eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
612 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2هزار ویدیو
47 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل سوم از روزی که رفتی تمیز باشد، هر چیز را سر جای خودش گذاشته و خانه همیشه مرتب باشد. گاهی پیراهنش را به گوشه ای پرت میکرد اما به دقیقه نکشیده، مثل آهن ربا به سمتش جذب میشد و آن را در سبد رخت چرک ها می انداخت. به لطف شیدا یاد گرفته بود لباسهایش را خودت بشورد و اتو کند، یاد گرفته بود از رستوران غذا سفارش دهد و در ماکروفر گرم کند، یاد گرفته بود کارهایش را بدون نیاز به او انجام دهد. باید سپاس گذار مادرش بود اما... احسان دلش خانه میخواست. همان خانه ای که مهدی و محسن در آن زندگی میکنند. دلش غذای دست پخت مادر میخواست. دلش میخواست با مادرش زندگی کند، نه هم زیستی. سالها در این خانه بدون هیچ حس مشترکی زندگی کردند. بدون صبحانه ای مشترک، بدون نهاری مشترک... اصلا دلش میخواست شیدا هم مثل رهایی اش بود. رهایی مادر بودن را بلد بود. رهایی عشق ورزیدن به کودکانش را بلد بود. رهایی زن بودن را بلد بود. مگر مهدی و محسن خودشان لباسهایشان را نمیشستند و اتو نمیکردند؟آنها هم بلد بودند، مثل خودش اما، این برای کمک به مادر بود نه برای آنکه مادرش لباسهای چرک و عرق کرده پسر ده ساله اش را مشمئز کننده میدانست. بارها دیده بود که رهایی چطور با عشق به بازی کردن پسرهایش در حیاط خانه نگاه میکند، دیده بود که با زمین خوردنشان بیتاب میشد اما خودش، دوران کودکی اش را با وسواس های مریض گونه شیدا گذرانده بود. دلش زندگی میخواست. کاش میشد امشب را هم در خانه عمو صدرا بگذراند. چقدر خانه ساده آنها را بیشتر دوست داشت. دلش زندگی با عشق میخواست نه اجبار. احسان چشمهایش را بست و غرق در حسرت هایش همان جا، روی مبل، به خواب رفت. ***************************************** آیه مشغول تمیز کردن کمد درون اتاق ارمیا بود. حاج علی و زهرا خانم به جمکران رفته بودند و تا صبح همانجا میماندند. زینب سادات مغموم و ناراحت گوشه اتاق نشسته بود و به ارمیا نگاه میکرد که ایلیا مغزش را با حرفهایش میخورد. دلش میخواست به سمت ارمیا برود و پدر داشتن را حس کند. گاهی آنقدر بدجنس میشد که میگفت کاش ایلیا هیچ وقت نبود. اما بعد زبانش را گاز میگرفت آیه جعبه ای از کمد در آورد و آن را باز کرد. لبخند زد و گفت: ایلیا بیا، آلبومت پیدا شد. همه آلبوم ها اینجاست. زینب سادات آرام گفت: مال منم هست؟ آیه با لبخند سر تکان داد و آلبومهایشان را به دستشان داد. برخلاف تصور آیه، هر دو کنارش نشستند و داخل جعبه را نگاه کردند و آلبوم بعدی را برداشتند. آلبوم کودکی های آیه بود. با خنده و شوخی کنار ارمیا نشستند و ورق زدند. آیه خاطره بعضی از عکس ها را برایشان میگفت و میخندیدند. ایلیا به سمت جعبه رفت و آلبوم دیگری برداشت و به سمتشان آمد. ارمیا با دیدن آلبوم لبخند زد و به یاد آورد... دومین سالگرد ازدواجشان بود. هیچ چیز ارمیا را نمیتوانست شادتر از این کند اما شاید داشت اشتباه میکرد! آیه شادترش کرد، خیلی شادتر! آن روزی که به خانه آمد و دید به جای آیه، صدرا و مسیح و حاج علی هستند. تعجب کرد اما با روی باز به استقبالشان رفت. نزدیک غروب بود و آیه هنوز به خانه باز نگشته بود. نگران بود، خواست تماس بگیرد که صدرا گفت: رفتن زنونه خوش بگذرونن، پاشید ما هم بریم. ارمیا را بزور راضی کرده و کت و شلوار تنش کردند. هر چه نق میزد که کت و شلوار نمیخواهد، از آنها اصرار و از ارمیا انکار. عاقبت دید همه با لباسهای رسمی قصد بیرون رفتن دارند. او هم به اجبار تن داد. ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل سوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨