🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part194
آیه وارد اتاق شد. نگاهش به زینب بود که چطور عطر یادگاری پدر را بو میکشد و مدهوش میشود.
آرام شروع کرد: من خیلی کوچیک بودم که بابات اینا اومدن تو کوچه ما.
اون موقع ها مثل الان نبود که بچه ها سرگرمیهاشون انفرادی باشه. خاله
بازیامون هم تو کوچه و دم در خونه هامون بود. تابستون و زمستون، برف و بارون و آفتاب و مهتاب نداشت. از صبح تا ظهر که بریم برای نهار، بعدم که مامان بابا بخوابن و بریم تو کوچه تا شب که جنازمون میومد خونه از خستگی. این برای پسرا شدیدتر بود و دخترا کمتر و محدود تر.
من بیشتر همبازی عمو محمد بودم. مهدی همیشه حواسش بهمون بود.
روزایی که باباش بهش پول میداد تا بستنی بخرن و اون سهم بستنی خودشو میداد به من تا با محمد که بازی میکنیم، بخوریم. خودش که
میگفت، از همون روزا، حسش به من فرق میکرد و اونم نمیدونست چه حسیه. فکر میکرد چون خواهر نداره، من براش حکم خواهرو پیدا کردم.
آیه کنار زینبش نشست و آهی کشید: روزای عمرمون گذشت تا یک روز که به خودم اومدم و دیدم همش حواسم به اینه که کی میاد و کی میره.
پسر سر به زیر و محجوب محله. اون روزا سال سوم دبیرستان بودم و مهدی رفته بود دانشگاه افسری، آخر هفته ها منتظر اومدنش بودم. همه محل منتظرش بودن. هیچ روزی غمگین تر از روز فوت باباش ندیدمش.
اون روز خیلی غم داشت نگاهش. دلمو آتیش میزد. خیلی به پدرش وابسته بود. یادمه هفتمه باباش بود که دعوا شد. صدای داد و دعوا توی محل پیچید و بابام تندی رفت بیرون. صدای داد هوار مهدی و محمد میومد. دلم لرزید. یک جورایی صداش پر از خشم و بغض بود. عموش گفته بود مادرشون باید بعد سر اومدن عده اش، عقدش بشه. دو تا برادر اون روز قیامت کردن. آخرم، شر عمو رو از خونه کندن.
تازه کنکور داده بودم و دانشگاه تهران قبول شده بودم که زمزمه پیچید سیدمهدی میخواد زن بگیره. حالم رو اون روزا باید میدیدی. خیلی غصه خوردم.
خیلی شبا گریه کردم. یادمه یک روز که با دوستام رفته بودیم بیرون، وقتی اومدم تو محل، دیدم طبق معمول پسرا سر کوچه نشستن و مشغول حرف زدنن. منم مثل همیشه بدون توجه به اونا، سرمو انداختم پایین و رفتم سمت خونه. همه بچه های محل رو میشناختم، بیشترشون همبازیام بودن. یک لحظه نگاهم افتاد به در خونه بابات اینا. بابات دم در ایستاده بود. یک لحظه چشم تو چشم شدیم،
فوری سرشو انداخت پایین. کوچه برعکس همیشه تو سکوت سنگینی فرو رفته بود. همه نگاها به من بود. همون شب مامان فخری اومد خواستگاری. همه محل میدونستن سیدمهدی دختر حاج علی رو خواستگاری کرده و منتظر اجازه خواستگاریه.شب عقد کنون بود. عاقد بعد از هزار تا سلام و صلوات رسید به عروس خانوم وکیلم؟ همه ساکت شده بودن و منتظر بودن یکی منو بفرسته گل بچینم! یک هو دوستم سها که از بچه های محلمون بود گفت:
کسی چیزی نمیگه؟خودم بگم؟
وقتی دید همه منتظرن و از اطراف زمزمه بگو بگو میاد گفت: عروس
خانوم دارن برای سلامتی امام زمان ختم قرآن میکنن، بعدشم قراره برن دعای کمیل و جامعه کبیره. تموم که شد هم قرار صد و بیست و چهار هزارتا صلوات به نیت صد و بیست و چهار هزار پیامبر برای تعجیل در ظهور بفرستن.
عاقد هم بلند شد و گفت: پس هفته دیگه مزاحم میشیم که عروس خانوم کارشون تموم بشه.
زینب سادات خندید: عجب عاقد پایه ای بود.
آیه سرش را به تایید تکان داد: آره، دوست بابا بود دیگه، بعد سها گفت:
نه حاج آقا، حالا تشریف داشته باشید. عروس خانوم خسته که شد، برای
استراحت اومد، بله رو ازش بگیرید.
عاقد نشست و دوباره گفت و گفت تا رسید به وکیلم؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨