🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part163
ارمیا: عادت کن عزیزم!تا من هستم دیگه نمیذارم بری تو دِل خطر!
آیه: بالاخره که یکی باید بره کمک! (ما خانه به دوشان غِم سیالب نداریم،
موجیم که آسودگی ما عدم ماست)
میخوای منو به عدم برسونی؟
ارمیا: نه! میخوام آسایش داشته باشی.
آیه: همه با هم کمک میکنیم تا همه با هم به آسایش برسیم.
ارمیا: الان میخوای بگم بیا؟
آیه: هر جا،هر وقت به من نیاز باشه،دوست دارم باشم!منو کنار نذار.
ارمیا: شما نقطه ی پرگاری!مگه میشه کنار گذاشته بشی؟ شرایط اینجا سخته.
آیه: سخت تر از کرمانشاه؟سخت تر از آق قال؟
ارمیا: سختی اینجا خیلی فرق داره.
آیه: بچه اونجا نیست؟
ارمیا: هست
آیه: پس ما هم میتونیم تحمل کنیم! بیایم؟
ارمیا: نیروهای کمکی هست. اگه نیاز بود میگم بیا.
آیه: تو کی میای؟
ارمیا: هر وقت تموم بشه.
آیه: چکار میکنید اونجا؟
ارمیا: خونه ها تا سقف توی ِگل هستن. تا ِگل ها خشک نشده باید خونه
هارو تخلیه کنیم.
آیه: چیزی از وسایل مردم سالم مونده؟
ارمیا: باید میدیدی اینجا رو. قابلمه، سماور، لپ تاپ، همه چیز مچاله شده از فشار ِگلها. یک فرِش دوازده متری رو بیست، بیست و پنج نفره بلند میکنن میبرن بیرون. براشون هیچی نمونده جز همین چهار دیواری که اگه دست نجنبونیم و گل ها خشک بشه، همونم ندارن.
آیه: خدا خیرتون بده...مواظب خودت باش.
ارمیا:تو هم مواظب خودت و دخترم باش.
آیه: باشه.خداحافظ
ارمیا:خداخافظت عزیزم.
*********************************************
چهارده روز بعد بود که ارمیا بازگشت. حاج علی دستانش را فشرد و در
آغوشش گرفت: خسته نباشی مومن خدا!
ارمیا خندید: مونده نباشی مرِد خدا!
زینب سادات به آغوشش رفت و آیه به یاِد ارمیای از سوریه برگشته افتاد.
همان شبی که زینب سادات از خواب بیدار شد و بابا بابا میکرد. همان شب که اولین بار بود که در خانه ماند...
زینب سادات که در آغوش پدر به خواب رفت. ارمیا از جمع عذرخواهی کرد و به اتاق رفت. خیلی بیشتر از خیلی خسته بود. خدارا شکر کرد که دو روزِ آینده، پنجشنبه و جمعه است و می تواند استراحت کند. پاهایش از بس داخل پوتین و چکمه بود، ورم کرده و دردناک بود. فشاری که راه رفتن و ایستادن طولانی مدت آن هم در ِگل و لای، به کمرش آورده بود،
آن را دردناک کرده بود. آنقدر خسته بود که به دقیقه نکشیده روی زمین بدوِن زیر انداز خوابش برد.
آیه که به اتاق آمد، دلش لرزید از این مظلومیت خاموش. آیه این مرد را دیگر خوب میشناخت. مظلوم بود و آرام. اهِل خانه و زندگی. همسر و
فرزندش همیشه اولویت اولش بودند. تمام زندگی اش در آن دو خلاصه میشد. آیه این مرد را خوب میفهمید. این مرد، مرِد این روزهای آیه بود.
(دوستت دارم با همه سختی ها. دوستت دارم با همه اختلاف نظر ها. دوستت دارم با همه نداشته ها. دوستت دارم...)
آیه پتوی سبکی روی همسرش انداخت. لبخندی به پدرانه های ارمیا زد که دخترش را روی رختخواب خوابانده و خودش روی زمین بدون حتی
بالشی زیر سر خوابیده.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨