eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
644 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
☘ ✅ مجموعه | چرا مرگ بر آمریکا؟! 🇮🇷 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
sorood1.mp3
6.83M
←یار دبستانی من→ جبهه ما مدرسه شد📝 معلم ما شهدا🥀 آمریکا شیطان بزرگ👊 میترسه از وحدت ما✌️ 😌 🇮🇷 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مصاحبه طنز شهید حسین خرازی....😅😂 با چاشنی شوخی...😉 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 *چرا انقدر سفارش شده که نماز رو در اول وقت بخونیم*❓ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 ⚠️ صفِ انتظارِ بلیط در آخرالزمان ‼️ کجای لشکر امام زمانی⁉️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اینقدرےکہ‌توفضاےمجازے‌ رو قمہ‌کشےیہ‌دخترنوجوون‌‌ مانور داده‌میشہ.. روچاقوخوردن‌یہ‌پسرجوون‌ واسہ‌نجات‌دختر‌مردم‌داده‌نشد..🚶🏻‍♂️ ..💔
زیباست👌😂
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 ریحانه_ بهار خیلی حس بدیه. اینکه هر چند وقت یه بار حال بابا بد میشه به کنار، ما هر روز مردن و زنده شدنشو میبینیم. وقتی حالش بد میشه نفسش بالا نمیاد انگار نفس من و مامان و علی هم همراهش قطع میشه. بعضی وقتا خیلی دلم میگیره. میدونی که من دانشگاه نمیرم. جاش دارم حوزه درس میخونم. برام سخت بود همه فکر کنن با سهمیه اومدم بالا. داداش علی شبانه روز بیدار بود، درس خوند و الان داره دانشگاه دولتی درس میخونه ولی خیلیا پشتش گفتن که با سهمیه اومده بالا. سهمیه بخوره تو سرمون بهار من از همون بچگی همیشه این حس بدو داشتم. این دلهره ها و ترس از دست دادن بابا... دسته‌ای سردش را گرفتم... من _ ریحانه نمیتونم درک کنم چون هیچ وقت تو وضعیت تو نبودم و... صدای اذان که گوشم را پر کرد، سرشار از آرامش شدم. من_ عزیزم بیا الان بریم حرم زیارت، واسه باباتم دعا میکنیم. ریحانه _باید به علی بگم. من _باشه بگو. بعد موافقت علی، قرار شد سه نفری برویم حرم. چادرم را که سر کردم، صدای زنگ در و پشت بندش هم صدای ریحانه بلند شد. ریحانه_ بهاری؟ اماده‌ای؟ و برق اتاق را خاموش کردم و با هم از اتاق بیرون رفتیم. علی... سرا پا مشکی پوشیده بود و برق ان تسبیح خاص و مرواریدی متضاد با لباسش، داشت دیوانه ام می کرد... " خدایا من چم شده؟... باز سید رو دیدم هول شدم! خدا این تپش قلب کوفتی چیه هی میاد سراغم...؟ اووووف چرا اینجوریم..." ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋