچ چیز از تو و زندگیت و تنهاییات نمیدونن! اونا دنبال یه اتفاقن که دربارهش حرف بزنن. چهار ساله مهدی
رفته، این مردم به ظاهر روشنفکر حالا که نمیتونن زنها رو با شوهراشون دفن کنن، اونا رو تو تنهایی خونههاشون میپوسونن. آیه باش! الگو باش! مقاوم باش! بگو زندهای... بگو حق زندگیداری... بگو شوهرِ شهیدت رو از یاد نبردی و براش ارزش قائلی و دوستش داری و
بهش افتخار میکنی! آیه باش برای این مردِم به ظاهر مسلمون کهِ تفریحشون نقِد مردمه تو کار هم سرک میکشن حق خودشون میدونن قضاوت کنن و رای بدن. یادته قصهی مریم خانوم که بیگناه کتک خورد و آزار دید؟ صورتش سوخت و آسیب دید؟
*****************************************
مسجد شلوغ بود... دوستان و همکاران و خانواده سید مهدی و هر کس که او را میشناخت آمده بود. مراسم که تمام شد صدای زینب در مسجد پیچید... دخترک چهار سالهی آیه برای پدرش شعر میخواند:
مامانم گفته
واسهم از بابا
آقا گفت برو
بابا رفت به جنگ
مامان گریه کرد
بابا رفت حرم
بابا شد شهید
زینب گریه کرد
بابایی نداشت
تا برن سفر
بابایی نداشت
تا برن حرم
حرم شد آزاد
بابایی نبود
زینب تنها بود
بابایی نبود
مامان گریه کرد
زینب نگاه کرد
عکس بابایی
با روبان مشکی
بالای دیوار
داشت میکرد نگاه
زینب گریه کرد
مامان گریه کرد
بابا میخنده
بابا خوشحاله
آخه عزیزه
بابا شهیده
بعد گفت:
_من با دوستم محمدصادق و زهرا و مهدی اینو برای بابا درست کردیم؛
آخه دلم برای بابا تنگ شده بود، بابا ارمیا هم رفته بود جنگ... من همهش تنها بودم. دلم بابا میخواست. گریه کردم؛ دوستامم گریه کردن...
بعد محمدصادق اینو گفت و یادم داد تا برای بابا مهدی بخونم.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨