🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part170
ارمیا محجوبانه خندید. دل آیه به درد آمد. ارمیا همیشه مظلوم بود و این روزها بیشتر از همیشه مظلوم شده بود. قهرمان زندگی ات که آرام گیرد، دلت میمیرد اما باز هم قهرمان زندگی ات میماند.
دقایقی بعد که احوال پرسی گذشت و صدرا کنار ارمیا نشست و رها آیه را در آشپزخانه همراهی کرد که شربت بهارنارنج درست میکرد و حاج علی
زهرا خانوم رخت خواب ها را آماده میکردند. زینب سادات هم مشغول
صحبت با مهدی درباره کنکورشان شد.
صدرا: تو که رفتی، مسیح اومد.
ارمیا لبخند زد: واقعا؟خیلی دلم براش تنگ شده.
صدرا: اونم دلش برات تنگ شده.
ارمیا: بعد از یوسف، همه چیز بهم ریخت. گاهی فکر میکنم خدا هم از دست ما سه تا خسته شده بود که اون روز، اون اتفاق افتاد.
ارمیا به یاد آورد...
ظهر عاشورا بود. شلوغی جمعیتی که برای نماز ظهر عاشورا در حرم مطهر
حضرت معصومه (س)جمع شده بودند هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.
ارمیا و یوسف که دیرتر از صدرا و سیدمحمد و مسیح و حاج علی رسیده بودند، در صف های انتهایی حیاط حرم ایستاده بودند. رکعت سوم بود که ارمیا متوجه شد که نفر جلویی اش نماز نمیخواند و نامحسوس اطراف را زیر نظر دارد. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. یوسف که سمت راست ارمیا ایستاده بود ارمیا را هل داد و به سمت عامل انتحاری که مقابلش بود خیز برداشت اما قبل از آن که بتواند دست های او را مهار کند، صدای تکبیرش بلند شد و یوسف روی او خوابید و صدای انفجار.
بلافاصله در میان صدای انفجار تکبیر دیگر و انفجار. انفجاری که شهدای بسیاری داد.
زیر لب زمزمه کرد: به قول حاج علی: ما مدعیان صف اول بودیم...
صدرا به یاد آورد....
تشییع جنازه ی بدن تکه تکه شده ی یوسف بود که حاج علی با بغض گفت: این بار گرگ ها واقعا یوسف رو دریدند. بنده ی مخلص خدا بود.
ما سینه زدیم، بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند...
چشمان ارمیا که بارید، صدرا به خودش آمد:
بازنشستگی به مسیح ساخته. خوبی شغل شما اینه که 48 سالگی بازنشست میشید و راحت. من چی که حالا حالاها باید بدوم. مسیح که چند سال هم اضافه کار کرد اما بالاخره خودشو بازنشست کرد.
ارمیا: تو هم خودتو بازنشست کن. چقدر پول رو پول میذاری!
صدرا: پول رو پولم کجا بود مومن؟ هر چی میدویم خرج و دخلمون با هم
نمیخونه.
ارمیا: خب اینقدر در راه رضای خدا مفتی کار نکن.
صدرا: نمیتونم. دیگه نمیتونم. یادته یک روز بهت گفتم جنس من و رها فرق داره؟
ارمیا با لبخند سرش را تکان داد و صدرا ادامه داد: ما رو شکل خودشون کردن. دیگه هیچی مثل روزای قبل از اومدنش به زندگیم نیست.
صدرا به یاد آورد...
محسن هشت ماهه بود. تازه چهار دست و پا میرفت. گاهی مبل و پشتی و دیوار را میگرفت و می ایستاد. دندانش در حال جوانه زدن بود.
پای رها را گرفته بود و سعی در بلند شدن داشت. مهدی خوب با برادر
کوچکش کنار آمده و با هر کار جدید او کلی ذوق میکرد. آن روز صدرا تازه
از دادگاه برگشته بود و هنوز کت و شلوارش را عوض نکرده بود که صدای
زنگ خانه بلند شد. مهدی دوید و آیفون را جواب داد. سپس رو به صدرا گفت: بابا با تو کار داره!داد میزنه!
صدرا ابرو در هم کشید. رها و محبوبه خانوم متعجب به او نگاه میکردند.
چه کسی پشت در خانه بود که داد میزد؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨