eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
648 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطوره‌ام باش مادر 4⃣
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطوره‌ام باش مادر 4⃣فصل چهارم از روزی که رفتی زهرا خانم مقابلش نشست: قسمم داد به خاک حاجی! گفتم درست میشه اما خب این سومین باره! زینب سادات بلند شد: برم حاضر بشم. زهرا خانم: خسته ای! بذار من برم. زینب سادات لبخند غمگینی زد: اینقدر نگران ما نباش! از پسش بر میایم! ایلیا کنار محسن ایستاد بود که زینب سادات وارد حیاط شد. زینب سادات: سلام آقا محسن! شما هم با والدین قرار داری؟ محسن: سلام. منتظر مامان زهرا هستیم. زینب سادات: من جای مامان زهرا میام. محسن اخم کرد: پس کی با من میاد؟ زینب سادات: مگه به خاله و عمو نگفتی؟ محسن شانه ای بالا انداخت. زینب سادات صدایش بالا رفت: شما چی با خودتون فکر کردید؟ محسن: داد و بیداد نکن زینب. مامان زهرا مادربزرگمون هستش دیگه، میومد و حل میشد! پنجره طبقه بالا باز شد. صدایی از بالا آمد: چه خبره اول صبح؟ نگاه سه نفر از پایین به بالا شد و احسان با دیدن زینب سادات کمی هوشیار تر شد: چی شده؟ شما مگه نباید خواب باشید الان؟ کجا دارید میرید؟ ایلیا غیرتی شد: از کجا میدونه شما باید الان خواب باشی؟ زینب سادات: چون تو بیمارستان ما هستن و دیشب هم شیفت بودن و صبح با هم رسیدیم خونه! ایلیا: تو مگه ماشین نداری خودت؟ زینب سادات زیر لب گفت: ساکت باش. نگفتم با هم اومدیم که! با هم رسیدیم! ایلیا آهانی گفت و محسن ریز ریز خندید و زینب رو به احسان گفت: با بچه ها میرم مدرسه! دردسر درست کردن. احسان گفت: صبر کنید الان میام پایین. احسان رفت و زینب سادات غرغر کرد: این چرا داره میاد؟ به تو چه آخه! محسن زیر لب گفت: غیرتی شده دیگه! ناموسش بره وسط یک مشت نوجوان؟ زینب سادات از بس درگیر افکارِ از سر باز کردن احسان بود متوجه حرف های محسن نشد. احسان لباسهایش را عوض کرده و وارد حیاط شد: سلام! باز چکار کردید شما؟ زینب سادات: باز؟ مگه شما در جریان قبلی ها بودید؟ احسان شانه ای بالا انداخت: یک بار داشتم میرفتم بیمارستان، دیدم با مامان زهرا دارن میرن مدرسه. خب! چکار کردید؟ محسن: هیچی! احسان: مامان بابا میدونن؟ محسن آرام گفت: نه. زینب سادات: از سادگی و مهربونی مامان زهرا سواستفاده کردن! احسان اخم کرد: شاید کاری که کردید مهم نباشه و بشه بخشیدتون. اما پنهان کردن از خانواده، واقعا میخوام بدونم چطور میخوای جواب مامان بابا رو بدی! به سمت در حیاط میرفتند که محسن به ایلیا گفت: چرا به زینب گفتی؟ ایلیا: نگفتم! شنید دیگه! محسن: الان به همه میگه! زینب سادات که صدای محسن را شنیده بود گفت: تا شما باشید پنهان کاری نکنید. دم در احسان گفت: بفرمایید سوارشید، با هم میریم. زینب سادات جواب داد: ممنون. با ماشین خودمون میایم. ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول 👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨