🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part155
مهدی: گفتم اگه... حالا چرا هندیش میکنی؟ اگه برنگردم، آیه دستت
امانت!
محمد: من امانت قبول نمیکنم.
مهدی خندید:
دونم. یک مدتی دستت امانت تا امین من برسه! محمد، نکنه عمو
اینا بهت فشار بیارن و تو قبول کنی و آیه رو مجبور کنی! آیه تا آخر دنیا برات زن داداشه، باشه؟
محمد: اینجوری نگو، آیه برام خواهره!
مهدی: میدونم، برات خواهره که میگم؛ اگه تو فشار گذاشتنت بگو مهدی گفته راضی نیستم؛ بگو وصیِت برادرمه!
محمد: چرا میری که مجبور بشی این حرفها رو بزنی... نگاه کن، سرخ
شدی برادر من!
مهدی: برای آیه نگرانم؛ اذیتش نکنید! آیه بعد از من...
صدای عمو سیدمحمد را از خاطراتش بیرون آورد:
_این حرفا چیه؟ توجیه مسخرهتر از این؟مگه دست اونه؟
حاج علی: بیمنطق نباشید!
عمو: اون روز که این دو تا بچه قد علم کردن و گفتن نمیذاریم مادرمون رو عقد کنی، باید میزدم تو دهنشون تا این روز نرسه.
سیدمحمد: پس از این داری میسوزی؟! جلز و ولزت برای خودته عمو؟
دست عمو که صورت سیدمحمد را نواخت، صدرا جلو آمد و عمو را عقب
کشید:
_خودتون رو کنترل کنید.
عمو: یه الف بچه برای من زبون درآورده!
فخرالسادات سکوت بیشتر از این را جایز ندانست... مردم تماشا میکردند؛ باید این قائله ختم میشد:
_ اگه آیه شوهر کرد برای این بود که من ازش خواستم؛ چون من رفتم خواستگاریش؛ چون من بهش اجازه دادم. ارمیا پسِر منه، بعد از مهدی شد غمخوارم...
وقتی این پسر هر روز هر روز بیشتر از مِن مادر، سر خاک
مهدی بود شما کجا بودید؟ بیشتر اشک ریخت! بیشتر دلتنگی کرد؛ اگه حرفی هست، من خونه در خدمتم، وگرنه به سلامت!
عمو به حالت قهر رفت و دقایقی بعد جمعیت درون مسجد کم شد. آیه گریه میکرد... حرفهایی که زده شد بخشی از همانهایی بود که او را میترساند. ارمیا که نزدیکش شد، رها و سایه دور شدند، شاید ارمیا بهتر میتوانست همسرش را آرام کند.
ارمیا: گریه چرا خانوم؟
آیه: دیدی گفتم؟
ارمیا: میگن و تموم میشه.
آیه: درد داره.
ارمیا: میدونم.
آیه: میخوام برم؛ از این مردم دور شم!
ارمیا: میریم.
آیه: حرفا میمونه.
ارمیا: خدا ازت راضی باشه؛ به رضایت مردم که بود، ما هنوز بتپرست بودیم!
آیه: الان من یکی از هنجارشکنائم؟
ارمیا: ناهنجارشکنی!
آیه: چرا دردها تموم نمیشن؟
ارمیا: درد همیشه هست، بهشون عادت کن!
آیه: یتیمی درد داره؟
ارمیا: یه درد عمیق و همیشگی.
آیه: زینب هم همینقدر درد میکشه که تو کشیدی؟
ارمیا: نه. اون تو رو داره، خونه داره،حاج علی رو داره، منو داره!
آیه: میخوام برم خونه.
ارمیا: میریم خونه.
آیه: دلم چند روز فرار میخواد.
ارمیا: با فرار تموم نمیشه... بساز آیه. دیدی مامان فخرالسادات چطور
ایستاده؟ دیدی دوتا شهید داده و هنوز داره لبخند میزنه؟ اسطوره نباش آیه! اسطورهساز باش؛ گاهی خم شو، اما نشکن! گاهی بشین اما پاشو!
گاهی برو، اما برگرد؛ گاهی بشکن اما جوونه بزن و از نو متولد شو!
آیه: بیا بریم یک جای دیگه. دور از این آدمها!
ارمیا: میریم. جایی که یادت بیاد تو کی هستی... تو کی بودی!
آیه: همهی آیه مهدی بود... من بدون مهدی هیچی نیستم.
ارمیا: اشتباه نکن آیه! تو بودی. همه چیز تو بودی! چرا فکر میکنی یعد از سید مهدی چیزی نداری؟ ایمان مال تو بود! چادر مال خودت بود! نماز
مال خودت بود! کمک به مردم مال خودت بود. سید مهدی راه رو بهت
نشون داد و تو رفتی. تو من و ما رو تو راه آوردی. آیه ایمانه... آیه اعتقاده! تو راِه سید مهدی رو برای خدمت به مردم ادامه بده.
آیه: نمی
دونم.
ارمیا: با هم ادامه بدیم؟ همقدم بشیم؟
آیه: یا علی...
*****************************************
1398/2/5 پایان
خانهام ویران شده است و این فدای کشورم
همسرم بیهمسر است، این هم فدای ملتم
دخترم بابا ندیده این فدای غیرتم
کشورم آزاد و آباد است، این هدیه برای رهبرم
پــــــایــــــانفصل دو
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨