eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
648 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ ✍ قسمت پانزدهم همان طور که مسیر را می‌پیمودیم، جریان ناراحتی و لاغر ش
🌸 در عالم برزخ ✍ قسمت شانزدهم حرف‌هايم که تمام شد خودم را به نيک نزديک کردم و گفتم: زود برويم تا دوباره وبال گردنمان نشده‌اند. نيک گفت: اگر تمايل داري مشاجره و نزاعشان را با يکديگر بشنوي، پس خوب دقت کن. وقتي گوش سپردم صداي آن‌ها را در دل تاريکي شنيدم که چند تن از آن‌ها خطاب به گروهي ديگر مي‌گفتند: اگر شما نبوديد ما مؤمن مي‌شديم و حالا از نور و روشنايي ايمان برخوردار بوديم. آن‌ها هم در جواب گفتند: مگر ما راه را براي شما بستيم؟ مي‌خواستيد ايمان بياوريد. ناگهان صداي رهبرشان بلند شد که مي‌گفت: مگر نمي‌بينيد من هم مثل شما گرفتارم؟ چگونه توان آن را دارم که شما را نجات دهم؟ وقتي حرف رهبرشان به اينجا رسيد، پيروانش مأيوسانه لب به نفرين گشودند و گفتند: خدايا ما گناهي نداريم زيرا در دنيا او ما را رهبر و راهنما بود، پس عذابش را دوچندان کن. هنوز مشاجره مجرمان به پايان نرسيده بود که نيک مرا به خود آورد و گفت: حرکت کن، دعوايشان پاياني ندارد. آن‌ها در جهنم نيز هميشه با يکديگر نزاع خواهند داشت. پس از برداشتن چند قدم ناگهان صداي دلخراشي به گوش رسيد، علت را از نيک جويا شدم، گفت: صداي يکي از مجرمان بود که سرانجام در يکي از چاه‌هاي عميق سقوط کرد... مقداري که جلوتر رفتيم چندين نور ضعيف و متوسط توجه مرا به خوب جلب کرد. حدس زدم گروهي همانند ما در پرتو نور ايمانشان در حرکتند. چيزي نگذشت که به شخصي رسيديم که در پرتو نوري از نورهاي ضعيف، آهسته، قدم برمي داشت. سلام کردم و جوياي حال او شدم. گفت: خسته شدم، با اينکه مدت‌هاست در اين غار راه مي‌پيمايم، ولي هنوز در ابتداي راهم. گفتم: اين‌ها به سبب ضعف ايمان توست! او نيز حرفم را تاييد کرد و در حاليکه همچنان آهسته ره مي‌پيمود، آهي از سينه برکشيد و گفت: افسوس... افسوس... هنوز چند قدم از آن شخص دور نشده بوديم که فريادش بلند شد، خواستم برگردم اما نيک بلافاصله گفت: عجله کرد و چون نور ايمانش بسيار ضعيف بود در يکي از چاله‌ها فرو غلطيد. گفتم: آخر چه مي‌شود؟ نيک ايستاد و گفت: هيچ نيکش او را نجات خواهد داد اما بسيار دير به مقصد خواهد رسيد. وقتي حرف نيک به اينجا رسيد در يک لحظه چنان نوري بدرخشيد که چشمانمان را به خود خيره کرد. وقتي آن نور تابنده ناپديد شد با تعجب بسيار از نيک پرسيدم: چه بود؟ چه اتفاقي افتاد؟ نيک آهي کشيد و گفت: يکي از علماي دين بود که در پرتو نور ايمانش با سرعت زياد اين مسير تاريک را پيمود. من نيز از حسرت آهي برکشيدم و گفتم: خوشا به حال او، عجب نور و سرعتي داشت. در دلم غمي غريب ريشه دوانيد و سر بر زانوي غم گذاشتم و شرمگينانه گفتم: از اينکه حاصل آن همه تلاش ساليان عمرم چنين نوري است افسوس مي‌خورم. از درون خويش فرياد برکشيدم: خدايا اي آگاه به احوال زندگان و مردگان، مرا درياب و نورم را قوي ترگردان تا از اين مسير دشوار بسي آسان‌تر عبور کنم. مدتي در اين حال گريستم تا اينکه احساس کردم غار روشن‌تر شده است، وقتي سر از زانو برداشتم نيک را نوراني تو از قبل ديدم. از جا برخاستم و با تعجب به طرفش رفتم و پرسيدم: چقدر نوراني شدي؟ گفت: خداوند از منبع رحمت رحماني خويش مقداري نور ايمان به تو افزود که بي شک اجابت دعاهاي دنيايي توست که بارها رحمت الهي را براي سفر آخرت درخواست کرده بودي. آنگاه ادامه داد: براي عبور از اين برهوت پر خطر، هيچ کس نمي‌تواند تنها به عمل نيک خود اتکا کند، چرا که در کنار عمل، رحمت خدا هم لازم است که شامل حالش گردد... با آن که خسته بودم اما به عشق وادي السلام سر از پا نمي‌شناختم به نيک گفتم: چقدر گذرگاه اين غار طولاني است؟! نيک همان‌طور که با سرعت گام برمي داشت جواب داد: اگر در مقابل گردباد شهوات مقاومت مي‌کردي مسير کوتاه‌تري نصيبت مي‌شد... ادامه دارد.. •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🍁💫» - - جاماندھ‌زخوبان‌شدھ‌ام‌گریھ‌ندارد.!؟مجنون‌وپریشان‌شدھ‌ام‌گریھ‌ندارد...シ!؟ - - «🍁💫»↫ " •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرا اینقد سخته برای نماز صبح بیدار بشیم?😩 ⏱ یک آیه که با خوندنش هر تایمی بخواهیم بیدارمون میکنه 😳 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی آخر هفته بود که آیه بازگشت، سنگین شده بود. لاغر تر از وقتی که رفت شده بود... رها دل میسوزاند برای شانه های خم شده ی آیه اش! آیه دل میزد برای مادرانه های رهایش! آیه: امشب چی میخوای بپوشی؟ رها: من نمیخوام برم، برای چی برم جشن نامزدی معصومه؟ آیه: تو باید بری! شوهرت ازت خواسته کنارش باشی، امشب برای اون و مادرش سخت تره! رها: نمیفهمم چرا داره میره! ایه_ داره میره تا به خودش ثابت کنه که دختر عمویی که همسرِ برادرش بود، دیگه فقط دختر عموشه! با هیچ پسونِد اضافه ای! حالا بگو میخوای چی بپوشی؟ رها: لباس ندارم آیه! آیه: به صدرا گفتی؟ رها: نه؛ خب روم نشد بگم! آیه لبخند زد و دست آیه را گرفت و به اتاقش برد. کت و دامن مشکی رنگی را مقابلش گذاشت: _چطوره؟ رها: قشنگه. آیه: بپوشش! آیه بیرون رفت و رها لباس را تن کرد. آیه روسری ساتن مشکی نقره ای زیبایی را به سمت رها گرفت... _بیا اینم برات ببندم! رها که آماده شد، از پله ها پایین رفت. صدرا و محبوبه خانم منتظرش بودند. مهدی در آغوش صدرا دست و پا میزد برای رها! نگاه صدرا که به رهایش افتاد، ضربان قلبش بالا رفت! " چه کردهای خاتون! آن سیه چشمانت برای شاعر کردنم بس نبود که پوست گندم گونه ات را در نقره هاِی این قاب به رخ میکشی؟ آه خاتون... کاش میدانستی که زمان عاشق کردن من خیلی وقت است گذشته! من چشمانم از نمازهای صبح ات ُپر است... از قنوتت پر است من را به صلیب میکشی خاتون؟ تو با این چهره ی زیبای جنوبی ات در این شهر چه میکنی؟ آمده ای شهر را به آشوب بکشی یا قلب مرا؟" مهدی که در آغوشش دست و پا زد، نگاه از رهایش گرفت. محبوبه خانم لبخند معناداری زد. رها روی صندلی عقب نشست و مهدی را از آغوش صدرا گرفت. محبوبه خانم با آن مانتوی کار شده ی سیاه رنگش زیبا شده بود، جلو کنار صدرا نشست. رها عاشقانه هایش را خرج پسرکش می کرد و ندید نگاه مرد این روزهایش را که دو دو میزد. آیه از پنجره ی خانه اش به خانواده ای که سعی داشت دوباره سرپا شود نگاه کرد. چقدر سفارش این خانواده را به رها کرده بود! چقدر گفته بود رها زن باش... تکیه گاه باش! مردت شب سختی پیش رو دارد! گفته بود: _رها! تو امشب تکیه گاه باش! وارد مهمانی که شدند، صدرا به سمت عمویش رفت و او را صدا زد: _عموجان! آقای زند با رنگ پریده به صدرا نگاه کرد: _شما اینجا چیکار میکنید؟ محبوبه خانم: شما دعوت کردید، نباید می اومدیم؟ آقای زند: نه... این چه حرفیه! اصلا فکرشم نمیکردیم بیاید، بفرمایید بشینید و از خودتون پذیرایی کنید! چقدر اینَ مرد اضطراب داشت! رها نگاهش را در بین مهمان ها چرخاند و او هم رنگ از رخش رفت: _محبوبه خانم... محبوبه خانم! محبوبه خانم تا نگاهش به رنگ پریده ی رها افتاد هراسان شد: ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی _چی شده رها؟! صدرا! صدرا به سمت رها رفت و مهدی را از آغوشش گرفت: _چی شدی تو؟ حالت خوبه؟ رها: بریم... بریم خونه صدرا! "چطور میشود وقتی اینگونه صدایم میزنی و نامم را بر زبان میرانی دست رد به سینه ات بزنم؟" رها چنگ به بازوی صدرا انداخت، نگاه ملتمسش را به صدرا دوخت: _بریم! "اینگونه نکن بانو... تو امر کن! چرا اینگونه بی پناه می نمایی؟" صدرا: باشه بریم. همین که خواستند از خانه بیرون بروند صدای هل هله بلند شد. "خدایا چه کند؟ مردش با دیدن داماد این عروسی می شکست... خدایا... این ِکل کشیدن ها را خوب میشناخت! عمه هایش در ِکل کشیدن استاد بودند، نگاهش را به صدرا دوخت. آمد به سرش از آنچه میترسیدش! رنگ صدرا به سفیدی زد و بعد از آن سرخ شد. صدایش زد: _صدرا! صدرا! صدای آه محبوبه خانم نگاه رها را به سمت دیگرش کشید. دست محبوبه خانم روی قلبش بود: _صدرا... مادرت! صدرا نگاهش را از رامین به سختی جدا کرد و به مادرش دوخت. مهدی را دست رها داد و مادرش را در آغوش کشید و از بین مهمان ها دوید! جلوی سی سی یو نشسته بودند که صدرا گفت: _خودم اون برادر نامردت رو میکشم! رها دلش شکست! رامین چه ربطی به او داشت: _آروم باش! صدرا: آروم باشم که برن به ریش من بخندن؟ خونبس گرفتن که داماد آینده شون زنده بمونه؟ پدر با تو، دختر با اون ازدواج کنه؟ زیادیش میشد! رها: اون انتخاب خودشو کرده، درست و غلطش پای خودشه! یه روزی باید جواب پسرشو بده! صدرا صدایش بلند شد: _کی باید جواب منو بده؟ کی باید جواب مادرم رو بده؟ جواب برادر ناکامم رو کی باید بده؟ رها: آروم باش صدرا! الان وقت مناسبی نیست! صدرا: قلبم داره میترکه رها! نمیدونی چقدر درد دارم! محبوبه خانم در سیوسی یو بود و اجازه ی بودن همراه نمیدادند. به خانه بازگشتند که آیه و زهرا خانم متعجب به آنها نگاه کردند. صدرا به اتاقش رفت و در را بست. رها جریان را که تعریف کرد زهرا خانم بغض کرد چقدر درد به جان این مادر و پسر ریخته بود، پسر همسرش... آیه در اتاقش نشسته بود و به حوادث امشب فکر میکرد. "اصلا رامین به چه چیزی فکر میکرد که با زِن مقتول ازدواج کرده بود؟ یادش بود که رها همیشه از رفت و آمد زیاد رامین با شریکش میگفت، از اینکه اصلا از این شرایط خوشش نمی آید! میگفت رامین چشمانش پاک نیست، چطور همکارش نمیداند! امشب هم همین حرف ها را از صدرا شنیده بود! صدرا هم همین حرف ها را به سینا زده بود. حالا که در یک نزاعِ سر مسائل ُمرده بود، معصومه بهانه مالی شرکت را گرفته و زن قاتل همسرش شده بود!" آیه آه کشید... خوب بود که صدرا، رها را داشت، خوب بود که رها مهربانی را بلد بود، همه چیز خوب بود جز حال خودش! یاد روزهای خودش افتاد: واقعا شرمنده خیلی سرم شلوغ بود🌸 ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
⛔⚠ قضا شدن نماز صبح 🔸 از این پدیده‌ به الله پناه می‌بریم. ❗ چه‌بسا انسان به‌خاطر کار دنیوی‌اش یا به‌خاطر مخلوقی برمی‌خیزد؛ اما برای ادای حق پروردگارش بلند نمی‌شود! ⚠ باید درباره‌ی تنبلی کردن و عدم حضور در جماعت صبح در مساجد، به‌هوش باشیم. ⛔ حاضر نشدن در نماز جماعت صبح، عادت خطرناکی‌ست که به‌فرموده‌ی رسول‌خداﷺ ، از ویژگی‌های منافقان می‌باشد!   🔹 اسباب و راه‌کارهای مؤثر برای بیدار شدن و ادای نماز صبح: 1⃣ خوابیدن زودهنگام در شب. 2⃣ کوک کردن و تنظیم ساعت برای وقت مناسب. 3⃣ اشتیاق و توجه به حضور در نماز جماعت. 4⃣ طلب توفیق از الله متعال. 5⃣ و پای‌بندی به اذکار مسنون قبل از خواب. 🔴 مجموع فتاوی ابن باز (۲۷۶/۸) •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
✍_أسْتَغْفِرُ اللهَ العَظِيم وَأتُوبُ إلَيهِ❀ ➰════ °❖◎✍◎❖°════ ➰ - ✍_❶أسْتَغْفِرُ اللهَ العَظِيمَ الَّذِي لاَ إلَهَ إلاَّ هُوَ، الحَيُّ القَيُّومُ، وَأتُوبُ إلَيهِ❀ ✍_❷أسْتَغْفِرُ اللهَ العَظِيمَ الَّذِي لاَ إلَهَ إلاَّ هُوَ، الحَيُّ القَيُّومُ، وَأتُوبُ إلَيهِ❀ ✍_❸أسْتَغْفِرُ اللهَ العَظِيمَ الَّذِي لاَ إلَهَ إلاَّ هُوَ، الحَيُّ القَيُّومُ، وَأتُوبُ إلَيهِ❀ ✍_❹أسْتَغْفِرُ اللهَ العَظِيمَ الَّذِي لاَ إلَهَ إلاَّ هُوَ، الحَيُّ القَيُّومُ، وَأتُوبُ إلَيهِ❀ ✍_❺أسْتَغْفِرُ اللهَ العَظِيمَ الَّذِي لاَ إلَهَ إلاَّ هُوَ، الحَيُّ القَيُّومُ، وَأتُوبُ إلَيهِ❀ ✍_❻أسْتَغْفِرُ اللهَ العَظِيمَ الَّذِي لاَ إلَهَ إلاَّ هُوَ، الحَيُّ القَيُّومُ، وَأتُوبُ إلَيهِ❀ ✍_❼أسْتَغْفِرُ اللهَ العَظِيمَ الَّذِي لاَ إلَهَ إلاَّ هُوَ، الحَيُّ القَيُّومُ، وَأتُوبُ إلَيهِ❀ ➰════ °❖◎✍◎❖°════ ➰ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
|•🌸🌿•| بدست آمدن‌ یڪ حال خوب، چاشنیہ سختے ڪشیدنہ" پس هیچوقت ڪم نیار •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 🗝اگه پشته پرده ی بلاهارو بفهمی دیگه هیچ اعتراضی بهشون نمیکنی!☺️ 👌حتما ببینید بچه ها •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی از زندگی علّامه طباطبایی و همسرش •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
وقتے‌بابڪ‌مے‌خواسٺ‌بره‌سوریہ مݧ‌گفتم‌ڪہ‌دیگہ‌بابڪ‌برنمیگرده بابڪ‌ݜھید‌میشہ🥀 اومیگوید‌:موقع‌خداحافظے نای‌بݪند‌شدݧ‌نداشتم...😔 منوبابڪ‌باݘشم‌هایمان ازهمدیگہ‌خداحافظے‌ڪردیم🚶‍♂ خواهرش‌مے‌گوید:وقتے‌بابڪ‌سوارماشیݧ‌شد ورفت‌مݧ‌ومادرم‌خیلے‌گریہ‌مے‌ڪردیم ڪہ‌دیدیم‌بابڪ‌برگشت‌و‌گفٺ... خواهش‌مے‌ڪنم‌گریہ‌نڪنید اینجورے‌اشڪ‌هاتون‌همیشہ‌جلوے‌ݘشامہ😓 بابڪ‌سہ‌بار‌رفٺ‌وبرگشت ودفعہ‌ݘهارم‌مارا‌خنداند‌ورفـت💔🥀 ❤️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از - مسابقه تاظھور🌿"!
‌‌‌『‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌻💛』‌‌‌‌ شرکت کننده شماره 1⃣ .............. جوایز مسابقه سین زنی ؛ از طریق پرداخت ایتا ؛ نفر اول 👈 100 هزار ریال : 10 هزار ت نفر دوم 👈 50 هزار ریال : 5 هزار ت .............. کانال تاظهور ‌. تجمع منتظران 👇 https://eitaa.com/joinchat/3645177984C4951f29589
•`³¹³‹♥️⃟📕› . . 【وَ‌قَلْبِی‌لِقَلْبِکُم‌سِلْمٌ】 ودِل‌مَـن‌تَسلیـم‌ِدِل‌ِشمٰاست‌،فَقَط‌از‌این‌ دورۍرَنـج‌میبَـرَدحِیف‌است‌زِندِگـآنۍ بِدون‌ِشمآبگـذَرَد . •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«هفته بسیج، در حقیقت فرصتی برای ارائه حرکت عظیمی است که به وسیله امام بزرگوار راحل، در این کشور پایه‌گذاری شد و این حرکت، در این منطقه اسلامی و دینی، برای دیگر ملتها هم ان‌شاءاللَّه الگو و سرمشق خواهد شد.» مقام معظم رهبری(حفظه الله) 🗓عناوین روز شمار هفته بسیج 🔹شعار: بسیج؛ پاره تن مردم🔹 🇮🇷شنبه ۲۹ آبان⬅️ بسیج؛ اقتصاد مقاومتی 🇮🇷یک شنبه ۳۰ آبان⬅️ بسیج؛ علم و پژوهش 🇮🇷دوشنبه ۱ آذر⬅️ بسیج؛ عدالت و مبارزه با فساد 🇮🇷سه شنبه ۲ آذر⬅️ بسیج؛ عزت ملی و مرزبندی با دشمن 🇮🇷چهارشنبه ۳ آذر⬅️ بسیج؛ استقلال و آزادی 🇮🇷 پنجشنبه ۴ آذر⬅️ بسیج؛ سبک زندگی 🇮🇷جمعه ۵ آذر⬅️ بسیج؛ معنویت و اخلاق 🌺چهل و دومین سالگرد تشکیل بسیج مستضعفین گرامی باد🌺 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ما ز نسل مصطفی و حیدریم ما بسیجی های خطِ رهبریم گر عیان گردد که فرمان می دهد هر بسیجی بشنود جان می دهد با ولی تجدید بیعت می کنیم باز هم قصد شهادت می کنیم روز بسیج گرامی باد 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گریه کنان امام حسین نگاه کنید •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️🔺️به خوبی های خودتون انعطاف پذیری اضافه کنید🔺️🔺️ 🍀🍀باید انعطاف پذیری داشته باشیم‼ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بِہ‌نـٰام‌خُداوندۍ‌ڪِہ‌آفرید‌اهل‌ِبیت‌را⛅️-! السلـٰام‌و‌عَلیڪ‌یـٰا‌اهل‌ِبیت‌النَبوة🌿-! ‹ـدآده‌هَمیشہ‌لُطفِ‌تو‌مَن‌رآخِجالَتۍ آقاےِڪَربَلا‌چہ‌قَدَر‌بامُحبَتۍ˘˘!♥️› صُبح‌رآبـٰا‌سَلـٰام‌بِہ‌تو‌آغـٰاز‌مے‌ڪُنم‌،اربـٰابَم! 🦋💙'
حدیث_کساء-علی‌فانی﷽۩.mp3
7.58M
💠حدیث کسا 🌱 ✨💓 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
[----✨----] وَ الـصُبحِ اِذا تَنَفَّس ... سلامـ به صُبح و به همه‌ی پـرنده‌ هـایی که وقت آمدنش تسبیح می‌کنند .. ♥✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️🎤اثراعمال‌ما...._؟_🔥 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ ✍ قسمت شانزدهم حرف‌هايم که تمام شد خودم را به نيک نزديک کردم و گفتم:
🌸 در عالم برزخ ✍ قسمت هفدهم سرانجام از آن تاریکی وحشتناک عبور کردیم و وارد بیابانی بی انتها شدیم. هنوز چند قدمی از غار دور نشده بودیم که نیک ایستاد و گفت: ببین دوست من از اینجا به بعد پیمودن این راه با خطرات بیشتری همراه هست. هرکس در دنیا به نحوی دچار انحراف شده در اینجا نیز گرفتار می شود. سپس به جاده ی روبه رو اشاره کرد و گفت: این راه مستقیما به وادی السلام میرسد. اما باید مواظب بود چون مسیرهای انحرافی زیادی در پیش رو است چرا که جاده های راست و چپ گمراه کننده و راه اصلی راه وسط است. زیر لب زمزمه کردم: الهی اهدنا الصراط المستقیم... آنگاه از من خواست که پشت سرش حرکت کنم. همه ی کسانی که از غار عبور کرده بودند با نیکهای بزرگ و کوچک خود و با سرعتهای متفاوت جاده را میپیمودند. پس از مدتی راهپیمایی به یک دوراهی رسیدیم. نیک به سمت چپ اشاره کرد و گفت: این جاده ی حسادت و سرکشی است. هر کس وارد این راه شود سر از جاده ی شرک در می آورد که در نهایت به وادی العذاب منتهی میشود. در همین حال شخصی را دیدیم که وارد آن جاده شد. لحظاتی به او نگاه کردم و ناراحت شدم که پس از عبور از این همه سختی مسیر انحرافی را در نهایت برگزید ... از صمیم دل آرزو کردم که پشیمان شود و برگردد. هنوز این خاطره از ذهنم پاک نشده بود که با صحنه ی دیگری مواجه شدم. شخصی را دیدم با قیافه ی کوچک که ترسان و لرزان از کنار جاده حرکت می‌کرد. نیک نگاهی به من کرد و گفت: پایت را روی سر این شخص بگذار و رد شو. با تعجب پرسیدم:چرا؟ نیک گفت: اینها افرادی هستند که در دنیا متکبر و خودخواه بودند. در اینجا قیافه هایشان کوچک میشود تا مردم آنها را لگدمال کنند. وقتی تکبر این جور افراد را به یاد آوردم عصبانی شدم با لگدی ان شخص را روی زمین انداختم و بر صورتش پا نهادم و راهم را ادامه دادم. چیزی نگذشت که به یک سه راهی رسیدیم. نیک ایستاد و گفت: مستقیم به راه خویش ادامه بده و به سمت راست و چپ توجه نکن. زیرا جاده سمت راست مخصوص کسانی است که سخن چین بودند و با نیش زبان خود مردم را آزار و اذیت میکردند. در این مسیر گزندگان خطرناکی کمین کرده اند که این عابران را میگزند. در همین حال شخصی به آن جاده قدم نهاد و چیزی نگذشت که از لابلای خاک چندین مار بزرگ و وحشتناک خود را به او رساندند و نیشهای وحشتناک خود را در بدن او فرو کردند... شخص در حالیکه از درد ناله و فریاد میکرد روی خاک افتاد... بخاطر دلخراش بودن صحنه رویم را به سمت چپ برگرداندم اما از دیدن شخصی که با شکم بسیار بزرگش قادر به راه رفتن نبود و مرتب زمین میخورد تعجب کردم. چیزی نگذشت که بخاطر نداشتن تعادل به سمت جاده ی چپ کشیده شد و در آن مسیر افتان و خیزان به راه خود ادامه داد. از نیک پرسیدم چه شد؟ گفت این جاده ی مخصوص رباخواران است که به سخت ترین عذاب الهی گرفتارند... به تپه ای رسیدیم. تعدادی از ماموران را دیدم که روی جاده ایستادند و چند نفر را متوقف کرده اند. در کنار ماموران شعله های آتش زبانه می کشید. از ترس و وحشت خودم را به نیک رساندم و مانع از حرکت او شدم. نیک لبخندی زد و با مهربانی دستی به روی سرم کشید و گفت: نترس با تو کاری ندارند. اینها در کمین افراد خاصی هستند. در همین لحظه صدای جیغ و فریادی بلند شد. وقتی نگاه کردم دیدم یک نفر ایستاده و از پیشانی اش دود و آتش بلند است. سکه ی گداخته شده ای به پیشانیش چسبانده بودند. در همین حال ماموران سکه ی دیگری برداشتند و اینبار به پهلوی او چسباندند. صدای ناله و فریادهای دلخراشش تمام دشت را پرکرده بود.. با حیرت به نیک نگاه کردم و او گفت: سزای او همین است. اینها سکه هایی است که در دنیا ذخیره و انبار کرده بود و با وجود محرومان و فقیران بسیاری که بودند هیچی به آنها نمیداد و حقشان را ادا نمیکرد. نیک این را گفت و به سمت پایین تپه حرکت کرد. من هم با ترس و وحشت پشت سرش به راه افتادم. هنگامی که به ماموران قدرتمند رسیدیم و آنها کاری به ما نداشتند و راه را برای عبور ما باز کردند نفس راحتی کشیدم.. ادامه دارد... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️خدایا چرا همش من؟چرا دچار بلا میشیم؟ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•