eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
612 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2هزار ویدیو
47 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل سوم از روزی که رفتی آیه لبخند زد: دیگه دیگه... همه چیزو که نمیشه گفت. خصوصیه! ارمیا: خوبه که خیلی چیزا رو بدونی و حس کنی. تجربه خوبیه! آیه: اصلا اینطور نیست. سخته و دردناک. بخصوص که ارواح هم راحت تر به خوابت میان و پیغام میدن. همه اونا طالب یک چیز هستن، توجه. و درد تنهایی و عذاب اونها رو کاملا حس میکنی. خیلی سخته تو خواب هم خسته میشی. طوری که صبح بجای سرحال بودن، از کش مکش هایی که در خوابت داشتی خسته هستی. ارمیا: گذشته از اینا، حرف اصلی مونده! یادته تو مراسم تشییع سیدمهدی چطور بودی؟ آیه لبخند از صورتش رفت: ُمرده متحرک. با یک درد عمیق و تلخ. کلی فشار و غربت. ارمیا: صبور بودی. بعد از منم صبور باش! آیه به هق هق افتاد: دیگه تحمل ندارم. دیگه نمیتونم. ارمیا دستان جانانش را گرفت: قرار بود بال پرواز باشی! چرا اشکات شبیه بند شده به پام؟ آیه لج کرد: خسته شدم. خسته شدم از بس از من گذشتید. خسته شدم از بس صبور بودم! ارمیا لبخند زد: باز آیه کوچولو پیداش شد؟ این کودک درون شما هم هر ده بیست سال ظهور میکنه نه؟ آیه میان گریه اش لبخند زد: همشون هم گیر تو افتاده! ارمیا: حالا که هستم هر چی میخوای باش. بعد از من تو میمونی و دو تا بچه. زینب یک طرف، ایلیا طرف میگه. آیه: وصیت نکن! ارمیا: به تو نگم به کی بگم؟ به کی بگم مواظب بچه هام باشه؟ به کی بگم نماز روزه قضا ندارم اما برام دو سه سالی نماز و روزه بدید. به کی بگم که بعد از من، زندگی کن. آیه، تو برکت زندگیم بودی. تو رحمت خدا بودی. ممنون که اجازه دادی جزیی از زندگیت باشم. آیه زیر لب گفت: همه زندگیمی. صدای رها، آیه را از خاطره آن روز بیرون آورد. نگاهش اول به ارمیا بود و از نگاه زیر چشمی او، معلوم بود که میداند آیه در کجای داستان این روزهای زندگی اش غرق شده. جواب رها را داد: جانم. رها: تو چطور راضی شدی که بری؟ آیه: خیلی ساله که آرزومه... شاید یک آرزوی بیست ساله. حالا که فرصتش هست، حالا که میخواد، میریم. سیدمحمد غر زد: اگه تو دل به دلش ندی نمیتونه بره. آیه ابرو در هم کشید و پرخاشگر شد: دیگه هیچ وقت این حرف رو نزن! سیدمحمد شرمنده به ارمیا نگاه کرد و زیر لب معذرت خواست. هیاهوی آن شب به جایی ختم نشد جز دست پخت زهرا خانوم که الحق مرغ و فسنجانش را باب دل اهل خانه مهیا میکرد و آنقدر عشق به آن اضافه میکرد که احسان هم لذت دوست داشته شدن را از میان لقمه های غذایش، حس کرد. *****************صبح روز بعد تمام مهمانها مهیای رفتن به حرم شده بودند. زینب سادات هنوز در اتاق بود و هنوز بیرون نیامده بود. آیه به سراغش رفت. این گوشه گیری ها، عاقبت خوبی نداشت. وارد اتاق شد. زینب سادات دختر عموی کوچکش را در آغوش داشت تا سایه و سیدمحمد آماده شوند. آیه: اون از دیشب که دایم این بچه رو بهونه کردی و برای شامم نیومدی، اینم از الان. چی شده عزیزم؟ زینب سادات بغض داشت: چیزی نیست. آیه کنارش نشست و اسماء را از او گرفت: بهم بگو. ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل سوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨