فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✔️سفارش ویژه امام زمان علیه السلام به پدر آیت الله سیستانی
🎤 #استاد_عالی
🕰 زمان: ۲ دقیقه و ۱ ثانیه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part89
برای خانه که رفتیم، به علی گفتم دوست دارم در خانه نقره زندگی کنم و بعد چند هفته، بالاخره خانه مورد علاقه ام پیدا شد.
یک خانه نقلی در ساختمانی ۸ واحدی، با معماری معقول و تازه ساخت که بیشتر ساکنین هم مثل ما عروس و داماد بودن.
از فردای همان روز خرید وسایل خانه شروع شد.
بیشتر وقتها با بهامین و ریحانه میرفتم اما یک بار هم بارین خانوم از خودش رونمایی کرد!!
در عرض دو ماه همه چیز آماده شد...
علی گفته بود عروسی زنانه و مردانه جدا باشد.
میخواست مردها را در هیئت شام دهد و برای من هم در تالار عروسی بگیرد اما قبول نکردم.
مگر من که را داشتم؟! همان بهتر که از فک و فامیلم رونمایی نمیشد...!
با آن وضع های فجیح همان بهتر که نباشند...
با اصرار خودم قرار شد کلاً مراسم عروسی در هیئت برگزار شود.
برای لباس عروس هم اصلاً دلم چیز پف دار و سنگین نمیخواست...
به زور و بدون توجه به مخالفت های علی، پیراهن بلند آستین بلند سفیدی خریدم که با مروارید های زیبا مزین شده بود.
ولی اصرار داشت لباس عروس بخرم اما نه... این مدل را بیشتر دوست داشتم و دوست داشتنی ترین قسمت لباسم چادرم بود...
چادری که مامان عطیه به من هدیه داده بود و گفته بود در سفر مکهاش آن را برای عروس آیندهاش خریده...
چادر حریر سفید با طرح طلا کوب های ترمه...
در جعبه حلقه ام را باز کردم و برای هزارمین بار در امروز نگاهش کردم.
حلقه ای نازک با یک نگین کوچک...
علی پاداش کدام کار خوب من بود...؟
قرار بود فردا صبح با هم برویم دانشگاه تا هر دو یک هفته را مرخصی بگیریم.
صبح با صدای آلارم موبایل بیدار شدم و بعد آماده شدم، با تک زنگ علی بیرون رفتم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part90
به دانشگاه که رسیدیم انگار کلاس عده ای تمام شده بود چون محوطه خیلی شلوغ بود.
کار مرخصی گرفتنمان زیاد طول نکشید...
از ساختمون دانشگاه که خارج شدیم، نم باران را حس کردم.
دلم کمی قدم زدن می خواست...
من_ علی؟
علی_ جونم؟
من_ میشه تا یه مسیری قدم بزنیم؟
علی_ اگه شما دیرت نمیشه چرا که نه!
لبخند میزنم و شانه به شانه راه میفتیم...
تمام مسیر تا رسیدن به خروجی دانشگاه، محو تسبیح زمردی رنگی بودم دور دست علی می چرخید و هر صدای تقش، دلم را می لرزاند.
مثل همیشه بی توجه از جلوی دسته ای از دانشجو ها که بعد چادری شدنم کاری جز مسخره کردنم نداشتند،گذشتم.
با دیدن جوب جلوی رویم، چادرم را محکم گرفتم و شانه به شانه علی گام برداشتن که حس کردم سرم به سمت عقب کشیده میشود و...
پاهایم که زمین رسیدند، حس سبکی کردم.
وقتی برگشتم چادرم را غرق در خاک، نقش زمین بود دیدم، اشک در چشمانم حلقه بست...
دختری با صورتی نقاشی شده و لباسهای بی سرو ته، با پوزخند نگاهم میکرد و دوستانش هم هر هر میخندیدند...
خواستم چیزی بگویم که علی زود اقدام کرد.
اخم های در همش را که دیدم، خودم هم وحشت کردم چه برسد به ان دختر ها...
خم شد و چادرم را برداشت.
آن را روی سرم گذاشت و کش پشتش را میزان کرد و رو به دختر که از قصد پا روی چادرم گذاشته بود گفت:
علی_خانم! نگه داشتن حرمت خانم به کنار، نگه داشتن حرمت ارثیه بانو فاطمه زهرا(س) واجب بود.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part91
به وضوح جمع شدن ایشان را دیدم...
دستی به چادرم کشیدم که پنجه علی میان پنجه ام قفل شد...
همه چیز یادم رفت....
خاکی بودن چادرم، دل شکسته ام و...
علی برای اولین بار دستم را گرفته بود...
مگر دست علی چه داشت که انقدر راحت آرامم می کرد؟!
دست علی عشق داشت....
عشقی که از هر آرامبخشی، آرام بخش تر بود.
تا مسیری که نمیشناختم پیاده رفتیم.
به مغازه لوازم حجاب که رسیدیم، لبخند محوم پر رنگ تر شد.
علی به سلیقه خودش، چادر دانشجویی خوش دوختی انتخاب کرد و در این میان، چادر نماز و سفیدی هم گرفت که بعدتر ها فهمیدم آن را برای نمازهای جماعتمان که بعد از ازدواج میخوانیم، گرفته...
************
صدای سنج، عطر اسپند، ازدحام جمعیت و صدای نوحه...
نگاهم می رود حول صف زنجیر زن ها.
علی با پای برهنه و آن سربند یا حسین با پیرهن سبز هیئت با نوشته ی یا باب الحوائج، سعی در نظم دادن به صف زنجیر زن ها دارد.
امسال جزو انتظامات هیئت شده و روزه هم دارد.
تمام لبش خشکی زده.
صدای ایلیا که در می آید، شیشه اش را برمی دارم و می دهم دستش که ساکت می شود.
پسرکمان هم لباس مشکی تن کرده...
از دور ریحانه و بهامین را میبینم که دست در دست نزدیک میشوند.
یک ماه من می شود که عروسی کرده اند.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
16.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارزش والای راضی بودن به صلاح دید خدا 💞
💢💯حضرت موسی سلام الله علیه به خدا عرض کرد خدایا عابدترین بنده ات را به من نشان بده وحی امد اگر میخواهی عابدترین بنده را ببینی برو به....
استاد عالی 👌
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️⃝⃡🍂• #اسـتوࢪی🎞
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•••{🥀♥️}•••
یادے میکنێم از (شهیدمسعودعسگری)
#معرفی_شهید🕊🥀 :
شهیدمسعودعسگری
شہادت⇦ ¹³⁶⁹.⁶.⁸
محلشهادت ⇦ حلبسوریه
تاریخشهادت ⇦ ¹³⁹⁴.⁸.²¹
آدرسمزار ⇦ بهشتزهراےتهران
• • •
ایشان ابتدا در رشته الکترونیک مشغول به تحصیل شد اما پس از گذشت سه ماه، از ادامه این رشته انصراف داد و یک سال بعد با انتخاب رشته حقوق باز نتوانست آرام بگیرد و از آسمانها دور بماند و علاقه او باعث شد که مراحل گزینش و تست های پزشکی خلبانی را پشت سر بگذارد تا وارد دنیای آسمانی بشود.
یکی از خصوصیات شهید ساده زیستی و ساده پوشی بود. ممکن نبود کسی از رفتار و صحبت هایش متوجه مهارت های شهید بشود، حتی خیلی از دوستانش بعد از شهادت متوجه توانایی های بی نظیر او شدند و همچنین در کنار این سادگی و بی ریایی، بسیار با سخاوت بود و هیچ وقت از کوچکترین کمکی به دوستانش دریغ نمیکرد و وسیله های خود را در اختیار دوستانش قرار می داد.
شهید بزرگوار در شامگاه روز بیست یکم آبان 94 پس از عملیات آزادسازی شهر العیس در حومه حلب سوریه به همراه شهیدان احمد اعطایی، محمد رضا دهقان امیری و سید مصطفی موسوی، غریبانه به شهادت می رسند...
#شہیدمسعودعسگـری♡
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عِندَما أَتَذكَّر أَن كُلَ شَئْ بِيَدَالله يَطمئِن قَلبى
‹‹وقتى يادم ميفته كه همه چيز
دست خداست قلبم آروم ميگيره››
|#یک_دقیقه_ناب
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•