🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part223
زینب سادات غر زد: اصلا چیز جالبی نیست مادر آدم روانشناس خوبی
باشه.
آیه لبخند زد: روانشناسی نمیخواد. هر مادری حرف نگاه بچه هاشو میفهمه. حالا بگو چی باعث شده خودتو عقب بکشی؟
زینب سادات نگاهش را از آیه دور کرد: دارم سعی میکنم خودم رو درست
کنم.
آیه توضیح بیشتر خواست: کدوم رفتارت رو؟
زینب سادات: همه رفتارام. من اشتباه رفتار میکنم. میدونی مامان، باید مثل شما آروم و با وقار و متین باشم. اینجوری کسی ازم ایراد نمیگیره!
باید بیشتر از پسرا فاصله بگیرم.
آیه که متوجه تمام داستان شده بود، صورت نازِ نازنینش را به سمت خود
چرخاند: فکر میکنی برای اینا محمدصادق بهت ایراد میگرفت؟
زینب سادات شرمنده سر به زیر انداخت و سرش را به تایید دوبار تکان داد.
آیه ادامه داد: از چیزی که هستی خجالت نکش. زن عموت رو ببین، چقدر با نشاط و سخنوره! عمو محمد عاشقشه! خاله رها رو ببین، مظلوم و محکم، آروم و با وقار! عمو صدرا عاشقشه! من رو ببین، منطقی و مقاوم! بابات عاشقمه! اگه یک آدم اشتباه سر راهت قرار گرفت، معنیش این نیست که تو اشتباهی! معنیش این نیست که یک نوع رفتار درست و همه پسنده! آدمها با شخصیت های مختلف، رفتار های مختلف و سلیقه های مختلف هستن. یک روز کسی رو پیدا میکنی که تو رو با این رفتارت دوست داره و عاشقت میشه. کسی که نمیخواد تو رو عوض کنه. کسی که میخواد کنار این شخص و شخصیت قرار بگیره! کسی که به داشتنت افتخار میکنه. درباره نوع رفتارت با پسرا، من که ایرادی ندیدم. همیشه متین و موقر. دو تا شوخی با برادرات هم ایرادی نداره! چرا به خودت سخت میگیری؟
زینب سادات گفت: بابا مهدی هم شما رو همینجوری دوست داشت؟
همینجوری که بابا ارمیا دوستتون داره؟
آیه نگاهش دور شد: من اون روزا فرق داشتم. بعد از بابات، خیلی عوض شدم. گاهی فکر میکنم، دو نوع زندگی دارم. یکی آیه سید مهدی و یکی آیه ارمیا.
به دخترش نگاه کرد و لبانش را به سختی برای لبخندی کش داد: خیلی
شبیه تو بودم! صبر کن تا کسی رو پیدا کنی که عاشق اینی که هستی باشه، نه کسی که میخواد ازت بسازه!
بیرون از اتاق مردی به دیوار تکیه داده بود و گوش میداد. حرف هایی که مغز داشت. از سر گفتن بیهوده نبود. چراغ بود. کاش کسی از این چراغها دستش بدهد.
صدای صدرا را شنید: احسان! رفتی وضو گرفتی؟ دیر شده ها؟
احسان سریع وارد سرویس بهداشتی شد و تلفن همراهش را در آورد، شیوه وضو را جست و جو کرد و پس از آن که وضو گرفت، خود را به صدرا رساند.
در راه به صدرا گفت: من با آقا ارمیا میرم!
صدرا گفت: کجا میری؟
احسان: کربلا. گفتید یک پزشک همراهش باشه. من میتونم باهاش برم.
برای اون زمان مرخصی گرفته بودم.
صدرا: کجا قرار بود بری؟
احسان: میخواستم برم دیدن شیدا، میخواستم مطمئن بشم حالش خوبه.
چند وقته ازش خبری نیست.
صدرا: پس نمیتونی با ارمیا بری!
احسان: بعدا! بعدا به شیدا سر میزنم. میخوام باهاشون برم!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part224
لبخند محوی روی صورت صدرا نشست. لبخندی دور از چشمان احسان. روز سفر رسید. در میان اشک و لبخند ها، سه زایر اربعین، عازم عراق شدند.
احسان همه تن چشم شد و همه تن گوش شد و خیره به دنبالشان میرفت.
آیه تا آنجا که میتوانست، خودش کارهای ارمیا را انجام میداد. احسان نگاهش پی آنها میدوید. آیه ای که با صبر پشت ویلچر می ایستاد هل میداد. ارمیا که تمام مسیر مفاتیح و قرآن کوچکش را در دست داشت.
گاهی زمزمه هایی میکرد. به سرفه می افتاد. آیه صبورانه کپسول کوچک
اکسیژنش را مهیا میکرد. برایش ماسک میزد. برایش غذا میگرفت، آب و نوشیدنی می آورد. برای هر کاری آماده بود. ارمیا لب وا نکرده آیه میدانست. و آیه صبورانه میدانست که سفر آخرشان است...
روز چهارم سفرشان بود. آیه هنوز از موکب بیرون نیامده بود. احسان کنار
ارمیا ایستاده بود. از او پرسید: چرا تصمیم گرفتید بیاید به این سفر؟
خیلی با شرایط شما سخته!
ارمیا جوابش را داد: شما چرا با ما اومدی؟
احسان دفاع کرد: شما به دکتر نیاز داشتید. عمو صدرا نگران بود. من
خیلی بهشون مدیونم!
ارمیا از حرف خودش جوابش را داد: امام زمان (عج)به یار نیاز داره.
نگران ماست. من خیلی به خودش و پدرانش مدیونم!
احسان: امام زمان(عج) یک چیز فرضیه. معلوم نیست حقیفت داشته
باشه! یک جور افسانه است! یک امید واهی به بشر تا باور کنه روزی از این دنیای کثیف نجات پیدا میکنه!
ارمیا: منم که هم سن و سال تو بودم قبول نداشتم. وقتی با جوانها حرف میزنم به این نتیجه میرسم که همه ما در این سن و سال به وجود همه چیز شک داریم و هر چیزی رو بخوایم قبول میکنیم. یک جورایی انتخابی رفتار میکنیم. انگار اقتضای اون سن هستش. کارای سخت رو میگیم چرا؟
کارای راحت رو میگم اینم کاره؟ دیگران انجام بدن میشن هورا، آفرین!
مذهبی ببینیم میگیم ریا کاره! بی حجاب ببینیم میگیم دل پاک باشه کافیه! جهنم و بهشت و میگیم همین جا هستش و نماز و روزه رو بی خیال، بعد عزیزمون میمیره میگیم الان جاش تو بهشته! بگی منجی میاد میگن دروغه! بگی بتمن میاد، سوپرمن میاد همه ذوق میکنن! یادمه منم یک روزی اینجوری بودم. هیچی رو جز خودم قبول نداشتم. اگه من در
این شرایط بد جسمی، این همه به زنم زحمت دادم، به شما زحمت دادم، بخاطر چیزیه بهش ایمان دارم. چشماتو خوب وا کن. در این راه، چیزهایی میبینی که هیچ کجای دنیا نمیبینی.
احسان: از کجا میدونید؟ شما که بار اول هست می آیید.
ارمیا: من راه دیگه ای این مسیر رو رفتم. این مسیر تو هستش.
احسان: مسیر شما چطور بود؟
ارمیا: سخت تر از مسیر تو
احسان: برام میگید؟
ارمیا: الان؟
احسان: خسته هستید؟
ارمیا: پس بذار خانومم بیاد، همینطور که میریم برات میگم.ارمیا همانطور که آیه ویلچرش را هل میداد گفت: در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
/ شرط اول قدم آن است که مجنون باشی!
اینجا که میای، باید عاشق باشی! باید خطر کنی. در کربلا 72 نفر یار مخلص بودند. به بدترین و سخت ترین شیوه ها به شهادت رسیدن. حتی تصور این موضوع آدم را به وحشت میندازه. حالا، امام زمان ما، یک تجمع بین المللی گذاشته که آهای کسایی که میگید بیا بیا! بیاید ببینم چند نفرید؟ ما هستیم و یک
دنیا و چند میلیارد جمعیت، اونقدری هستید ادعا دارید؟ راست میگید که
اهل کوفه نیستید و تنها نمیذارید امام و ولی و منجی خودتونو؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part225
ببینیم میتونید از راحتی و امنیت و صحت خونه هاتون بیرون بیاید؟تا کجا از مال و جان و فرزندانتون میگذرید؟ تا کجا فدای الی الله میشید؟
احسان گفت: بازم به نظر من این کار عقلانی نیست. برای این کار هم باید جوانان با بنیه و آموزش نظامی دیده باشن! مگه جنگ الکیه؟ مگه میشه تمام دنیا رو یک پارچه میدون جنگ کرد؟
ارمیا: همین الانم خیلی از دنیا درگیر
جنگ بوده و هست. جنگ قدرت، جنگ ثروت. مثل ما توی جنگ تحریم! دنیا همین الان همین پارچه جنگ هست. همه آدما، مرد و زن و پیر و جوان هم درگیر جنگ هستن.
ارمیا کپسول کوچکش را برداشت و نفس کشید.
ارمیا ادامه داد: یک روزهایی منم مثل تو به همه چیز شک داشتم.
سیدمهدی رو میشناسی؟ پدر زینب سادات؟ قبل از به دنیا اومدن دخترش شهید شد. مدافع حرم بود در سوریه. همش فکر میکردم چقدر این کار بیهوده است. فکر میکردم مردم یک کشور دیگه ارزش این رو ندارن که بخاطرشون آدم دست از همه داشته هاش بکشه!
احسان: چی شد که نظرتون عوض شد؟ یادمه شما هم خیلی میرفتید؟
ارمیا: وقتی فهمیدم ارزش ها ارزش فداکاری دارن. ارزشهایی مثل جون همه انسان ها مهمه و برابر. چرا جون یک آمریکایی و اروپایی مهمه و با مرگش دنیا فریاِد وا مصیبتا سر میده اما قتل عام کودکان غزه و سوریه ویمن هیچ انعکاسی ندارد. فهمیدم حرم حضرت زینب(س)یک ارزش و اعتقاد دینی هست و حافظ حرم ایشون بودن، حکم دستان حضرت عباس( س) بودنه. اون روز فهمیدم هر چی نماز خونده بودم، هر چی نخونده بودم، از سر کج فهمی بود و اخلاص نداشتم.
احسان: همین اخلاص! خیلی از همین آدما، فقط همین روزا نماز میخونن. شایدم اصلا نخونن! بعضیا از ترس میخونن و بعضیا از روی ریا!
چه ارزشی داره این نماز ها؟ چرا خودمون رو از ترس و استرس حرف
مردم مجبور به انجام کاری میکنیم؟ خدا این نماز ها رو میخواد چکار؟
ارمیا: بذار ساده بگم! فرضا تولدته و تو یک آدم ثروتمند و بی نیازی. برای اون شهر و مردمش هم کارهای مهم و زیادی انجام دادی. طوری که حیات اون شهر بخاطر این بوده که تو کمکشون کردی. یک مهمونی میگیری و همه شهر رو دعوت میکنی. یکی کادو نمیاره، یکی چون ازت میترسه میاره، یکی پول زیاد داره و چیز کم ارزشی میاره، یکی پول نداره و کم میخوره و زیاد کار میکنه تا چیزی خوبی برات بیاره و خوشحالت کنه.
همه اینها میدونن تو هیچ احتیاجی به این هدایا نداری و اصلا از اونها استفاده نمیکنی. حالا کدوم این آدما برات مهم تر میشن؟
احسان: اونی که بخاطر من سختی کشیده.
ارمیا: کدوم یکی عصبانیت میکنه؟
احسان: اون ثروتمندی که چیز کم ارزشی داد.
ارمیا: کدومشون باعث میشه از دعوت کردنش پشیمون بشی؟
احسان: اونی که کادو نیاورد؟
ارمیا: دیدی چه ساده است؟ فقط میخوای ثابت کنی کی واقعا دوستت
داره، کی ادای دوست داشتنت رو در میاره، کی دوستت نداره و کی از تو
بدش میاد! کیه که حرف تو رو گوش میده و آماده جان نثاری برای تو هستش و کی اصلا حرف هات براش مهم نیست؟ حالا تو بعد از این مهمونی، میخواهی پست های مهم مثلا کارخونه خودتو تقسیم کنی! به همه هم گفتی اما بعضیا باور کردن و بعضیا باور نکردن. حالا چطور تقسیم میکنی؟ به اونی که اومده، شام خورده، میوه خورده، کیک خورده،
هیچی نداده هیچ، تو مهمونی تو دعوا و دزدی هم کرده و آبروتو برده، چی میدی؟
احسان: هیچی.
ارمیا: اون لحظه دوست داری چکارش کنی؟ بخاطر دزدیش زندانیش کنی و بخاطر آبرو ریزیش بزنیش و بخاطر بی اعتنایی به تو و جایگاهت در شهر برای مردمش از شهر بیرونش کنی و میگی حیف نونی که این خورد!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•:🖇🔍:•
⇜#باباقــآسم 🥀
حاجقاسمدرونتوبیدارکن🌿..
اونحسولایتپذیریش
اونحسجونبهکفبودن
اونحسفداییبودن
حاجقاسمفداییبود!🖐🏼🚶🏻♂
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•🌱
#دلنویــس☁️
رنجعشقهایكوچکرا؛
فقطباعشقهایبزرگیعنی
"عشق به خدا"میتوانسبکكرد...!🙂🚶🏻♂
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
🎧سہ تا گـناه که خدا تو دنیا چوب میزنہ،
قبݪ آخـرت
#ڪلیپ #ݒیشنہاد_دانلود
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استورے
💠چرا اینقدر نذر ڪردم... اینقدر ذڪر گفتم...
اینقدر دعا ڪردم... اجـابت نشد؟!
#استاد_شجاعــۍ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•هرڪجاپامۍگذارم....🦶🏻
ازتومیگویمسخـن🔗♥️
عالمۍڪردهامدیوانہۍ..🍇↓
ذڪرحســـــــــن💚⛓
🌿|#دوشنبہهاۍامامحسنے...
.
--مدححیدررا..📜
همینجملہکفایتمیکند...📿
گوشہچشمش....🍇🌙
حتےیہودیراهدایتمیکند🌙🌼
🌏| #♡...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکاف آیا دلیلش چیست وقتی خانه در دارد؟؟😍😍
#صابرخراسانی
#یا_امیرالمومنین
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•|💚🌱••
هزارانجانگرامےفداینامعلے(ع)
#پروفایل_مشترک
#میلـادامامعݪیعلیہالسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علےعلےتو، بہوللھتمامــ منۍ💚
#روزپدر
#میلـادامامعݪیعلیهالسلام
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
رفیق!
هروقتدیدیبهیهمشکلیبرخوردی...
نگووااایچجوریقرارهبشهههه(😅)
دلتوبسپار بهخداوحرکتکن...
کارتوبهخودشبسپاروقدمبردار
مطمئنباشتوهرمشکلییهخیریهکه
ماازشبیخبریم((:💕
.
.
بهقولداداشرضا:
«خداکاراشتباهنمیکنه....»
وقتیخداهست...
وهواتوداره...
پساسترسواسهچی؟!😁🎈
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#حرفحساب 🌸🌱
طرف اسم ڪاربریش رو گذاشتہ «گمـنام»
بعد میاد ڪانال میزنہ میگہ ڪپی با ذڪر آیدے حلآل در غیر این صورت راضے نیستیم
#توجہڪردیدچقدرگمنامہ/:🚶♀
#بهخودمونبیایم 🖐🏿🙂
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹🌿🤍›
بهدخترشمیگفت:وقتیگرههاے
بزرگبهکارتونافتاداز خانمفاطِمه
زهرا{س}کمکبخواید،گرههاےکوچک
روهمازشهدابخوایدبراتونبازکنند..
#شهیدحاجحسینهمدانی🕊
♥️⃟🍁¦⇢ #شهیدانھ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#نــمــاز❤️
نمازهایت را عاشقانہ بخوان.
حتے اگر خسته اۍ یا
حوصله نداری ، قبݪش فڪر کن
چرا داࢪی نماز می خوانے و
با چه ڪسی قرار ملـاقات دارے.
آنــ وقت کم کم لذت میبری
از کلماتۍ که در تمام عمࢪ داری
تکرارشان می ڪنی. تکراࢪ هیچ
چیز جز نماز در این
دنیا قشنگــ نیست…🌺
#خداجانمــ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌷ازشوقشھادٺ🌷
https://EitaaBot.ir/counter/4701
صلوات بفرست مومن 🙂
❄️🍂❄️🍂❄️
🍂آن چشمه جوشانده اکثیر حیات
❄️انگیزه خلقت است و آئینه ذات
🍂بشنو که فرشتگان همه می گویند
❄️بر خاتم انبیاء محمد صلوات
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part226
آیه زیر گوش ارمیا گفت: خوب استاد و مرشدی شدی ها!
ارمیا خندید آرام گفت: شاید احسان پایان نامه من باشه! مثل من که پایان نامه سید مهدی بودم! باقیات الصالحات بذارم از خودم.
آیه لب ور چید: اینجوری نگو
ارمیا باز هم لبخند زد...
*****************
دقایقی نگذشته بود که دوباره احسان سر بحث را باز کرد: یعنی هرکس ریش گذاشت و چادر سر کرد، آدم خوبیه و اینجوری نبود، بد؟
ارمیا سرفه ای کرد: کی این حرفو زدم؟ هر آدمی خوبیها و بدی های خودشو داره. یکی حجاب داره، نماز نمیخونه! یکی نماز میخونه حجاب نداره. یکی غیبت میکنه و ریش میذاره! ظاهر ملاک نیست اما بخش بزرگی از ملاک هستش. ایمان وقتی نهادینه بشه، وقتی تمام وجودت و بگیره، حالات درونی، به بیرون هم نمایان میشه. شنیدی که، از کوزه برون همان طراود که در اوست... بعضیایی که باعث این نوع سوگیری شما شدن، افرادی هستن که فقط ظاهرشون رو درست کردن، به امیدی که باطن خودش درست بشه. به این بحث و صحبتها توجه نکن. اینجا جاییه که باید ببینی و حس کنی. مردمی رو نگاه کن که همه داراییشون رو دستشان میگیرن و با احترام و خواهش برات میارن. مردمی رو ببین که بهترین رو برای تو میارن و خودشون شاید یک تکه نون برای خوردن زن و بچه هاشون ندارن! بچه هایی رو ببین که بخاطر اینکه زیر خونشون
نرفته اون هم فقط یک شب، چطور گریه میکنن! احسان و کرمشون رو ببین. بخشندگی بی منت!
گاهی دیدن کاری میکند که هزار شنیدن نمیکند.
*****************
زینب سادات به آغوش مادر دوید و ارمیا ایلیایش را در آغوش کشید.
بوی اسپند و صلوات و چهره پر اخم سیدمحمد و خنده های ارمیا.
مادری پر از دلتنگیست. پر از عشق به طفلی که برای قد کشیدنش، قد باختی، جان دادی تا جان بگیرد. آیه مادرانه هایش را بین دو پاره وجودش قسمت میکرد. سهمی از آن زینب سادات و لطافت دخترانه اش، سهمی برای ایلیا و سن و سال نوجوانی اش.
ارمیا حسرت میریخت پای پاهایی که نتوانست پا به پای آیه اش باشد و شرمنده آیه بود وقتی آرام قدم بر میداشت و آرام تاولهای پاهایش را از او
پنهان میکرد.
احسان هم مورد استقبال صدرا و سیدمحمد قرار گرفت.
سیدمحمد: سفر چطور بود؟
احسان: با تصورات من متفاوت بود.
سیدمحمد: ارمیا چطور بود؟
احسان: یکی دوبار مشکل تنفسی پیدا کرد. خداروشکر امکانات پزشکی در تمام مسیر بود. با اطلاعاتی هم که شما داده بودید، به مشکل خاصی بر نخوردیم.
صدرا: میدونم کار سختی بود برات. پیاده روی، کارهای شخصی ارمیا،
بیماریش.
احسان: بیشتر کارهارو آیه خانوم انجام میداد. خیلی برام عجیب بود. یک صبر و آرامش خاصی در تمام مسیر داشتن. گاهی احساس میکردم مزاحم خلوت دو نفره اینها هستم. با اینکه بیشتر راه رو در سکوت بودن.
سیدمحمد: یک مدتیه عجیب شدن. دیگه دارم میترسم. انگار خبریه که فقط خودشون میدونن.
صدرا: منم همین حس رو دارم. یک چیزی شده که به کسی نمیگن
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part227
احسان: پس اگه جای من بودید و تو مسیر اینهارو میدیدید چی میگفتید؟! طوری رفتار میکردن انگار سفر آخرشونه. جوری زیارت کردن انگار زیارت آخرشونه. جوری از حرم دل کندن انگار دارن جون میکنن.
پس از ساعتی احسان از جمع عذرخواهی کرد و با خداحافظی کوتاهی قصد خانه کرد. دم رفتن ارمیا دستش را گرفت و قرآنش را در دستان احسان گذاشت: یک روزی این قرآن مال سیدمهدی بود، حاج علی داد به من. هجده ساله همدم منه. اینو یادگاری از من و سیدمهدی نگهدار.
احسان با قدردانی گفت: مطمئن باشید خوب مواظبش هستم.
ارمیا: خوب مواظب بودن این فرق داره. اینو باید خوب بخونی و خوب عمل کنی. از اون امانتی هاست که اگه تو ظرف شیشه ای ازش نگهداری کنی، بهش ظلم کردی!
احسان: چشم. اما مطمئنید؟دختر پسر خودتون محق تر هستن برای داشتن این. بخصوص زینب خانم.
ارمیا: قصه این قرآن فرق داره. خوب مواظبش باش.
احسان که رفت حاج علی رو به ارمیا گفت: از قرآنت دل کندی؟
ارمیا: نه! بال پروازش باز بود، پر زدن بلد نبود!
حاج علی: تو هم کتاب پرواز رو بهش دادی؟
ارمیا: وقتش بود که از پیش من بره.
حاج علی دلش گرفت. بعضی آدمها راحت به قلبت می آیند و سخت میروند...
*****************
صدرا چراغ خواب را روشن کرد: چی شده رها؟ از غروب تا حالا پکر بودی.
جلوی پسرا نپرسیدم چون اگه میخواستی بدونن، میگفتی.
رها دست از قدم زدن برداشت و چشمان پر اشکش را به صدرا دوخت:
امروز با رامین حرف زدم.
صدرا اخم کرد: مگه نگفتم دیگه سراغش نرو؟
رها: بخاطر مهدی! نمیتونم کاری نکنم! برادر من داره مادرش رو ازش میگیره، اونم برای بار دوم.
صدرا: خودم یک کاری میکنم.
رها: اما اون هیچی نمیخواد. همه حرفاش الکی بوده. رامین هیچ وقت
رضایت نمیده. درخواست قصاص هم نمیده. میخواد معصومه تو برزخ بمونه. میخواد دردی که از نبود بچه اش میکشه رو اون با ترس مرگ تجربه کنه!
صدرا: آخه چرا؟
رها: نمیدونم. فقط میدونم رامین نمیذاره معصومه آزاد بشه.
صدرا: به نظرت واکنش مهدی چیه؟
رها: همین که زنده میمونه، مهدی رو راضی میکنه. اما نگرانی من چیز دیگه ایه!
صدرا: دیگه چی پیدا کردی برای نگرانی؟
رها لبخند ملیحی زد: معصومه دوام نمیاره.
صدرا: معصومه از مرگ سینا دوام آورد، زندگی با یک قاتل رو دوام آورد، سر کردن با هوو رو دوام آورد، قتل یک بچه رو دوام آورد، زندان هم دوام میاره.
رها: فکر میکنم آه مادرت دامنش رو گرفت. هیچ وقت اون شبی که فهمید داماد، قاتل پسرشه رو فراموش نمیکنم.
صدرا: بد کاری کرد.
رها: آدما همیشه تصمیم درست نمیگیرن. خیلی وقتا اشتباه تصمیم میگیرن و تمام زندگیشون رو تقاص پس میدن.
**************
زینب سادات وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت. تلفن همراهش زنگ خورد. نگاهش به شماره دوخته شد. بعد از این همه وقت، تماس مریم برایش عجیب بود.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part228
زینب سادات: سلام.
مریم: سلام عزیزم. خوبی؟
زینب سادات: بله ممنون.
مریم: میدونم انتظار تماس منو نداشتی. اما باید باهات حرف میزدم.
زینب سادات: من واقعا نمیتونم با اخلاق و رفتار...
مریم میان حرفش آمد: برای این زنگ نزدم. زنگ زدم بگم تو کار درست رو انجام دادی. کاری که من انجام ندادم. فکر کردم میتونم شرایط رو درست یا بهتر کنم اما نشد. هیچی بهتر نشد. هیچی درست نشد. من زندگیمو باختم. عمر من رفت و هیچ چیزی ارزش این باخت رو نداشت.
فکر کردم تصمیمم درسته. خیلی ها شاید با دیدن زندگی من، بگن کار درست رو انجام داد اما من میگم با کسی که احترام به زن رو بلد نیست، نمیشه زندگی کرد. با کسی که من باشه و نیم من نشه، نمیشه زندگی کرد. تو کار درست رو انجام دادی. خوشحالم که تو قرار نیست بسوزی.
برای محمدصادق هم بهتره که زنی بگیره با شرایط خودش. زنی که فکر کنکنه، اطاعت کنه. تو اینجوری نبودی. خوبه که تصمیم درست رو گرفتی.
تو دختر آیه ای! فرق تو با من اینه! ببخشید مزاحمت شدم. خوشبخت
بشی، خداحافظ.
تماس قطع شد و زینب سادات هاج و واج باقی ماند...
*****************صدرا در واحد بالا را زد: احسان!خونه
ای؟ احسان.
وارد خانه شد. قریب به یک سال بود که احسان ساکن این خانه بود.
صدایی از اتاق خواب شنید. به سمت اتاق رفت و احسان را ایستاده بر سجاده دید. لبخند زد و به تماشایش ایستاد. مثل آن روزها که رها را تماشا میکرد. آرام نماز میخواند. با تمام صبر و حوصله اش و صدرا با همه احساسات پدرانه اش تماشایش میکرد.
سلام نماز را که داد گفت: قبول باشه!
احسان به پشت سرش برگشت و لبخند زد: ممنون. از این طرفا؟
صدرا: افطار حاضره. دیشبم کشیک بودی، نگرانته!
احسان: این رهایی از دلنگرانی خسته نمیشه؟
صدرا: نه. بعضیا آفریده شدن که مهربون باشن و مهربونی کنن و دنیا رو قشنگ کنن. خانوم منم یکی از اونهاست.
احسان بلند شد: بریم.
نگاه صدرا به قرآن کنار تخت افتاد. همان که روزهای زیادی مهمان دستان ارمیا بود و این روزها مهمان دستان احسان: چند بار خواستم اون قرآن رو از ارمیا بگیرم، نداد. به جونش وصل بود. چی شد که داد به تو؟
احسان: نمیدونم اما میدونم منم به شما نمیدمش! زمینه چینی نکن.
صدرا: چیز جالبی داخلش پیدا کردی؟
احسان: خیلی زیاد. اما از همه جالبتر برام آیه بود که انگار سیدمهدی خیلی ارادت داشت بهش. همین طور آقا ارمیا.
صدرا: چطور؟
احسان: اون صفحه خیلی خونده شده. زیر آیه خط کشیده شده، چند جای دیگه هم دیدم با دو تا دست خط نوشته شده.
صدرا کنجکاو شد: اون آیه چی بود؟
احسان: الیس الله بکاٍف عبده! آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟
صدرا: چی این آیه توجه هر دو اونا رو جلب کرد؟
احسان متعجب به صدرا نگاه کرد. باورش نمیشد که صدرا عمق این کلام را نفهمیده.
احسان: یک لحظه صبر کن عمو. الان میام.
احسان به اتاق رفت. قرآن را برداشت و صفحه مورد نظرش را آورد.
خودکارش را در دست گرفت و کنار آن دو دست خط نوشت: الیس الله
بکاٍف عبده.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨