eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
645 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔆 ⭕️ زندگی جبر است یا اختیار؟ 🔸عارفی را پرسیدند، زندگی به ''جبر'' است یا به ''اختیار"؟ 🔹پاسخ داد: امروز را به ''اختیار'' است تا چه بکارم اما فردا ''جبر'' است چراکه به ''اجبار'' باید درو کنم هر آنچه را که دیروز به ''اختیار'' کاشته‌ام. •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔻رابطه و 🔻 💢 می‌دونستین مصرف و گوش کردن حرام، روی بخشی از مغز (بخش پیشین پیشانی) که مهار رفتارهای محرک جنسی رو به عهده داره... اثر میذاره و باعث میشه؟؟ 🔞برای همین شاهد رفتارهای بی‌ضابطه در جوامع هستیم...💥 💠پیامبر اکرمﷺ فرمودن: 《هر کاری شراب می‌کند غنا هم انجام می‌دهد. را از بین می‌برد و غریزه جنسی را زیاد می‌کند، اگر مبتلا به غنا شدید از زنان بپرهیزید. برای این که غنا انسان را به زنا می‌کشاند.》* 📚منابع: کتاب "عفاف و حجاب از دیدگاه نوروبیولوژی"، ص ۱۶۰ *بحارلانوار ج ۷۶، ص ۲۴۷ 🔥 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸 🌼 ༻﷽༺ 🥀تلنگرشهید 🥀 از ماشین پیاده شدم..تاالر شلوغ بود...بعد در آوردن مانتوم رفتم طرف مهسا و آرمین که کنار هم ایستاده بودند. -سالم عروس و دوماد خوشبخت تبریک بریک مهسا نگاه خمگینانه ای بهم انداخت و گفت -عوضی االن وقت اومدنه؟ با آرمین دست دادم و گونه مهسا رو بوسیدم -کار داشتم روانی حاال ببینم بچه ها کجان؟ آرمین-معموال تو عروسی اونا کجان؟ خندیدم و دستمو تو هوا تکون دادم -منم رفتم پیش اونا شما بمونید و عروسیتونمهلت جواب بهشون ندادم و در رفتم بچه ها سر یه میز نشسته بودند. -سالم بر عاشقای دل خسته برگشتن سمتم...با هم گفتن -سالم خانم خوشتیپه نشستم رو صندلی...باهاشون دست دادم -میبینم که اینجا درحال خوردن هستید نازنین پشت چشمی نازک کرد و گفت -بعله دیگه نا سالمتی حامله ام باید بهم رسیدگی بشه -برو بابا حاال انگار قبل فسقل دار شدنش تو عروسیا همش در حال قر دادن بود شهاب-از تو که بهتر بود خله -برگشتم سمتش اخم کردم و گفتم -چیزی گفتی؟ با حالت ترس گفت -هیچی به جان خودم گفتم تو از اول وسط در حال قر دادن بودی لبخندی زدم و سرمو تکون دادم...چشمام روی چشمای به ظاهر عصبی نازنین افتاد. نازنین-چی گفتی شهاب؟ -من؟من چیزی نگفتم بعدم خیلی شیک و مجلسی بلند شد رفت پیش چند تا مرد و مشغول حرف زدن شد ***** -خوب بود قدم اول رو برداشتی ولی بازم اشکاالت زیادی توی کارات و رفتارت بود -دیگه چه اشکالی گفتی لباست بهتر باشه عوضش کردم دیگه چی؟ لبخند زد -توی عروسی با شهاب و آرمین دست دادی آره؟ بی قید شونه هامو انداختم باال -خوب آره که چی؟ -قبال بهت گفتم تماس با نامحرم حرامه نگفتم؟ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿@azshoghshahadat🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌼 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این اذان مخصوص شماست! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•----------------«📗🔗»----------------• ‌ ‌‌+حآجۍ‌چِریڪۍ‌کیہ؟ -ڪَسۍ‌‌اَسـت‌کہ‌دَر‌جَمـع‌ِدُشمـَنآن‌... چون‌تَڪ‌گُلۍ‌بی‌نَظـم‌دَرمیآنِ‌‌تیغ‌هآمیرَقصـَدシ••! •ـ----------------«🔗📗»----------------• ⁦🔗⁩⁩⃟💚⸾⇜ ⁦🔗⁩⁩⃟💚⸾⇜ •💚↱𝐣𝐨𝐢𝐧↲🔗• •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبتون شهدایۍ🌿🕊
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
‌ ‌💛 می‌بینی‌حضࢪت‌صاحب‌دلـم؟! نظم‌دنیـاآنقدࢪبـہ‌هم‌ریختـه... ڪہ‌‌زمین‌وزمان،بـہ‌هم‌ࢪسیـده‌اند! اما؛ماهنـوز بہ‌دردِنبودنت‌نرسیده‌ایم!😔 دیگرزمین‌بی‌پناهیش‌راچگونه‌فریادڪند؛ ڪہ‌قلبِ‌بی‌دࢪدِما،باورش‌کنـد؟ بی‌پناهیِ‌زمین‌‌ڪہ‌سهل‌است... بی‌پناهیِ‌مارانیز،همہ‌‌فهمیده‌اند! جزخودمان..💔 :)🌱 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸 🌼 ༻﷽༺ 🥀تلنگرشهید 🥀 -گفتی ولی.. -ولی چی؟میخوای تو هم به سرنوشت این ها گرفتار بشی؟ با دست به سمت زن هایی که درحال عذاب کشیدن بودن اشاره کرد..چشمام رو با درد بستم -ببین تو نباید به خاطر ترس از جهنم و این چیزا مجبور باشی نماز بخونی و حجاب داشته باشی.باید دینت رو خودت با جون و دل قبول کنی.میخوام یه چیزی نشونت بدم. دستش رو تو هوا تکون داد..یه دفعه اون بیابون تبدیل شد به جایی شبیه میدان جنگ نمیدون شاید ما رفتیم اونجا. به اطرافم نگاه کردم همه جا پر از چنازه بود...چند نفر داشتند به طرفشون شلیک میکردند...جنازه ها رو لگد میکردند و رد میشدند. مثل مسخ شده ها ایستاده بودم و به صحنه دلخراش رو به روم نگاه میکردم. -اینا رفتن، رفتن تا تو و امثال تو باشید..واسه اینکه یه عاشورای دیگه تکرار نشه...از عزیزترین چیز هاشون گذشتن و رفتن...رفتن تا حجاب و دین زنده بمونه ولی حاال چی؟نماز و یادگار زهرا)س(شده املی و بی بندباری و بی حجابی شده روشن فکری نگاهش کردم دستشو دوباره آورد. ایندفعه همه کسایی که روی زمین افتاده بودند..داشتن راه میرفتن و با هم حرف میزدند...فکر کنم قرارگاه بود..نمیدونم هیچ چیز از جنگ و این چیزا نمیدونستم. -میبینی؟اینا هم زندگی داشتند خانواده داشتند ولی دل کندن و اومدن وسط معرکه...اومدن و دفاع کردن...اگه اونا میگفتن به ما چه االن تو اینجا نبودی االن تو کشور این آزادی نبود..تک تک این افتخارات و پیشرفت های کشور فقط به حرمت قطره قطره این گالی پر پر شده است. بعد رفتیم یه جای دیگه...4 نفر بودند هر 4 تاشون هم جوون...یه جایی شبیه کوهستان بود..نشسته بودند روی یه تکه سنگ...هوا هم بهشدت سرد بود...یکیشون قمقمه آبی که همراه خودش داشت و بیرون آوردم و وضو گرفت...تعجب کردم. رو به پسره گفتم -میخواد چیکار کنه؟ لبخند زد -نماز بخونه با ابروهای باال رفته و صدای متعجبی گفتم -نماز؟اونم توی این وظعیت؟وسط این سرما؟ -توی بدترین شرایط هم باید نماز رو خوند...امام حسین حتی روز عاشورا هم نماز رو خوند. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿@azshoghshahadat🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌼 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸 🌼 ༻﷽༺ 🥀تلنگرشهید 🥀 یه دفعه از خواب پریدم...رفتم توآشپزخونه ... لیوان رو پر آب کردم و یه نفس دادم باال..هنوزم تو بهت بودم از حرفای پسره...با گیجی نشستم روی کاناپه و تی وی رو روشن کردم...همین که روشن شد صدای اذان فضا رو پر کرد. نگاهمو دوختم به صفحه تلویزیون .همونجوری که اون اذون رو میگفت منم بی اختیار باهاش زمزمه میکردم. زم زمه ام لحظه به لحظه بلند تر میشد...خوب این اذونه صبحه حتما بعدشم نمازه...تو ابتدایی که بودم نماز رو یادگرفتم...البته االن دیگه فقط یادمه چند بار بلند میشی و میشینی...نگاهمو از روی نوشته های عربی ای که یکی یکی میومدروی صفحه تی وی و میرفتن...داشتن دعا میخوندن..کالفه تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم تو اتاق دراز کشیدم روی تخت و به فکر فرو رفتم. ***** بابا-دنیا بابا کجایی؟؟ جزومو پرت کردم روی کاناپه و بلند شدم...بابا دم در ایستاده بود -اینجام چیزی شده؟ برگشت طرفم -نه مامانت کجاست؟ -رفت خونه آقاجون اینا آهانی گفت و رفت باال...دوباره نشستم روی کاناپه و مشغول خوندن شدم. با صدای تلفن بلند شدم...اونقدر غرق درس شده بودم که متوجه گذشت زمان نشدم...منو این همه خرخونی محاله...نمیدونم چرا یه دلشوره ای داشتم...با نگرانی جواب دادم -بله؟ -خانم سمیعی؟ -خودم هستم بفرمایید؟ -من از بیمارستان تماس میگیرم.... تلفن از دستم افتاد...این چی داشت میگفت؟نه نه امکان نداره...یه قطره اشک ناخودآگاه از چشمم چکید. به خودم آمدم و رفتم باال..سریع یه پالتو روی لباسام پوشیدم و رفتم تو پارکینگ ماشین و روشن کردم و با آخرین سرعت رفتم نشستم روی صندلی هایی که توی سالن بود...اشکام روی گونه هام میریخت و من هم سعی برای مهار کردنشون نمیکردم...بعد نیم ساعت خاله رسید..سریع بلند شدم و بغلش کردم...هردومون مثل ابر بهار گریه میکردیم. بعد 1 ساعت عمو،خاله ،عمه،دایی،آقاجون و مامان جون همشون اومدن...پرستارا هم همش به خاطر جمعیتمون بهمون تذکر میدادن ولی کیه که گوش کنه؟خاله همش آب قند میداد دست من...دیگه حالم داشت بهم میخورد...نمیدونم یهدفعه چی شد؟؟تصاویر تار و تار تر میشد...آخرین چیزی که دیدم دویدن خاله به طرفم و بعد هم تاریکی. پلکمو آروم آروم باز کردم...چند بار که چشمام رو باز و بسته کردم تا دیدم واضح شد...عمه هما کنارم بود و آروم اشک میریخت...چرا داره گریه میکنه؟من کجام؟نگاهمو دور اتاق چرخوندم...بیمارستان؟اینجا چه غلطی میکنم؟مخم شروع به جست و جو کرد...جزوه..ماشین...حرفای دکتر...با یادآوری اتفاقات گذشته اشک از چشمای منم جاری شد...کم کم هق هقم بلند شد...عمه سرشو باال آورد و وقتی دید به هوش اومدم بی حرف بغلم کرد. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿@azshoghshahadat🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌼 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸