eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
611 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2هزار ویدیو
47 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل سوم از روزی که رفتی تصور در آغوش کشیدن و بوسیدن و بوییدنت دِل پدر را بی تاب و پاهایم را برای رفتن سست میکند. جانکم! زینبم! امروز که من رفتن را به ماندن کنار تو و مادرت ترجیح دادم، نه به این معناست که عزیزتان نمیداشتم و نه به این معناست که بی مسئولیت بوده ام و نه به این معنا که دیوانه ام... امروز رفتن من بهای ماندن توست. بهای آرامش و لبخند فردایت. جانم را میدهم برای آرامِش لبخندهایت. جان میدهم که تو در امنیت چادرت را سر کنی. زینب ساداتم!از پدر نرنج و بدان تا همیشه حسرتم، دیدار توست... تو را به آیه ام سپردم و آیه ام را به تو میسپارم. آیه ام میداند چطور تو را پرورش دهد. من نیز نگاهم تا همیشه با شماست. برایم از خودت بگو. برایم از آرزوهایت بگو. زینبم! گاهی بر سرِ مزارم بیا و بگو از روزمرگی هایت. مرا هم پدر بخوان! فکر میکنم وقت وصیت کردن به تو رسیده است! تو را سفارش به خوش رفتاری با مادرت میکنم. تو را وصیت به حفظ خون شهدا میکنم. من خون دادم تا چادرت را دست بیگانه از سرت بر ندارد. و آخرین وصیتم به تو دخترکم، راهم را ادامه بده که راِه من راه تمام شهداست... به حرمت این خونی که برای آزادیت داده ام، آزادیت را حفظ کن و حریم شناس باش... پدرِ همیشه حسرت به دلت، سید مهدی علوی ************************************* زینب سادات به هق هق افتاد. آنقدر اشک ریخت، که ارمیا جان به سر شد. زینب سادات را به آغوش کشید. زینب میان هق هق هایش گفت: بابا! بابا! بابا مهدی! ارمیا زینب را به سمت ماشین برد، بطری آبی به دستش داد. یاد آن روز آیه افتاد. آیه ای که افتان و خیزان میرفت. آیه ای که چشمانش خون باربود. آیه ای که خیلی نشانه ی خدا بود....زینب سادات دوباره شبیه همان روزها شده بود و ارمیا منتظر آتشفشان این بار بود. آن روز زینب سادات به دانشگاه رفته بود. آیه برای دیدن یکی از دوستانش به دانشکده ی پرستاری و مامایی رفته بود. هنوز به استادسرا نرسیده بود که صداهایی توجه اش را به خود جلب کرد. دختری با صدای بلندی گفت: صدبار گفتم، بازم میگم! الکی صندلی دانشگاه رو اشغال نکن! تو هیچ آینده ای نداری! تو بچه سهمیه ای رو چه به درس خوندن! تو اگه سهمیه ی بابات رو نداشتی که رنِگ دانشگاه رو هم نمیدیدی! صدای یک پسر هم آمد: آخه عقل هم خوب چیزیه! تو چطور میخوای پرستار بشی؟ به مردا میتونی آمپول بزنی؟ صدای خنده ی جمعیت بلند شد. صدای همان دختر اول دوباره شنیده شد: آخه ُامل! تو رو چه به دانشگاه! برو همون شوهر کن، کهنه ی بچه عوض کن. هرچند هیچ مردی حاضر نمیشه با تو ازدواج کنه!عقب افتاده... یک دختر دیگر گفت: حتما باباشم از این بچه بسیجیا بوده که به زنشم میگفته خواهر... دوباره صدای خنده و این بار صدایی که زیادی آشنا بود. به اندازه نوزده سال زندگی آشنا بود... صدای زینب سادات میلرزید: شما حق ندارید درباره پدر من اینجوری حرف بزنید. آیه جمعیت را کنار زد و وارد گود شد. زینب ابرو در هم کشیده و دست هایش را مشت کرده بود. بغض راه گلوی دخترکش را بسته بود. آیه مادری کرد: اینجا چه خبره؟ ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل سوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨