🔰 پیامبر اکرم فرمودند:
📛 هرکس به دنبال #خطاهای دیگری باشد خداوند خطاهای او را پیگیری نماید
و #رسوایش کند❗️
✅ مُچ گیری هنر نیست،
•
•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
❮💛🌿❯
#رَهـبرانِــھ
همینالانکسانےدردنیاهستندکهبا
شهدااُنسبیشتریدارند🔗(:!
درمشکلاتزندگےمتوسّلبہشهدا
مےشوندوشهداجواب
مےدهند☁️🖇️(:!
#رهبرجان🎙✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 اگر ڪسی این "حدیث" رو بشنود تا آخر عمر
#نمازش "اول وقت" را ترڪ نخواهد کرد
#ڪلیپ
#پیشنہاد_دانلود
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌷ازشوقشھادٺ🌷
https://EitaaBot.ir/counter/4701
صلوات بفرست مومن 🙂
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part204
رها از کنار زینب بلند شد و مقابل احسان ایستاد: این آرام بخشو بدید بخوره، چند ساعت بخوابه بهتر میشه.
رها موشکافانه گفت: تو برای چی آرام بخش همراهت داری؟
احسان لبخند پر دردی زد: آرامش که بره، آرام بخش میاد.
احسان رفت و کنار صدرا نشست.
همه منتظر بودند زینب سادات به خواب برود تا بفهمند چه اتفاقی افتاده است. همه منتظر آیه بودند. آیه ای که دخترکش را خواب میکرد. عزیز کرده ارمیا و عزیز دِل سیدمهدی.
آیه از اتاق بیرون آمد. هنوز چادر مشکی به سر داشت.کنار رها و مقابل صدرا نشست.
آیه لبش را تر کرد و گفت: ببخشید بی موقع و اینجوری اومدیم.
رها دستش را گرفت: این چه حرفیه؟بگو چی شده؟زینب چرا اینجوری شده؟
آیه آه کشید: نمیدونم چی شده اما هر چی هست بخاطر حرفای محمدصادقه.
مهدی گفت: میدونستم اذیتش میکنه!لعنتی!
نگاه آیه و رها و صدرا روی مهدی نشست. صدرا پرسید: تو چیزی میدونی؟
مهدی نگاهی به محسن کرد. انگار دو دل بودند. آیه گفت: اگه چیزی میدونید بگید.
محسن گفت: اون روز که خونتون بودیم اتفاق افتاد.
آیه هفته قبل را به یاد داشت. زینب به بهانه درس، از اتاقش بیرون نیامده بود.
رها محتاطانه پرسید: خب؟
مهدی: ایلیا شنید که دعوا میکردن.
آیه: نفهمید چرا دعوا میکردن؟
محسن: چون ما اونجا بودیم!
نگاه متعجب جمع را که روی خود دید، اضافه کرد: میگفت جلوی مهدی نباشه و باهاش حرف نزنه و اینکه زیادی با هم صمیمی هستن.
رها پرسید: زینب چی گفت؟ نگفت که مهدی برادرشه
مهدی اخم کرد و سرش را پایین گرفت: نه. محمدصادق نمیدونه. بخاطر همین همش اذیتش میکنه.
رها از آیه پرسید: مگه مریم اینا نمیدونن تو مهدی رو شیر دادی؟
آیه به یاد آورد...
مهدی تقریبا یک ساله بود. آیه زینب کوچکش را در آغوش داشت. زینب
شیر میخورد و نگاه حسرت بار مهدی به آغوش آیه، دل آیه را لرزاند. رها سعی میکرد مهدی را مشغول کند، اما مهدی با بغض به آغوش رها رفت و نگاهش به آغوش آیه ماند.
زینب که به خواب رفت، آیه مهدی را در آغوش گرفت، مهدی نگاهش رنگ گرفت.
یک سال مهدی شریک شیر خوردن زینب بود اما چون همیشه مهدی همراه محسن یا صدرا بود، مریم و مسیح از جریان خواهر برادری آنها خبر نداشتند.
آیه: هیچ وقت موردی پیش نیومده بود که بگیم. اما چرا زینب بهش نگفت؟
مهدی جوابش را داد: گفت کار من جوریه که با دکتر و بیمار مرد در ارتباطم! حالا اگه اینجوریه، بعدا بدتر میشه. میگفت هر وقت با این موضوع کنار بیاد، بهش میگم. اون حتی از اینکه با من حرف بزنه منعش کرده.
صدرا اخم کرد: ارمیا چکار میگه؟
آیه نگاهش را متوجه صدرا کرد. نگاهی که هیچ گاه به چشمان مردی دوخته نشد جز محارمش. نگاهش جایی حوالی صدرا بود: امروز محمدصادق میومد.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part205
به من گفت زینب رو ببرم تا خودش و سیدمحمد این جریان رو تموم کنن.
محسن گفت: زینب اگه میدیدش، دوباره دلش براش میسوخت و ادامه میداد.
رها شاکی گفت: شما این همه وقت این چیزا رو میدونستید و به ما نگفتید؟ منظورت چیه که دلش میسوخت؟
محسن: زینب تو رودربایستی قبول کرد بیان. وقتی هم حرف زدن، صادق کلی عز و جز کرد که سالهاست دوستت دارم و حق من نیست که بهم فرصت ندی. گفته بود چند وقت نامزد کنیم، تا منو بهتر بشناسی.
مهدی ادامه داد: زینب هم دلش سوخت و قبول کرد. بعدشم که صادق هی میگفت اگه نامزدی رو بهم بزنی آبروت میره و مثل یک زن مطلقه ای برای مردم. زینب میترسید از اینکه آبروی شما بره.
محسن گفت: صادق همش گولش میزنه.
آیه دستش را روی سرش گذاشت. دخترکش آنقدر دلش سوخت که دلش
را خاکستر کرد...
صدای زنگ تلفن بلند شد. همه نگاه ها روی احسان رفت. با عذر خواهی جواب داد و بلند شد: ببخشید باید برم بیمارستان.
صدرا دستش را فشرد و گفت: به حرف هایی که زدیم فکر کن!
احسان با لبخند سری به تایید تکان داد و با همه خداحافظی کرد و رفت.
دوباره صدای زنگ تلفن و آیه ای که گفت: ارمیاست...
*******
سید محمد، محمدصادق را به دیوار کوبید. آرنج دست راستش را روی گلویش گذاشت و غرید: تو چه غلطی کردی؟
محمدصادق در حالی که سعی میکرد دست سیدمحمد را پس بزند گفت:
دستت رو بکش عقب! فکر نکن زورت زیاده، احترامتو نگه داشتم.
سیدمحمد پوزخند زد و در حالی که رهایش میکرد گفت: احترام نگه داشتی؟ امانت برادرم خون گریه میکنه! کدوم احترام؟
حاج علی مداخله کرد: بشین سید! بذار حرف بزنه ببینم چکار کرده!
سیدمحمد گفت: اون چک اول رو که زدم از طرف ارمیا بود. یکی هنوز طلب منه!
محمدصادق غرید: من نه با شما حرف دارم نه آقا ارمیا. زینب کجاست؟ این چه الم شنگه ایه که راه انداخته؟
ایلیا در حالی که ویلچر ارمیا را هل میداد، وارد پذیرایی شدند.
ارمیاگفت: این بود امانت داریت؟این بود نذاری آب تو دل دخترم تکون بخوره؟
محمدصادق روی همان مبلی که روز خواستگاری نشسته بود نشست و با لبخند تمسخر آمیزی گفت: دخترم؟ تا اونجا که میدونم، شما فقط یک پسر دارید! و زینب هیچ ربطی به شما نداره!حتی اجازه ازدواجشم دست شما نیست!
ایلیا غرید: با همین حرفات باعث شدی زینب هر شب گریه کنه!
سیدمحمد دوباره به سمتش پرید و َچک دوم را زد: نامردی رو از کی یاد
گرفتی؟بابات که مرد بود! تو چرا نامرد شدی؟
محمدصادق، سید محمد را هل داد و داد زد: چه نامردی؟زینب باید تو واقعیت زندگی کنه! باید بدونه که به کی تکیه کنه. شما اونو یک آدم ضعیف بار آوردید. دختر لوس و خود رای!
ارمیا در سکوت تماشا میکرد. بعد نگاهش را به حاج علی داد. حاج علی که پلکی زد و تاییدش کرد، ارمیا با آرامش گفت: برو بیرون و دیگه هیچ وقت اینجا برنگرد. حتی اتفاقی اطراف زینب نبینمت. الانم بخاطر برادریم با مسیح هیچی نمیگم بهت. اما اگه بار دیگه ببینمت، کاری میکنم که باقی سالهای خدمتت رو جایی بگذرونی که عرب نی نیندازد! میدونی که حرفم بیشتر از مسیح برش داره. پس زینب رو فراموش میکنی و دیگه هرگز اسمتم طرفش نمیاد
بعد رو به سیدمحمد گفت: اگه زحمتت نیست راه خروج رو نشونش بده
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part206
سیدمحمد با لبخند فاتحی به ارمیا نگاه کرد و دستش را پشت محمدصادق گذاشت و هلش داد.
لحظه خروج محمدصادق بود که ایلیا گفت: مهدی و زینب خواهر برادردرضاعی هستن. مادرم به مهدی شیر داده بود. الکی عذابش دادی!
محمدصادق متعجب به سمت آنها چرخید و نگاه ناباورش بین آنها در
گردش بود: پس چرا هیچ کس به من نگفت؟
ایلیا: بد کردی با زینب! چوبشو میخوری!
سید محمد دوباره او را هل داد تا بیرون برود. لحظه آخر صدای حاج علی در گوشش پیچید: لیاقت زینب خیلی بیشتر از این حرفا بود. زینب باید باِل پرواز باشه، نه اسیر قفس آدمی...
ارمیا تلفن همراهش را در دست گرفت و به آیه زنگ زد.
********************
آیه با صدای آرامی سلام کرد. دل ارمیا آرام گرفت.
سالهاست که دلش با این صدا خو گرفته و آرام شده است. شازده کوچولو چه میگفت؟ اهلی؟ آری دل ارمیا اهلی شده بود.
ارمیا: سلام جانان. راحت رسیدی؟
آیه: سلام. آره. شما چه خبر؟
ارمیا: دیگه مزاحم دخترمون نمیشه!
آیه: با دل شکسته اش چه کنیم؟
ارمیا: تو دکتری! از من میپرسی جانان؟
آیه: الان فقط یک مادر مضطرب هستم.
ارمیا: مادری کردن های تو هم عاقلانه است و هم عاشقانه. پیش سایه خانومی؟صدای بچه ها نمیاد!
آیه: نه! نزدیک خونشون بودم که زنگ زد و گفت تن بچه ها تاول زده و علت تب دیشبشون آبله مرغون بوده. سه تاشون با هم! دیگه مجبور شد بره خونه مادرش.
ارمیا: الان کجایی؟
آیه: پیش رها!
ارمیا: میمونی یا میای؟
آیه: هر وقت زینب آمادگی داشت میام.
ارمیا: به صدرا زنگ میزنم.
آیه: باشه. مطمئن باشم تموم شد؟
ارمیا: اعتماد نداری بهم؟
آیه: بیشتر از چشمام!
ارمیا: پس دیگه بهش فکر نکن!
آیه: دل دخترم شکسته!
ارمیا: اونی که چیز مهمی از دست داده، محمدصادق هستش. زینبم که چیزی از دست نداد! یک روز محمدصادق از این روزاش پشیمون میشه و سودی نیست.
آیه: اما بعضیا هیچ وقت نمیفهمن چی رو از دست دادن! هیچ وقت! و همیشه حق به جانب میمونن و زندگی میکنن!
ارمیا: اون دیگه نهایت بدبختیشونه!
چون خدا بهشون داد و نفهمیدن!
*******************
احسان تازه از اتاق بیمارش خارج شده بود که تلفن همراهش زنگ خورد. با دیدن شماره ثابت ناشناس، متعجب تماس را وصل کرد.صدای گریان زنی از پشت خط می آمد. بعد از چند الو الو صدا را شناخت. معصومه بود.
معصومه: الو! الو! احسان! تو رو خدا جواب بده! جون مادرت! هستی پشت
خط؟
احسان: بله. چیزی شده؟چرا گریه میکنید؟
معصومه با گریه گفت: دستم به دامنت. مهدی و صدرا تلفناشونو جواب نمیدن. تو رو خدا به صدرا بگو بیاد. من کلانتری هستم. جون شیدا...
احسان حرفش را برید: معصومه خانوم! اینقدر قسم نده. درست بگو کجایی که بیایم سراغت.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#دلتنگی_شهدایی🌿❤️
دنیا قفس شده ⛓😔
جهانم تاریکه😭
دوست شهید من ♥️
صدامو داری که ...!؟
#شهید_مصطفے_صدرزاده♡
درکنارحاجمهدیسلحشور😊
برای ظهور آقا صلوات یادتون نره
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هرچہرادارمنگیرۍ،
هرچہکہدارمتویۍ . . .
منبہجزعشقشماچیزۍمگردارمحسین؟
#السلامعلیکایهاالمحبوب🕊
•❤️🖇•
🍃
برای ظهور آقا صلوات یادتون نره
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹🖤📓›
-
-
رفیق ..؟
چندساعتفیلممیبینی؟
چندساعتبازےمیکنے؟
چندساعتوقتتبیهودهداخل
فضایمجازے گذشت؟
حسابکردماگرما
"روزے5دقیقه"مطالعه
براےشناختامامزمان(عج)بگذاریم
هفتهاے35دقیقه
ماهے150دقیقه
وسالے1825دقیقه
دربارهامامزمانمطالعهکردیم:)
اینطورےساݪدیگهاسمسربازامامزمان
بیشتربهمونمیاد🙂
-
-
📓⃟🖤¦⇢ #تلنگرانھ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
••🕶🎧"
-
وَهَمیشِـہبَـرآ؎ِقـآسِـمهـآ
شَھـآدَتشیرینتَـراَزعَـسَـلبـآشَـد!
-
#بـابـاقـاسـم🖐🏿••!
-
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
﴿بھنامخداۍشهیدهِشہیدپرۅر!ツ﴾
- بسـٰمربالحسـٰین🌹-
⊰-!ـاݪسَّݪآمُ؏ـݪیكیآـاَبآ؏َـبدـاللهّٰ...!🖐🏼🖤!-⊱
«💛🍯»
مـٰادربزرگشھیدمغنیہمیگفت؛
مدتِطولـٰانےبعدشھـٰادتشاومدبہخوابم
بھشگفتم:چرادیرڪردۍ!؟
منتظرتبودم!
گفت:چونطولڪشیدازبازرسےهـٰاردشدیم
گفتم:چهبـٰازرسےاۍ؟!
گفت:بیشترازهمہسرِبـٰازرسے"نمـٰاز"وایستـٰادیم..
بیشترازهمہدربـٰارھۍ"نمـٰازِصبح"مۍپرسند!
نذاریمتنبلےمـٰانعسعـٰادتمـٰابشہ:)!
-شھیدجھـٰادمغنیہ..
⸾💛🍯⸾↫ #شهیدآنھ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹❤📕›
زیرعلمـتامـنترینجاےجـهاناســت🖤•°
❤⃟🖇⇢ #اسـتورے
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
°📓🖇°
#تلنگرانھ
•
هرموقعبهبهشتزهرامیرفت..🚕،
آبۍبرمیداشتوقبورشهدارومۍشست!
میگفت:باشهداقرارگذاشتمکهمنغباررو
ازروۍِقبرهاۍآنهابشورموآنهاهمغبارِ
گناهروازروۍِدلمنبشورند!🌿-
-شهیدرسولخلیلی
•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹📼🖤›
سلامبر
آنانکھ
عاقلانھ،
عاشقند..🖤🍃
🖤⃟🔗¦⇨ #اربابمحسین
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
••|[🌊⛲️]|••
اسـتادپناهیـانمۍفـرمودند
اگـربیـقرارِ"امامزمـان"هستـیدایـن
نشانھیِسلامتےروحےشماسـت!
اللھمعجللولیڪالفرج((꧇
#امام_زمان
☕⃟🎍¦⇢ #سـخنبزرگـان
•
•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹🖤📓›
-
-
•|آنقدرچادرقشنگتکردھ
•|کھبیاختیار
•|ازتمامبۍحجابۍها
•| دلمبیزارشد...!シ
-
-
📓⃟🖤¦➣ #چادرانھ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
••🌿••
#ترڪ_گناه
گفٺم ڪدوم گناھ منو میبخشے؟🥲
|••گفٺ ٺو بیا همشو میبخشم••|
ولله یغفࢪ ذنوݕ جمیعا
امضاء خدا🙃✌️
ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪلِوَلیڪَالفَࢪج🌿
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•