فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
¤¤
این نبودنت بد بودنم را به رخم میکشد😔
🥀•~ #منتظران
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
1_1207822842.mp3
1.52M
🔴 چگونگی اطلاع امام زمان (عج) از احوال همه مردم در زمان غیبت
🎙#استاد_رفیعی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #نماهنگ «دل آرام جهان»
🔅 دلآرام جهان،آرزوی من یا صاحبالزمان
العجل میخونم بعد از هر اذان...🤲
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
بزرگیمیگفت:
همهمردمنسبتبههمدیگهحقالناسدارن!!
پرسیدمینیچیڪهنسبتبههم؟
فرمودنوقتییڪیزارمیزنه
تاامامزمانشروببینه.
یڪیمبیخیالدارهگناهمیڪنه!
اینبزرگترینحقالناسیهڪهباهرگناه..
میفتهبهگردنمون(:💔"
حواسمونهستداریمچیڪارمیڪنیم؟
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
Jan Shie Ahle Sonnat_romanbaz.pdf
4.84M
💌پیدیاف کامل
#رمانجانشیعهاهلسنت🌱✨
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part40
جایی در قلبش با این حرف درد گرفت.
ارمیا: نامزدت ارزش از دست دادن این دختر رو داره؟
_نه! ارزشش رو نداره؛ اما فرق من و رها، فرق الماس و زغال سنگه.
ارمیا: چرا از جنس اون نمیشی و برای خودت نگه نمیداریش؟
_تو میتونی از جنس سید مهدی بشی؟
ارمیا: من فکرشم نمیکنم، کار سختیه!
_منم نمیتونم، به این زندگی عادت کردم؛ سخته خودم و بعد اینهمه سال زندگی آزاد، تو قید و بنِد دست و پا گیر کنم.
ارمیا: اگه عاشق باشی میتونی!
_نه من عاشق رها هستم و نه تو عاشق آیه خانم!
ارمیا: شاید یه روز عاشقش بشی!
_امکان نداره، منم عاشق بشم اون عاشق نمیشه!
ارمیا: خدا رو چه دیدی؟ مسیح میگه خدا هر روز معجزه میکنه... هر بار
که صداش کنی، برات معجزه میکنه!
رها با ظرفی در دست بیرون آمد. ارمیا و صدرا روی رخت خوابشان نشستند. رها ظرف را به سمت صدرا گرفت:
_حاج علی برای آیه یه کم حلوا درست کرده، شما هم یه کم بخورید،خوشمزه ست.
صدرا ظرف را گرفت و اندکی را در دهان گذاشت. طعمش ناب بود به
سمت ارمیا گرفت:
_این چه طعم خوبی داره.
رها: آخه با آرد کامل و شیره انگور و کره ی محلی درست شده، گلابشم درجه یکه؛ میگن حلوا غمزده است، هم شیرینی داره که قند خون رو تنظیم کنه، هم گلاب داره که سردیه، غم رو از بین ببره.
صدرا: وقتی سینا ُمرد کسی نبود برامون از اینا درست کنه!
صدایش حسرت داشت.
رها سرش را پایین انداخت:
_متاسفم!
صدرا به او لبخند زد:
_نگفتم که بگی متاسفی، گفتم که برای ما هم درست کنی.
رها رفت تا ظرف دیگری که دستش بود را برای سایه و آیه ببرد. آیه ی شکسته ی این روزها...
حاج علی هم آمد و برق ها خاموش شد. آیه با اکراه اندکی حلوا خورد و همه به خواب رفتند؛ شاید هنوز ساعتی نگذشته بود که صدای هق هق آیه بلند شد. حاج علی سراسیمه شد، رها آیه را در آغوش گرفت و سایه به دنبال لیوان آب از اتاق خارج شد.
رها: چی شده قربونت بشم؟
آیه: امشب مهدی داره چی کار میکنه؟ رها براش میترسم، از فشار قبر مهدی می ترسم؛ از ترسیدن مترسم، از آینده ی خودم و این بچه میَ ترسم! چرا امشب این مهدی داره تو قبر دست و پا میزنه و مادرش برام از رسم و رسوم میگه، شوهرم رفته رها... سایه ی سرم رفته رها... زندگیم رفته رها... به من میگه نباید میذاشتم بره! آخه چطوری جلوی مردی رو می گرفتم که قنوت هر نمازش اللهم الرزقنا توفیق الشهادة بود؟
چطور جلوشو میگرفتم؟ میگفتم نرو! نمیشدم شدم زنجیر پای مردمَ مثل زنای کوفی؟ مردی که اهل این زمین نبود؟ روز قیامت چطور تو روی حضرت زهرا (س) نگاه میکردم؟ جلوشو میگرفتم و
زنجیر پاش میشدم، زن خوبی بودم؟
اون صدای "هل من ناصر ینصرنی"
رو شنیده بود که رفت! اون خواب شهادتشو دیده بود... اون غسل شهادتش رو کرده بود... اون دل از دنیا کنده بود، میخواست به کربلایّ امام حسین(ع)برسه؛ من چیکار میکردم؟ می شدم حوا؟
میشدم زنجیر؟ میشدم ابلیس؟ چطور پایبند میکردم مردی رو که پای موندنش
نبود؟ که بال پرواز داشت ؟ شوق پرکاز داشت ؟مردی رو که روز عاشورا
برای اسیری حضرت زینب (س) گریه میکرد رو چطور پایبند میکردم؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part41
مردی که رگ میزد گردنش برای اسم زینب کبری... که میگفت بی غیرته
کسی که حریم َحرَم علی مرتضی رو شکسته ببینه و بشینه! ببینه َحرَم
دختر غیرت الله رو به خاک و خون میکشن و ساکت بمونه... که میگفت
سه ساله نازدانه ی کربلا دوباره خواب سیلی و شلاق و خار و اسیریَ ببینه... باز داره خون و مرگ می بینه... باز داره جریان گوش و گوشواره تکرار میشه... لب و تشنگی تکرار میشه... میدونی هر شب از خواب بیدار میشد و میگفت "آیه کوتاهی کردم!" میگفت "آیه ازم بگذر تا
شرمنده نشم!" امسال شب عاشورا خواب دید که امام حسین ازش رو برگردوند، نمیدونی چی به روزش اومد! چه گریه ها که نکرد... روزی که گفتم برو، انگار دنیا رو بهش دادن! تمام عشقش به این بود که آقا اجازه داده! غرق لذت بود که رهبرش اذن داده! برای ُمردم نرفت برای آزادی
حرم رفت! میگفت باید آزاد بشه و مثل بیبی جانم حضرت معصومه امن و پر از زائر باشه!میگفت یه روز سه تایی میریم که دل سیر زیارت کنیم! من زنجیر پای مَرَدم نبودم... من نفس َامّاره نبودم... من ابلیس نبودم براش! قرآن بالای سرش گرفتم، پشت سرش آب ریختم! آیةالکرسی خوندم براش و سپردمش دست علمدار کربلا! مگه نمیگن پشت هر َمرد موفقی یک زنه؟ من اونو به بالاترین مقام رسوندم... حالا اون رها شده از
دنیا و من تو فشار قبر موندم!
آیه حرف میزد و هق هق میکرد. رها نوازشش میکرد و سایه کنارش اشک میریخت. حاج علی به در تکیه داده بود. ارمیا حسرت به دلش مینشست. صدرا در خود میپیچید! چقدر درد در قلب این زن است!
چقدر حرف های ناگفته دارد این زن! این آیه ی زندگی سید َمهدی است،چرا آیه اش را میشکنند؟
آیه که به خواب رفت، هیچ چشمی روی هم نرفت... حال بدی بود.
حرف های مانده بر دل آیه حال بدش را به همه داده بود. حالا خوب درد آیه را میدانستند. بخشی از درد بزرگ آیه!
اذان که گفتند، حاج علی در سجده هق هق میکرد. نماز صبح که خواندند، چشم ها سنگین شد و کسی نگاه خیره مانده به پنجره زنی که قلبش درد داشت را ندید!
سید مهدی: سر بلند کن بانو! اینهمه صبر کردم تا َمحرمم بشی، اینهمه سال نگاه دزدیدم که پاکی عشقم به گناه یه نگاه ِگره نخوره، حالا نگاه نگیرکه دیگه طاقت این خانومیتو ندارم بانو!چشماتو از من نگیر بانو! همیشه نگاهتو بده به نگاه من!
آیه که سر بلند کرد، سید مهدی نفس گرفت: _خیلی ساله که منتظر این لحظه ام که بانوی قصه ام بشی... که بزرگ بشی بانو! که بیام خواستگاریت!
نمیدونی چقدر سخت بود که صبر کنم... که دلم بلرزه و بترسه که کسی زودتر از من نیاد و ببردت... که کسی بله رو ازت نگیره و دست من از دامنت باز بمونه بانو!
آیه دلبری کرد:
_دلم خیلی سال پیش لرزید، برای یه پسر که یه روز با لباس نظامی اومد تو کوچه... دلم لرزید برای قدم های محکمش، قدم هایی که سبک و بیصدا بود... دلم لرزید برای چشمای خسته اش، چشمایی که نجیب بود و نگاه میدزدید از من!
سید مهدی: آخ بانو... بانو... بانو! نگو که خستگی من با دیدن دختر حاجی به در میشد، که امید من اون دختر حاجی بود! به امید دیدن تو هر هفته میومدم تا قم که نفس بکشم توی اون کوچه...
آیه ریز خندید!
َ آه کشید. جایت خالی است مرد...
روز بعد، همه رفتند و رها ماند. سوم و هفتم را که گرفتند، باز هم
همکاران سید مهدی خود را رساندند. ارمیا اینبار با همکارانش آمده بود.
با آن لباس ها و کلاه سبز کجش... حاج علی متعجب به ارمیا و یوسف و مسیح نگاه میکرد: نمی دونستم همکار سید مهدی هستین
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part42
ارمیا: ما هم تا موقع تشییع نمیدونستیم!
ارمیا از همیشه آرامتر بود... از همیشه ساکت تر! این یوسف و مسیح را میترساند.
ارمیای این روزها، با همیشه فرق داشت.
**********************************************************
حاج علی چهار پاکت مقابل آیه گذاشت. مراسم هفتم به پایان رسیده بود و پدر و دختر در خانه تنها بودند. رها هم با صدرا به تهران بازگشته بودند.
حاج علی: امانتی های سید مهدی، صحیح و سالم تحویل شما!
آیه نگاه به پاکت ها انداخت. دستخط زیبای سید مهدی بود:
"برای بانوی صبورم" پاکت را باز کرد.
بانوی صبورم سلام!
شاید بتوان نام این چند خط را وصیت گذاشت، باید برایت وصیت کنم؛
باید بدانی که من بدون فکر، تو را رها نکردهام بانو!
چند شب قبل، خوابی دیدم که وارادم کرد به نوشتن این نامه ها... بانو!
من شهادتم را دیده ام! یادت نرود بانو، صبرکن در این فراق! صبرکن که اجر صبر تو برابر با شهادت من است... میدانم چه بر سرم میآید.
میدانم که تقدیرت از من جدا میشود، به تقدیرت پشت نکن بانو! از من بیاد داشته باش که چادرت را به هوای دنیا از سرت بر ندارد! از من داشته باش که تنهایی فقط شایسته ی خداست! از من داشته باش که ایمانت بهترین محافظ تو در این دنیاست!
بانو... من دخترکم را در خواب دیده ام... دخترک زیبایم را که شبیه توست را دیده ام. نگران من نباش! من تمام لالایی هایی که برایش خواهی خواند را شنیدهام! من تمام شب های بی تابی ات را دیدهام... من لحظه ی تولد دخترکم را هم دیدهام!
بانو... من حتی مردی که نیازمند دستان توست را هم دیده
بدون تو توان زندگی کردن ندارد. تو بال پرواز من بودی بانو، اما کسی
هست که ایمانش را از تو خواهد داشت!
بانو.. نکند به ایمانت َغرّه شوی که به مویی بند است! به مالت َغرّه نشو
که به شبی بند است! به دانسته هایت غره نشو که به لحظه ای فراموشی بند است...
آیه بانو... من تمام روزهایی را که کنارت زندگی کرده ام را عاشقانه به خاطر سپرده ام، نترس از تنهایی بانو! نترس از نبود من بانو! کسی هست که نگاهش را به امانتم دوخته و امانتدار خوبی هم هست؛ اگر مادرم غم در دلت نشاند، بر من ببخش... ببخش بانو، مادر است و دلشکسته، رفتن پدر کمرش را خم کرده بود. نبود من درد بر درد کهنه اش گذاشته است.
وصیت اموالم را به پدرت سپرده ام. هیچ در دنیا ندارم و داشته هایم برای
توست. بانو... مواظب خودت، دخترکم و مَردی که نیازمند ایمان تو است باش!
حلالم کن که تنهایت گذاشته ام! تو را اول به خدا و بعد به او میسپارم!
بعد از من زندگی کن و زندگی ببخش! تو آیه ی زیبای خدایی! من در انتظارت هستم و به امید دیدار دوباره ات چشم به راه میمانم
.
همسفر نیمه راهت سید مهدی علوی
آیه نامه را خواند و اشک ریخت... نامه را خواند و نفس زد...
"در خوابت چه دیدهای که مرا رها کردی؟ آن َمرد کیست که مرا به دستش سپردی؟
تو که میدانی تا دنیا دنیاستَ تو مرد منی! تو که میدانی بی تو دنیا رانمیخواهم! در آن خواب چه دیده ای مرد؟"
***********************************************************
رها: خودم میومدم، لازم نبود اینهمه راه رو بیای
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part43
صدرا: خودمم میخواستم حاج علی رو ببینم؛ بالاخره مراسم هفتم بود دیگه، ارمیا رو هم دیدم نمیدونستم اونا هم از بچه های تیپ شصت و پنجن! انگار همکار سید مهدی بودن، هم دوره و همرزم بودن.
رها در جایش جابهجا شد:
_همکارای سید مهدی برای همه مراسم ها اومدن، فردا هم تو مرکزشون مراسم دارن؛ آیه گفت با حاج علی میاد فردا تا به مراسم برسه.
صدرا سری تکان داد و سکوت کرد. رها در جایش جابه جا شد:
_ببخشید این مدت باعث زحمت شما شدم، نامزدتون خیلی ناراحت شدن؟
صدرا: به خاطر نبودم ناراحت نبود، چون با تو بودم ناراحت شد و قهر کرد؛
شدم مثل این مردای دو زنه، هیچوقت فکر نمیکردم منم بشم مثل اون مردایی که دوتا زن دارن و هیچ جایی تو زندگی هیچکدومشون ندارن.
همه جا متهمم، کلی به خاطر این قهر کردنش پول خرج کردم.
پوزخندی به یاد رویا زد:
_شما زن ها عجیبید، تا وقتی براتون پول خرج کنن، براتون فرق نداره زن چندمید، مهم نیست شوهرتون اخلاق داره یا نه، اصلا مهم نیست آدمه یا نه؛ حالا برعکسش باشه، یه مَرِد خوش اخلاِق مهربوِن عاشق باشه و پول نداشته باش؛ براش تره هم خرد نمیکنن!
رها: اینجوری نیست، شاید بعضی آدما اینجوری باشن که اونم زن و مرد نداره بعضیا ام از زن یا مَرد، مادیات براشون مهمه؛ پول چیز بدی نیست و بودنش تو زندگی لازمه، اما بعضیا پول رو اساس زندگی میدونن! این اشتباه میتونه زندگی ها رو نابود کنه. عده ای هم هستن که
کنار همسرشون کار میکنن و زندگی رو کنار هم با همه سختی هاش میسازن! مهم اینه که ما از کدوم دسته ایم و همسرمون رو از کدوم دسته انتخاب میکنیم.
صدرا: یه عده ی دیگه هستن که جزء دسته ی دوم هستن اما وسط راه خسته میشن و ترجیح میدن برن جزء دسته ی اول!
رها: شاید اینجوری باشه اما زن های زیادی تو کشور ما هستن که با بی پولی و بدی ها و تمام مشکالت همسرشون، باز هم خانواده رو حفظ کردن؛ حتی عشقشون رو هم از خانواده دریغ نمیکنن!
صدرا: تو جزء کدوم دسته ای؟
رها: من در اون شرایط زندگی نمیکنم!
صدرا: تو الان همسر منی، جزء کدوم دسته ای؟
رها دهانش تلخ شد:
_من خدمتکارم، اومدم تو خونه ی شما که زجر بکشم... که دل شما ُخنک
بشه، همسری این نیست، فراتر از این حرفاست؛ از رویا خانم بپرسید جزء
کدوم دسته هست.
تلخی کلام رها، دهان صدرا را هم تلخ کرد. این دختر گاهی چه تلخ میشود!
صدرا: یه کم بخواب، تا برسیم استراحت کن که برسی خونه وحشت میکنی؛ مامان خیلی ناخوشه، منم که بلد نیستم کار خونه رو انجام بدم!
خونه جای قدم برداشتن نداره!
خودت تلخ شدی بانو! خودت دهانم را تلخ کردی بانو! من که از هر دری وارد میشوم تو زهر به جانم میپاشی!
رها که چشم باز کرد، نزدیک خانه ی زند بودند. در خانه انگار جنگ به پا شده بود.
رها: اینجا چه خبر بوده؟
صدرا: رویا و شیدا و امیر و احسان اینجا بودن، احسان که دید تو نیستی شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو به هم ریختن؛ بعدشم به من گفت تو چه جور مردی هستی که میذاری زنت از خونه بره بیرون! این حرف رو که زد رویا شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو پرتاب کردن سمت من؛
البته نگران نشو، من جا خالی دادم!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
از آقا حلالیت میطلبم کہ نتوانستم
سرباز خوبی باشم!
عشق بہ ولایت و تبعیت از ایشان،
سعادتمندی را به همراه دارد
مثل گذشته بدهکارِ انقلابیم نه طلبکار🚶🏿♂-!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توجه‼️ توجه‼️
علامتی که هم اکنون میشنوید، اعلام خطر یا وضعیت قرمز است.....🔴
و معنی و مفهوم آن این است که........😔💔
#استوری
#یا_صاحب_الزمان💚🍃
#یا_مهدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مهریہهمسرانشهداچہبود...؟؟↡
⸽⸽↫ همسر #شهید_مهدی_باکری:
سلاحڪلتڪمــرےشهید.و.یڪ
جلدقرآن.🌱
⸽⸽↫ همسر #شهید_ابراهیم_همت:
بنا.بہ.درخواستهمســرشهید
هیچمهریہاےدرنظرگرفتہنشد.🌱
⸽⸽↫ همسر #شهید_سید_محسن_صفوق:
شهادتسیدمحسنصفوے🌱
⸽⸽↫ همسر #شهید_جهان_آرا:
یڪ سڪه طلا🌱
⸽⸽↫ همسرلبنانی #شهید_مصطفی_چمران:
یڪجلدقرآنڪریم.و.یڪلیرهلبنانے🌱
⸽⸽↫ همسر #شهید_جلال_افشار:
یڪچڪبامبــلغبســیارپاییـن
مبلغچڪپسازازدواجبہفرمانده
سپاهاصفـهانتقـدیمشد.تا.خــرج
رزمنــدگان.درجبــهہهاشود.🌱
⸽⸽↫ همسر #شهید_ناصر_کاظمی:
یڪسڪهطلا...
بہعشقامامخمینے«ره»🌱
⸽⸽↫ همسر #شهید_حسن_غفاری:
زیارتشهرهاےمڪه،مدینه،مشهد،
سامرا،ڪربلا،نجف،ڪاظمین.ڪه
همگےانجامشده.🌱
⸽⸽↫ همسر #شهید_صادق_عدالت_اکبری:
یڪسفرحج🌱
⸽⸽↫ همسر #شهید_محسن_حججی:
۱۲۴هـزارصـلوات،حفظقــرآن،
۵سڪهطلا،۱۴شاخہگلنرگس
بہعشــقامامزمان«؏ـج»🌱
#همسـࢪانشهــداعاشـقتـࢪند.♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 مدافع حرم در حالیکه پیام سلامتی خود را به خانواده میداد به شهادت رسید 💔
#مدافعان_حرم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
◜📔🕊◞-----------------------
قَلبَمگِرفتارِتحالَم،پَریشونِت
مَـטּگِریہهاکَردم،بااِسممَحزونت...シ
◜📔🕊◞-----------------------
𖦸
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_جبهه
مکتبی زدم خا.......😉😂😂
💢روایت جالبی از جوانان شَر و شوری که جذب شهیدچمران شدند و به جبهه رفتند....😊
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part65
هر لحظه که حس می کردم ممکن است به زمین بخورد محکم چشمانم را می بستم و فقط اسم علی را صدا می زدم...
آخر هم از بس از دست این پدر و پسر بازیگوش حرص خوردم، آنقدر غرق شدن علی ایلیا را بغل گرفت و مسیرمان را جدا کردیم تا برویم زیارت.
دستم که به ضریح خورد، باز هم مثل بار اول حس غریبی داشتم.
زیارت مکه تمام شد برگشتمبه صحن.
با چشم دنبال علی و ایلیا میگشتم که...
علی داخل حیاط نماز میخواند و وروجک کوچک من هم ادای نماز خواندن را در می آورد.
گاهی وقت ها، نمی دانم باید چطور تو را شکر کنم!
خوشبختی، سلامتی، همسر خوب، فرزند سالم، و این همه نعمتی را که به من دادی چگونه باید شکر بگویم؟
اشک گوشه چشمم را با دست پس میزنم و زمزمه می کنم:
خدایا شکر...
***************
دو ماهی از سفرمان به مشهد می گذرد و شب و روزم را با فکرهای به هم ریخته که باعث و بانی تمام شان علی است طی میشود...
به ساعتم نگاه می کنم و سعی میکنم سرعتم را بیشتر کنم.
مطمئناً یک ربعی تاخیر دارم و بعید میدانم استاد اجازه ورودم را صادر کند...
از نرده کمک می گیرم و فوری وارد سالن می شوم که...
لحظه ای در جاییم متوقف می شوم.
تشخیص قامت سید کار سختی نیست...!
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part66
بعد دوماه ندیدنش...
بوی عطرش زیر بینی می پیچد.
به قدم هایم سرعت می بخشم و بالاخره به کلاس میرسم.
استاد که مرا میبیند، سلام میدهم.
من_ سلام استاد.
برمیگردد...
مرور آن چشم های مشکی که دو ماه است هرشب عکسش را دوره می کنم...
نگاهم را می دزدنم.
استاد_سلام تاخیر داشتیم خانم شریفی!!
میخواهم چیزی بگویم که زودتر می گوید:
استاد_ ولی چون اولین بار تونه اشکال نداره. بفرمایید تو.
نفس عمیقی می کشم و سید کمی عقب میرود تا وارد کلاس شوم.
روزهای تکراری از پی هم میگذرند...
باده و مامان روز به روز سردتر میشوند و در این میان رفت و آمد های فربد روی مخم می رود.
غروب باید بروم حوزه اما حالش را ندارم.
شماره ریحانه را میگیرد و روی اسپیکر میگذارم.
خوب است که مامان به دوره و باده به خانه دوستش رفته.
ریحانه _جونم بهاری؟
من_ سلام ریحان. خوبی؟
ریحانه_ فداااات. تو چطوری؟ کجاهایی؟
من_ خونه. ریحان من امروز نمیام حوزه.
ریحانه _چییییی؟!
من_ چرا جیغ میزنی؟؟؟
ریحانه_ نه! بیا. جلسه امروز مهمه.
در یخچال را باز می کنم و بطری آب معدنی را بیرون می کشم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part67
تمام خانه بوی عطر تلخ و خاص بابا را دارد.
به برق های خاموش خانه نگاه می کنم.
من_ ریحانه فکر کنم دارم افسردگی میگیرم! حوصله هیچ کاریو ندارم!!
و کمی از آب داخل بطری توی لیوان روی کانتر میریزم.
جرعهای از آب خنک می نوشم و به غرغرهای ریحانه گوش می سپارم.
ریحانه_بهار! بیا دیگه! جون من. باز من با کی برگردم تنها!
چشمانم را روی هم میگذارم و کمی شقیقه هایم را فشار می دهم.
کاش بهامین بود تا با او درد و دل میکردم.
تنها کسی که فارغ از همه چیز، فقط طرف حق را میگرفت.
من _پس یه کم دیر تر میام.
و چشمانم را باز میکنم که...
روشنی راه رو قسمتی از خانه را روشن کرده.
باورم نمی شود...
بهامین، با ان کوله بزرگ و لباس سربازی و ان کلاه کج، دم در ایستاده و با لبخند نگاهم میکند.
بی خیال ریحانه که پشت خط است جیغ میزنم و تا دم در میدوم که توی اغوش بهامین فرود می ایم.
بوی شکلات تلخ عطرش مثل همیشه ارامم میکندو در این میان، صدای جیغ جیغ های ریحان پارازیت است...
طوری که بشنود میگویم:
من_ ریحااان. داداشم اومده. قطع کن بعدا بهت میزنگم.
ریحان_ مگه تو داداشم داری؟!
من_ اره فعلا. بای.
و مشت های پی در پی ام که سینه بهامین را هدف میگیرد.
من_ علیک سلام! یعنی تو نمیگی ابجیت اینجا تنهاست؟!
ساعتها بود روبروی هم نشسته بودیم و من میگفتم و بهامین گوش میکرد.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
‹💭🔖›
-
بِـدانیدڪھشَھادَٺ♥️
مَࢪگنیست،ࢪِسالَتاَسٺ
ࢪَفتننیسٺ،
جـاودانھ مـاندَناست...
جـٰاندادَننیست؛
بلڪہجـانیافتَن است...🖇
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای جانم بیا ببین چه دخملی داریم 😍
ببین چه شکلی الوچه میخوره😋
منبع فیلم های طنز و جک های
خنده دار😎
اگه نیای نصف عمرت به فناست
زود باش جوین بده👇
https://eitaa.com/kashkoolelataef
عضو شدۍ اݪان پاڪ میشہ😱❌