🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part217
آیه لبخند زد، از همان هایی پر از حجب است و حیا و شرم: تو این زبون رو نداشتی چکار میکردی؟
ارمیا: الان تو یک سالمندان داشتم روزای باقی مونده رو میشمردم تا تموم بشه.
آیه: نزن این حرف رو. یعنی زندگی بدون من رو میتونی تصور کنی؟
ارمیا: بی تو بودن قابل تصور هم نیست. مِن بی تو، من نبود، هیچ بود. پوچ بود.
آیه: اومدن محمدصادق خیلی اذیتت کرد؟
ارمیا: بیشتر از این ناراحت شدم که چنین آدمایی با چنین افکاری هنوز
هم هستن.
آیه: در هر قشری این آدما هستن. آدمایی که خودشون رو محور دنیا میدونن.
ارمیا: زینبم این مدل آدما رو ندیده بود.
آیه: زینب پدری مثل تو داشت، عمویی مثل سیدمحمد، بابا علی و مامان زهرا رو دیده. زینب هر چه که دیده احترام به زن و زندگی بوده. هر چه دیده عشق متقابل بوده. زینب نازدونه بار اومده.
ارمیا: نازدونه بوده و هست! میترسم اون دنیا شرمنده سیدمهدی بشم.
آیه: بیشتر از من نگران نیستی. بیشتر از من شرمنده نیستی.
ارمیا: تو بهتر از چیزی که باید یادگاری سید رو بزرگ کردی. نگران نباش.
من اگه جای سید بودم، از تو راضی بودم. بعد از من از ایلیا هم خوب نگهداری کن.
آیه اخم کرد: این بار نوبت منه که برم! من طاقت ندارم بری تنهام بذاری!
طاقت ندارم دوباره روی عشق خاک بریزن و تماشا کنم! طاقت ندارم خم
بشم و نشکنم! طاقت ندارم خون گریه کنم و صدام به گوش نامرد و نامحرم نرسد! این بار من اول میرم!
ارمیا لبخندش پر از آرامش بود: من رفتن تو رو نمیبینم
آیه: منم نمیبینم رفتن تو رو!
******************************
صدرا مشغول کار روی پرونده اخیرش بود که رها کنارش نشست.
رها: خسته نباشی.
صدرا نگاه خسته اش را به خاتونش داد: خیلی خسته ام.
رها: به جایی هم رسیدی؟
صدرا: همه چیز بن بسته. هیچ راهی نیست. رامین هم یک کلمه میگه تو
رو پس بدم.
رها سرش را پایین انداخت: اگه لازم باشه میتونیم یک مدتی...
صدرا حرفش را قطع کرد: گفته سه طلاقه! تا زمانی که سه بار عقد کنیم و
طلاق بگیریم هم معصومه زندان میمونه!
رها بغض کرد: چرا دست از سرم بر نمیداره؟
صدرا: تو خودت رو اذیت نکن! من خودم درست میکنم. تو غصه چی رومیخوری؟
رها با انگشتان دستش بازی کرد و نگاهش خیره زخم گوشه ناخونش
بود: دوست ندارم دوباره برگردم به بیست سال پیش!
ـ
صدرا: تا من زنده باشم، روز به روز خوشبخت تر میکنم تو و پسرامون رو!
رها: برای معصومه یک کاری بکن. مهدی دق میکنه!حتی محسن هم از شور افتاده!
صدرا زمزمه کرد: درست میشه!
**********************************
مسیح فریاد کشید: یعنی چی نامزدی رو بهم زدن؟ الان باید به من بگی؟
چرا تنها و سرخود رفتی اونجا؟ عقل داری؟ چرا بهانه دادی دست اونها؟
مگه نگفتم تا عروسی حرف حرف زینبه؟ مگه نگفتم صبر کن خرت از پل بگذره؟ این چه گندی بود زدی؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨