eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
638 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
•♥🌿• دࢪ ڪولهـ‌باࢪم چیزے‌نداࢪم ؛ غیࢪازدلـے مستِ‌شوقِ‌شَـھادٺ . 💔 🖐🏻 {🕊اللهم‌اࢪزقناتوفیق‌الشهادة‌فےسبیلڪـ🕊} ♡         ♡ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
.Γ🦋‌‌‌‌ • - شھیدآقاسیدمرتضی‌آوینی : زندگی‌زیباست؛ اماشَھادٺ‌ازآن‌زیباتراست"^^🖐🏻 سلامت‌ِتن‌زیباست، اماپرنده‌یِ‌عشق،🌧 تن‌را قفسی‌می‌بیندکه‌درباغ‌نھاده‌باشند :)) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ¦🖌¦⇢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کثیف ترین گناه چیه⁉️ 🎤 استاد مسعود عالی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 عذر خواهی کوتاهی کردم و گیج زل زدم عطیه خانم ، مادر ریحانه ،که لبخند دلنشینی زد و گفت: عطیه خانم_سلام مادر.خوش اومدی. من_سلام. ببخشید مزاحم شدم. عطیه خانم _مزاحم چیه دخترم ؟! مهمون حبیب خداست. لبخندی خجل وار زدم و تشکر کردم که ریحانه دستم را کشید و مرا داخل اتاقش برد. اتاق صورتی رنگی که به ادم ارامش میداد... خیلی دوست داشتم اتاق سید را هم ببینم...! "بهااار! ساکت شو! چرا اینقدر به این پسره فکر میکنی؟!" صدایش داخل گوشم پیچید: "رهاییتون از پیله مبارک..." ریحانه_چرا وایستادی بهار؟؟ چادرم را برداشم و روی صندلی میز کامپیوترش نشستم. ریخانه خوب بود... حس میکردم الان حس بهتری به او دارم . دو ساعتی پیش او ماندم و برگشتم خانه. مامان و باده تحویلم نمی گرفتند. دست مامان بود مرا تحریم غذایی و تحریم برای ورود و خروج از خانه هم میکرد. بی حوصله به اتاقم رفتم و بعد نماز مغرب و عشا، کمی درس های عمومی را دوره کردم. روز ها کمی تکراری شده بودند... اتاقم، بی توجهی های مادرم و باده، نگاه های بی تفاوت بابا، دانشگاه و نماز... دو ماهی به همین منوال گذشت تا روزی که ریحانه پیشنهاد رفتن به جلسه ای مذهبی داد. چون تجربه ای نداشتم دوست داشتم ببینم این کلاس ها چه مدلیست بخاطر همین قبول کردم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 نزدیک ساعت چهار بود که اماده شدم و خودم را به قرار گاه همیشگی، فلکه اب رساندم. ریحانه زود تر از من رسیده بود و منتظرم بود. بعد احوال پرسی،تاکسی گرفتیم و وقتی به محل مورد نظر رسیدیم ، تازه فهمیدم کجاییم... "حوزه علمیه خواهران فاطمه الزهرا" داخل ساختمان شدیم و رفتیمبه کلاسی که مسئول جلسه امروز گفته بود. مدت زمان جلسه دو ساعت بود و من در این دو ساعت کلا خودم را خالی کردم... هر سوال و مجهول و مبهمی که داشتم را بیان کردم و جواب گرفتم و کلا جلسه شده بودسوال و جواب های من و سخنران ... در تصمیمی ناگهانی ثبت نام کردم و قرار شد از این به بعدهر یکشنبه و سه شنبه با ریحانه بیاییم حوزه. فردا تولد ریحانه بود و دعوتم کروه بود. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
وقت نمازه 🌹 التماس دعا🤲
«🧡🍊» - - اِۍآقـٰاۍِمـٰا اِۍنَفَس‌هـٰابِہ‌فَداۍِڪَف‌ِنَعلِین‌ِشُمـٰا اَندَڪۍ‌تُند‌قَدَم‌بَردارِید..! - - «🧡🍊»↫ ••• «🧡🍊»↫ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
「⚓️ ⃝⚙」 • • . ‌‏ا؎شھید‌دࢪهوا؎بےقࢪاࢪ؎ام.. هوایم‌ࢪاداشتہ‌باش..! •|شھیدبابڪ‌نوࢪ؎ھِࢪیس|• ¦⚓️ ⃟⚙¦ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 در راه برگشت به مغازه لوازم حجاب رفتم و روسری حریر صورتی خوشرنگی برایش انتخاب کردم . در این بین انگشتری هم چشمم را گرفت یکی برای ریحانه و یکی برای خودم گرفتم. به خانه که برگشتم باز من بودم و باز هم بحث جدالهای مامان... مامان_حجاب میگیری...چادر میزاری...نماز و قران میخونی! چشمم روشن بی اجازه منم که را میفتی اینور اونور!! من_مامان! من موقعی که بی حجاب بودم سه روز سه روز خونه ارغوان نیلوفر بودم نمیگفتی من بچه ای به اسم بهار دارم یا نه!! حالا که ظاهراً بر خلافتون شده یادتون اومده باید بهم گیر بدی و کنترلم کنی؟!! مامان من ۲۱ سالمه! بچه نیستم. مامان_بله! ارغوانم شنیدم چیکار کردی... من_ خودش خواست بره. با نیلوفر هنوزم هستم چون خودش خواست بمونه. در ضمن، از این به بعد یکشنبه و سه شنبه ها کلاس دارم فردا هم تولد دوستمه دارم میرم. و بلند شدم و بدون اینکه اجازه حرف دیگری بدهم، به اتاقم برگشتم. صبح فردا وقتی درمورد حوزه و جلسه ی روز قبل به نیلوفر گفتم کمی مشتاق شد که بیاید ببیند چه می‌گویند و قرار شد جلسه بعدی او را هم با خودم ببرم. کمی ناراحت بود چون ارغوان به او گفته بود یا مرا انتخاب کند یا او را که نیلوفر مرا انتخاب کرده بود و ارغوان کلا از ما جدا شده بود. نگاه مرددش را که به چادرم دیدم فهمیدم در دلش چه می گذرد. چادرم را در آوردم و گفتم که سر کند. مقنعه اش را جلو کشید و چادر گذاشت. لحظه ای چهره زیبا و صورت گردش را با روسری لبنانی بسته شده تصور کردم... از ذوق را بقل گرفتم و گفتم: من_ نیلوفر فوق العاده شدی!! نگاهی سردرگم به خودش انداخت و گفت: نیلوفر_ مطمئنی؟؟ ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هف جدو آبادم فدای یه کاشی حرم بی بی! همین قدربا اخلاص... 💚🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان زیبای تلنگر شهید🌸🌼 https://eitaa.com/azshoghshahadat/12 رمان زیبای دو مدافع🦋✨ https://eitaa.com/azshoghshahadat/1749 ... داستان کوتاه ماجرای حقیقی معجزه دعای شهدا🕊❤️ https://eitaa.com/azshoghshahadat/2004